کتاب من که حرفی ندارم؛ مجموعه داستانهای رمی
معرفی کتاب من که حرفی ندارم؛ مجموعه داستانهای رمی
من که حرفی ندارم کتابی از مجموعه داستانهای رُمی اثر آلبرتو موراویا، است. آلبرتو موراویا از مهمترین رماننویسهای معاصر ایتالیایی است که بهطور خستگیناپذیری همه مسائل اجتماعی ایتالیا را در قصهها، مقالات و سفرنامههایش مورد توجّه قرار داده است.
خلاصه کتاب من که حرفی ندارم
دراین کتاب ۲۷ داستان کوتاه با مضوعات مختلف از آلبرتو موراویا خواهید خواند.
موراویا در داستانهایش فساد اخلاق، ناکامیهای اجتماعی و جنسی و نکبتهای دوران فاشیسم ایتالیا را منعکس کرده است. زبان او خشن، بیپیرایه، سرگرمکننده و از نظر روانشناسی، تحلیلی است.
درباره آلبرتو موراویا
آلبرتو پینکرله در ۲۸ نوامبر ۱۹۰۷ به دنیا آمد. در کودکی به سل استخوان مبتلا شد بهطوریکه تا شانزدهسالگی را در بیمارستان و آسایشگاهها گذراند. دوران طولانی بیماری را با مطالعه و نوشتن پر کرد و تحصیلات آکادمیک ندید. زبانهای انگلیسی و فرانسه را نزد معلم خصوصی آموخت و در کودکی به مطالعه آثار بوکاچو، آریوستو، شکسپیر و مولیر و داستایوسکی پرداخت.در سال ۱۹۲۵، پس از درمان قطعی در شهر برسانونه نخستین رمان خود بیتفاوتها را نوشت که در سال ۱۹۲۹ چاپ شد. منتقدان هنوز هم این رمان را بهترین اثر او میشناسند. آلبرتو نام مستعار موراویا را پس از انتشار رمان ندیمه خسته برای خود برگزید. موراویا از سن ۱۸ سالگی هر سال یک کتاب نوشته است.
آلبرتو موراویا انگیزه اصلی نوشتن داستانهای رمی را توجّه و علاقه به آثار جوآکینو بِلّی، شاعر غزلسرا و طنزپرداز رمی میداند. بِلّی شاعری است که در تصویر کردن شهر رم پیشگام بود. موراویا در این باره میگوید:
«جنگ که تمام شد، سراغ بِلّی رفتم. از دوران جوانی به غزلها و ظریفهسازیهای او علاقمند بودم، بهویژه از آن رو که روایتگر این طنزها شخص اول بینامی بود. امّا استفاده از سومشخص برای من جذابیت بیشتری داشت. کوشیدم همانگونه که بِلّی رم و مردم آن را در غزلها و ترانههای خود توصیف کرده، من هم بکنم؛ درواقع یک رونویسی از بِلّی به نثر، آن هم در زمان حاضر.
جملاتی از کتاب من که حرفی ندارم
بخشی از داستان دلقک:
در آن زمستان، ظاهرآ برای اینکه کاری کرده باشم، با رفیقم دور رستورانها به راه افتادم. من گیتار میزدم و او آواز میخواند. اسم رفیقم میلونه بود ولی او را به خاطر اینکه زمانی تعلیم ورزش سوئدی داده بود پروفسور هم صدا میکردند. آدم هیکلداری بود. حدودآ پنجاه سال داشت. بیشتر چهارگوش بود تا چاق. صورت ضخیم و کجومعوجی داشت و هیکل تنومندی که وقتی مینشست صدای ترق و توروق صندلی بلند میشد. من گیتار را بیشتر برای دل خودم میزدم. موقع نواختن چشمهایم را پایین میانداختم و تکان نمیخوردم. بهتر بگویم کارم را جدی میگرفتم چون هنرمند بودم و نه دلقک: دلقکبازی کار میلونه بود. یکمرتبه و بدون مقدمه شروع میکرد، سیخ به دیوار تکیه میداد، کلاه کوچکش را روی چشم میکشید، انگشت شصت را زیر بغل میگذاشت و شکم را از شلوار در میآورد و میانداخت بیرون، روی کمربند. درست مثل مستهایی میشد که زیر نور ماه آواز میخوانند.
حجم
۲۱۶٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه
حجم
۲۱۶٫۹ کیلوبایت
تعداد صفحهها
۲۷۲ صفحه