دانلود و خرید کتاب من دانای کل هستم؛ مجموعه داستان مصطفی مستور
تصویر جلد کتاب من دانای کل هستم؛ مجموعه داستان

کتاب من دانای کل هستم؛ مجموعه داستان

نویسنده:مصطفی مستور
انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۸از ۴۰ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب من دانای کل هستم؛ مجموعه داستان

«من دانای کل هستم» مجموعه داستان‌هایی از نویسنده نام آشنای معاصر مصطفی مستور است.

نام و موضوع داستان‌های این کتاب از این قرار است:

چند روایت معتبر درباره سوسن (درباره زن فاحشه‌ای که عاشق شاعری شده است)، من دانای کل هستم (نویسنده‌ای که با تایپیست خود درباره شخصیت‌های داستانی‌اش بحث و جدل می‌کند)، مغول‌ها (داستان استرس‌ها و دغدغه‌های زندگی یک مرد عادی)، وَ ما اَدریکَ ما مَریم؟ (داستان رابطه عاشقانه و کالمات دو جوان با روحیات کاملا متفاوت)، ملکه‌الیزابت (بازی چهار بچه که قرار می‌گذارند نام چیزهای اطرافشان را تغییر دهند)، مشق شب (درباره زندگی کودکی که ناظر بر تمان اتفاقات زندگی‌اش است) و دوزیستان (مکالماتی یکطرفه بین مردی لوطی و مردی که معشوقه‌اش مرده و همچنین مکالمات یکطرفه بین زنی بدکاره و این مرد عاشق)

بخشی از داستان «ملکه الیزابت»:

«همه‌ش تقصیر اسی بود. لعنت به اسی. لعنت به خودش و آن بازی مسخره‌ش. خبرمرگش یعنی بازی جدیدی آورده بود. گفت چیزهایی از رادیو شنیده و بازی را از روی آن چیزها خودش اختراع کرده. طوری می‌گفت «اختراع» انگار بیوک جی. اس. ایکس اختراع کرده بود.

اسی گفت: «خیلی کیف می‌ده.» گفت: «سر پول بازی می‌کنیم. هر چی باشه از درخت بالا رفتن و تیله‌بازی و دنبال گربه‌ها افتادن که بهتره.»

عیدی گفت: «م م من نیستم. م من پو پول ندارم.» گفت: «اَاَاَ اگه پول داشتم سری س س س سه‌تایی سبز آپولو سی ی ی ی زده رو از داود می‌خریدم. ش ش شاید هم ت ت تمبر تکی تاج‌محل رو.»

زیر درخت کُناری، لب رودخانه نشسته بودیم. هوا شرجی بود و عیدی خیس عرق شده بود. بس که چاق بود لامَسّب. پیراهن‌های باباش را می‌پوشید. به خاطر هیکل گنده‌اش.

اسی گفت: «پول زیادی نمی‌خواد بدی، خره. اما اگه بردی، اگه تا آخرش رفتی، می‌تونی صدتا تمبر بخری.»

مستور در طول فعالیت ادبی و هنری خود جوایز متعددی به دست آورده که لوح تقدیر نخستین مسابقه داستان‌نویسی صادق هدایت یکی از آنها است. از آثار این نویسنده می‌توان به «روی ماه خداوند را ببوس»، «عشق و چیزهای دیگر»، «تهران در بعدظهر» و «من گنجشک نیستم» اشاره کرد.

معرفی نویسنده
عکس مصطفی مستور
مصطفی مستور
ایرانی

مصطفی مستور، داستان‌نویس، پژوهشگر و مترجم ایرانی است که سال ۱۳۴۳ در شهر اهواز به دنیا آمد. دوران کودکی، فردی پرسشگر و کنجکاو بود و از همان دوران به کتاب‌های فلسفی و پرسش‌های عمیق علاقه نشان می‌داد.

اِیْ اِچْ|
۱۳۹۸/۱۰/۲۸

اخیرا نقدی خوندم از آثار آقای مستور، که به طور خلاصه می‌فرمود نویسنده چون مهارت جمع کردن داستان و نداره نصفه نیمه می‌ذاره می‌ره! و چقدر هم نقد به ظاهر پرطمطراق و حسابی‌طوری بود! اما ضعیف و مغرضانه! داستان کوتاه نوشتن،

- بیشتر
farez
۱۳۹۹/۰۷/۲۶

یادتون میاد تو طبقه ی پنجم کتاب استخوانهای خوک و دستهای جذامی یک زن تن فروش زندگی میکرد که عاشق مشتری شاعرش میشه؟اولین داستان این کتاب در مورد ماجرای عاشق شدن زن بود.(بهتون گفته بودم سرنوشت هرکدوم از کرکتر ها

- بیشتر
ــسیّدحجّتـــ
۱۳۹۸/۰۲/۰۵

داستان‌هایتان مثل خودتان مستورند! مستور در چند لایه و پیچیده لابه‌لای میزان درک خواننده... . احساس کردم بعضی از داستان‌ها -حداقل شاید مقداری‌اش- واقعی‌اند. در یک کلام: لذیذ بود!

*𝐻𝑒𝒾𝓇𝒶𝓃
۱۴۰۰/۰۳/۱۱

🌻_بین این کتاب و کتاب بهترین شکل ممکن، مطمئنا بهترین شکل ممکن رو از نظر داستان پردازی و روان بودن و قابل درک تر بودن، انتخاب می کنم. اما این کتاب هم بسیار برام جذاب و دوست داشتنی بود. مخصوصاً

- بیشتر
🌸فطرس🌸
۱۴۰۰/۰۲/۰۲

آثار مصطفی مستور از اون دسته از آثاری هستند که بدون تردید و با شوق می خونمشون و قرار دادن خودم به جای اشخاص نوشته های مستور بهم لذتی دو چندان میده💓😊 نوشته های مستور، همیشه حرف هایی دارن که

- بیشتر
lonelyhera
۱۳۹۹/۰۹/۲۴

از اون دسته کتاب هایی هست که به دل هرکسی نمیشینه .. بعضی داستان ها واقعا جالب بودند و بعضی دیگه اصلا جذاب نبود...

زهرا۵۸
۱۳۹۹/۰۳/۲۹

کاش جناب مستور کتابهایش را شماره بندی می کرد یا ابتدای هر کتاب مشخص می کرد ادامه کدام کتاب را می خوانیم بعد از خواندن کتابهای ایشان متوجه می شوی همه اثار به هم ربط دارد اما تا نخوانی نخواهی

- بیشتر
maede
۱۳۹۸/۱۰/۲۹

این کتاب همانند سایر کتابهای مستور جذاب و بی مانند است.قلم قوی داره و فضایی رو توصیف میکنه که از تصورش لذت میبری .

مامان زیبا
۱۳۹۸/۰۷/۱۵

چاپیش رو خوندم. نثر جناب مستور خاصِ

Amin D
۱۳۹۸/۰۲/۳۱

مستور تلاش می کند معنویتی را به طور نه چندان محسوس وارد روایتهایی کند که همه زمینه ای مشترک دارند. زمینه مشترک در داستانهای این مجموعه پیرامون عشق است. اما مشکلی که پیش می آید این است که وقتی این

- بیشتر
زیاد می‌خندیدم آن روزها. از ته دل. حالا نمی‌خندم. خوب می‌شنیدم صدای دیگران را آن روزها. خوب می‌دیدم دیگران را. حالا نمی‌شنوم. نمی‌بینم.
آلوین (هاجیك) ツ
«اما می‌دونم درست همین که عاشق کسی بشم، همین که کسی رو از ته دل بخوام، همه‌چیز به‌هم می‌ریزه
مستورع
می‌دانم دارد لبخند می‌زند اما من به صورتش نگاه نمی‌کنم. نمی‌خواهم نگاه کنم. تنها می‌خواهم زل بزنم به این انگشتان غریب. به این انگشتان دوست‌داشتنی که هر چه نگاه‌شان می‌کنم، هر چه لمس‌شان می‌کنم، ذره‌ای از تازگی‌شان کم نمی‌شود. پیشانی‌ام را انگار بر مُهر، می‌سایم روی آن‌ها.
مستورع
در واقع زنش را عده‌ای سارق آدم‌کُش، وقتی او خانه نبوده، توی حیاط خانه می‌کشند.
مستورع
what sall it profit a man who win the whole world and he lose his own soul?
ــسیّدحجّتـــ
تنها من هستم و نشسته‌ام رو به دریچهٔ ماشین لباس‌شویی و به چیزهایی که لای آب کف‌آلود می‌چرخند خیره شده‌ام و بعد صدا قطع می‌شود و گردش محفظه کُندتر و کُندتر می‌شود تا از حرکت می‌ایستد و من آن تو هستم.
مستورع
وقتی آدم‌ها رفتند کرهٔ ماه با خودم گفتم لعنت به اون‌ها که به ماه هم رحم نکردند. گفتم ماه رو هم آلوده کردند. گفتم لعنت به انسان که ماه رو هم با قدم‌هاش ناپاک کرد. اون‌ها با این کارشون تقدس ماه رو از بین بردند.
M.M. SAFI
دیری است ــ بی‌دلیل ـ ایمان آورده‌ام به چشم‌هایت.
Mary gholami
اول تصمیم گرفتم سر راهش کمین کنم تا شبی، خلوتی، در کوچه‌ای، ناغافل کاردی توی سینه‌اش فرو کنم و تیغهٔ کارد را توی دل‌وروده‌اش آن‌قدر بپیچانم تا ولو شود روی زمین و به قول داستان‌نویس‌ها «توی خون خودش بغلتد». خاطرم هست یک‌بار چنین صحنه‌ای را در داستانی از نویسنده‌ای گمنام خواندم و حالم به‌هم خورد. گمان می‌کنم اسم داستان در پیاده‌رو عشق می‌آید یا عشق‌بازی در پیاده‌رو یا شاید عشق روی پیاده‌رو بود. چیزی توی همین مایه‌ها
مهدی فیروزان
من خودم یه عاشق دیوونه دارم که از همه بیش‌تر دوستش دارم. فقط اشکالش اینه که کم‌حرفه.
ــسیّدحجّتـــ
what sall it profit a man who win the whole world and he lose his own soul?
Call_Me_Mahi
دیری است ــ بی‌دلیل ـ ایمان آورده‌ام به چشم‌هایت.
زهرا۵۸
تُف به روزگارِ غدار که با هیشکی راه نمی‌آد!
ــسیّدحجّتـــ
دیری است ‫ــ بی‌دلیل ـ ‫ایمان آورده‌ام ‫به چشم‌هایت.
بهار قربانی
پیشخدمت چاق از تقلای زیاد به نَفَس‌نَفَس افتاده بود. بعد دست‌ها را، روح را، اندوه را، یاس را، بقایای عشق را و سوسن را گذاشت توی سینی. وقتی داشت ملکوت را که مچاله شده بود از روی زمین برمی‌داشت، صاحب رستوران که پشت میز نشسته بود و پول می‌شمرد سرش فریاد کشید: «چی شده؟ معلومه داری اون‌جا چه غلطی می‌کنی؟»
m.yoosef
ناگهان به ساعت‌دیواری بالای پیشخان نگاه می‌کنم و نگاهم را از روی ساعت با اشتیاق اما آرام‌آرام پایین می‌آورم تا برسم به کتاب‌دار که گوشی تلفن را می‌گذارد و کارت‌های کتاب را توی برگه‌دان مرتب می‌کند و چیزی روی تکه کاغذی یادداشت می‌کند و نگاهش به من می‌افتد و من دستپاچه، مثل دزدی که او را روی دیوارِ خانه دیده باشند، از روی دیوار می‌پرم توی کتاب‌های روی میز، توی رویدادهای قرن هفتم و حملهٔ مغول‌ها به بلخ و جیحون و بخارا و توس و ری و بعد چیزی را چندبار می‌خوانم و نمی‌فهمم بس که حواسم نیست، بس که آشوب می‌شوم
زهرا۵۸
شب‌ها وقتی ماه می‌تابد من وضو می‌گیرم و بهترین واژه‌هام را برمی‌دارم و می‌روم بر مرتفع‌ترین ساختمان شهر.
زهرا۵۸
جز خداوند و جز خداوند ــ قسم می‌خورم ــ هیچ‌چیز یکتا و یگانه نیست که چه‌قدر، چه‌قدر شبیه انگشتان مهنازند این انگشت‌ها و کارت کتابخانه‌ام را برمی‌دارم وقتی که صاحب انگشتان لبخندش را لابد به خاطر حواس‌پرتی من زده و دور شده و کارت را به خاطر آن تماس با انگشتان توی دست‌هام می‌فشارم و خفه‌شو که چشمم به نوشته‌های کاغذ می‌افتد و خمیردندان نگرفته‌ام و مایع ظرف‌شویی و پودر لباس‌شویی و وای دیر شده باید به وستینگهاوس تلفن کنم و کتاب‌دار دورتر شده است به سمت خروجی و انگار خطوط دیوارها و سطوح میزها و ابعاد آدم‌ها و ترکیب کتابخانه کش می‌آیند و هندسه‌شان نااقلیدسی می‌شود و لعنت به مغول‌ها اگر که می‌تازند و پیشانی‌ام چه عرق کرده است ناگهان و کتاب را می‌بندم، خودکار را توی جیبم می‌گذارم و از پشت صندلی بلند می‌شوم و از کتابخانه می‌زنم بیرون.
khorasani
حالا هرازگاهی، چیزی ــ انگار موجی، ماری، کِرمی ــ در کله‌ام می‌پیچد. می‌خواهد بزند بیرون. لای مشتی کلمه. و من خسته‌ام. از این موج‌ها و مارها و کرم‌ها. هربار با خودم می‌گویم این لعنتی آخری است. مثل مارهای دوش ضحاک. قطع می‌کنم که نیایند. می‌آیند باز. لعنت به کلمات. لعنت به نوشتن
m.yoosef
اشک جمع شده بود توی چشم‌های مریم که امیر نمی‌دید. حصار جیرجیر صدا می‌کرد که امیر نمی‌شنید. لحظه‌ای لب‌هاش لرزیدند و بعد از حرکت ایستادند. تا وقتی آن‌جا بودند هر چه سعی کرد بقیهٔ شعر را بخواند نتوانست. یا به خاطرش نرسید.
زهرا۵۸

حجم

۷۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۹ صفحه

حجم

۷۱٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۹۹ صفحه

قیمت:
۴۵,۰۰۰
۲۲,۵۰۰
۵۰%
تومان