بریدههایی از کتاب قدرت و جلال
۴٫۰
(۱۶)
همیشه در دوران کودکی لحظهای وجود دارد که در باز میشود و آینده از در وارد میشود
f.a.e.z._
ما همیشه گفتهایم که تهیدستان قرین رحمت پروردگار هستند اما توانگرها مشکل بتوانند به بهشت راه پیدا کنند. چرا باید رفتن به بهشت را برای تهیدستان نیز دچار اشکال کنیم؟ آه، میدانم به ما سفارش کردهاند که به تهیدستان برسیم، حواسمان باشد که گرسنگی نکشند، برای اینکه گرسنگی هم مانند پول میتواند آدم را وادار به کارهای شیطانی بکند. اما چرا بایستی قدرت را به دست مردم تهیدست بدهیم؟ بهتر است بگذاریم که در اوج کثافت بمیرند و در بهشت بیدار شوند فقط باید مواظب باشیم که سرشان را توی کثافت فرو نکنیم.»
سورینام
دورگه باعجله به میان حرفش دوید: «تو آدم خوبی هستی، پدر، اما دربارهٔ مردم خیلی بدبین هستی. تنها از تو طلب آمرزش و دعای خیر دارم. فقط همین.»
کشیش گفت: «چه فایده دارد؟ تو که نمیتوانی دعای خیر را بفروشی.»
«فقط برای این است که ما دیگر همدیگر را نخواهیم دید و من نمیخواهم تو با فکرهای بد به آنجا بروی...»
کشیش گفت: «تو خیلی خرافاتی هستی، فکر میکنی که دعای خیر من مثل یک چشمبند جلو چشمهای خداوند را خواهد گرفت. من که نمیتوانم جلو آگاهی خدا را در مورد همهٔ این رویدادها بگیرم. از همه بهتر این است که بروی به خانهات و دعا کنی. آنوقت اگر لطف و عنایت خداوندی شامل حال تو شد و احساس ندامت کردی، برو پولها را صدقه بده...»
سورینام
یکی از عجیبترین کشفهایی که بشر به آن رسیده، این است که هر جور زندگی را پیش بگیری، باز لحظاتی از شادی و شعف در خود دارد؛ همیشه میتوان این لحظات را با روزهای بدتری مقایسه کرد: حتا به هنگام خطر و بدبختی نیز انسان میتواند راه نجاتی پیدا کند.
سورینام
ستوان میگفت: «ما هم برای خودمان افکاری داریم. میگوییم که دیگر بیشتر از این نباید بابت حمد و دعا پول داد. نباید برای ساختن ابنیهای که در آنجاها دعا و حمد برقرار است پول داد. در عوض به مردم غذا خواهیم داد، خواندن و نوشتن یاد خواهیم داد و همینطور کتاب. همهٔ تلاشمان این خواهد بود که آنها در رنج نباشند.»
«اما اگر آنها دلشان بخواهد که رنج بکشند چه...؟»
«شاید یک مردی بخواهد به یک زنی تجاوز کند. آیا چون او میخواهد باید اجازه بدهیم که این کار را بکند؟ رنج کشیدن کار غلطی است.»
سورینام
«چه روزهای خوشی بود.»
«اینطور بود؟ من که متوجه نمیشدم.»
«بههرحال، مردم خدا را داشتند.»
آقای تنچ گفت: «اما، کار مربوط به دندان هیچ فرقی نکرده.»
هرمس
شش هفتهٔ دیگر تا موسم بارندگی مانده است.» بعد به حرفش ادامه داد: «وقتی فصل باران شروع شود دیگر جان سالم بهدر بردهام. میفهمی، پلیس که نمیتواند همهجا را دنبال من بگردد.»
دخترک پرسید: «پس باران از همهچیز برایت بهتر است؟» میل سوزانی به یاد گرفتن داشت. لایحهٔ اصلاحات و کتاب سنلاک و آن مختصر فرانسهای که بلد بود در مغزش همچون گنجی پنهان بودند. برای هر پرسشی انتظار پاسخی داشت، و آن پاسخها را مانند گرسنهها میبلعید.
«آه، نه، نه، باران یعنی اینکه شش ماه دیگر هم همینطور زندگی کنم.»
سورینام
«یکخرده مشروب آدم ترسو را شیر میکند. اما با یککم براندی معلوم است، شیطان را به مبارزه میطلبم.»
سورینام
تصور دنیایی که او فقط پارهای نمونهوار از آن بود برایش عملی نبود دنیایی از خیانت، خشونت، و شهوت که در آن ننگ و رسوایی او رویهمرفته ناچیز و بیاهمیت بود. کشیش بارها و بارها چنین اعترافاتی را شنیده بود انسان به قدری محدود است که حتا هوش و مهارت آن را ندارد که فسقوفجور تازهای اختراع کند: تا این اندازهاش را حیوانات هم بلد هستند.
سورینام
انسان هر چه بیشتر بدی و شرارت در اطراف خود ببیند یا بشنود شکوه و جلال بیشتری گرداگرد مرگ را فرا میگیرد. مرگ در راه خوبی یا زیبایی، به خاطر وطن یا بچهها یا یک تمدن، کار بسیار آسانی است برای مردن در راه دودلی و فساد به وجود یک خدا نیاز است.
سورینام
از او پرسیده بودند: «خدا چه شکلی است؟» و او در پاسخ خیلی سهل و ساده به پدر و مادرشان اشاره کرده بود یا شاید با بلندنظری بیشتری خواهر و برادر را نیز جزء آنها آورده و کوشیده بود که تصویری از تمام عشقها و پیوندهای بشری به دست دهد که از شوری بیکران و در عینحال شخصی مایه گرفتهاند... اما در کانون ایمان و عقیدهٔ خودش، همیشه این راز متقاعدکننده سر بر کشیده بود که ما به صورت خدا ساخته شدهایم. خدا همان پدر و مادر است، اما پلیس، جنایتکار، کشیش، دیوانه و قاضی نیز هست.
سورینام
امید غریزهای است که تنها ذهن استدلالی و معقول بشر میتواند آن را از بین ببرد. حیوان هرگز نومیدی نمیشناسد.
سورینام
«شهوت بدترین چیزها نیست، اگر هست برای این است که هر روز و هر وقت ممکن است به عشقی تبدیل شود که باید از آن پرهیز کنیم. و وقتی که آدم گناهش را دوست داشت سزاوار لعنت خداوند میشود.»
سورینام
همیشه در دوران کودکی لحظهای وجود دارد که در باز میشود و آینده از در وارد میشود.
محمدرضا
پرسید: «یادتان میآید قبلاً اینجا چه وضعی داشت پیش از آنکه پیراهنسرخها بیایند؟»
«به گمانم بله.»
«چه روزهای خوشی بود.»
«اینطور بود؟ من که متوجه نمیشدم.»
«بههرحال، مردم خدا را داشتند.»
محمدرضا
حجم
۲۸۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۳۴۹ صفحه
حجم
۲۸۷٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۳۴۹ صفحه
قیمت:
۷۸,۰۰۰
۳۹,۰۰۰۵۰%
تومان