بریدههایی از کتاب من دانای کل هستم؛ مجموعه داستان
۳٫۸
(۴۱)
زیاد میخندیدم آن روزها. از ته دل. حالا نمیخندم. خوب میشنیدم صدای دیگران را آن روزها. خوب میدیدم دیگران را. حالا نمیشنوم. نمیبینم.
آلوین (هاجیك) ツ
«اما میدونم درست همین که عاشق کسی بشم، همین که کسی رو از ته دل بخوام، همهچیز بههم میریزه
مستورع
میدانم دارد لبخند میزند اما من به صورتش نگاه نمیکنم. نمیخواهم نگاه کنم. تنها میخواهم زل بزنم به این انگشتان غریب. به این انگشتان دوستداشتنی که هر چه نگاهشان میکنم، هر چه لمسشان میکنم، ذرهای از تازگیشان کم نمیشود. پیشانیام را انگار بر مُهر، میسایم روی آنها.
مستورع
در واقع زنش را عدهای سارق آدمکُش، وقتی او خانه نبوده، توی حیاط خانه میکشند.
مستورع
what sall it profit a man who win the whole world and he lose his own soul?
ــسیّدحجّتـــ
تنها من هستم و نشستهام رو به دریچهٔ ماشین لباسشویی و به چیزهایی که لای آب کفآلود میچرخند خیره شدهام و بعد صدا قطع میشود و گردش محفظه کُندتر و کُندتر میشود تا از حرکت میایستد و من آن تو هستم.
مستورع
وقتی آدمها رفتند کرهٔ ماه با خودم گفتم لعنت به اونها که به ماه هم رحم نکردند. گفتم ماه رو هم آلوده کردند. گفتم لعنت به انسان که ماه رو هم با قدمهاش ناپاک کرد. اونها با این کارشون تقدس ماه رو از بین بردند.
M.M. SAFI
من خودم یه عاشق دیوونه دارم که از همه بیشتر دوستش دارم. فقط اشکالش اینه که کمحرفه.
ــسیّدحجّتـــ
اول تصمیم گرفتم سر راهش کمین کنم تا شبی، خلوتی، در کوچهای، ناغافل کاردی توی سینهاش فرو کنم و تیغهٔ کارد را توی دلورودهاش آنقدر بپیچانم تا ولو شود روی زمین و به قول داستاننویسها «توی خون خودش بغلتد». خاطرم هست یکبار چنین صحنهای را در داستانی از نویسندهای گمنام خواندم و حالم بههم خورد. گمان میکنم اسم داستان در پیادهرو عشق میآید یا عشقبازی در پیادهرو یا شاید عشق روی پیادهرو بود. چیزی توی همین مایهها
مهدی فیروزان
دیری است
ــ بیدلیل ـ
ایمان آوردهام
به چشمهایت.
Mary gholami
تُف به روزگارِ غدار که با هیشکی راه نمیآد!
ــسیّدحجّتـــ
what sall it profit a man who win the whole world and he lose his own soul?
Call_Me_Mahi
دیری است
ــ بیدلیل ـ
ایمان آوردهام
به چشمهایت.
بهار قربانی
شبها
وقتی ماه میتابد
من وضو میگیرم
و بهترین واژههام را برمیدارم
و میروم
بر مرتفعترین ساختمان شهر.
زهرا۵۸
ناگهان به ساعتدیواری بالای پیشخان نگاه میکنم و نگاهم را از روی ساعت با اشتیاق اما آرامآرام پایین میآورم تا برسم به کتابدار که گوشی تلفن را میگذارد و کارتهای کتاب را توی برگهدان مرتب میکند و چیزی روی تکه کاغذی یادداشت میکند و نگاهش به من میافتد و من دستپاچه، مثل دزدی که او را روی دیوارِ خانه دیده باشند، از روی دیوار میپرم توی کتابهای روی میز، توی رویدادهای قرن هفتم و حملهٔ مغولها به بلخ و جیحون و بخارا و توس و ری و بعد چیزی را چندبار میخوانم و نمیفهمم بس که حواسم نیست، بس که آشوب میشوم
زهرا۵۸
پیشخدمت چاق از تقلای زیاد به نَفَسنَفَس افتاده بود. بعد دستها را، روح را، اندوه را، یاس را، بقایای عشق را و سوسن را گذاشت توی سینی. وقتی داشت ملکوت را که مچاله شده بود از روی زمین برمیداشت، صاحب رستوران که پشت میز نشسته بود و پول میشمرد سرش فریاد کشید: «چی شده؟ معلومه داری اونجا چه غلطی میکنی؟»
m.yoosef
حالا هرازگاهی، چیزی ــ انگار موجی، ماری، کِرمی ــ در کلهام میپیچد. میخواهد بزند بیرون. لای مشتی کلمه. و من خستهام. از این موجها و مارها و کرمها. هربار با خودم میگویم این لعنتی آخری است. مثل مارهای دوش ضحاک. قطع میکنم که نیایند. میآیند باز. لعنت به کلمات. لعنت به نوشتن
m.yoosef
جز خداوند و جز خداوند ــ قسم میخورم ــ هیچچیز یکتا و یگانه نیست که چهقدر، چهقدر شبیه انگشتان مهنازند این انگشتها و کارت کتابخانهام را برمیدارم وقتی که صاحب انگشتان لبخندش را لابد به خاطر حواسپرتی من زده و دور شده و کارت را به خاطر آن تماس با انگشتان توی دستهام میفشارم و خفهشو که چشمم به نوشتههای کاغذ میافتد و خمیردندان نگرفتهام و مایع ظرفشویی و پودر لباسشویی و وای دیر شده باید به وستینگهاوس تلفن کنم و کتابدار دورتر شده است به سمت خروجی و انگار خطوط دیوارها و سطوح میزها و ابعاد آدمها و ترکیب کتابخانه کش میآیند و هندسهشان نااقلیدسی میشود و لعنت به مغولها اگر که میتازند و پیشانیام چه عرق کرده است ناگهان و کتاب را میبندم، خودکار را توی جیبم میگذارم و از پشت صندلی بلند میشوم و از کتابخانه میزنم بیرون.
khorasani
وقتی پیشخدمت میخواست برای برداشتن اسکناسها زیرسیگاری را بردارد، زیرسیگاری از دستش به زمین افتاد. زیرسیگاری خُرد شد. پیشخدمت نشست روی زمین و تکههای خُردشدهٔ زیرسیگاری را گذاشت توی سینی. بعد کاغذهای پخششدهٔ روی زمین را با دقت جمع کرد. روی هر کاغذ چیزی نوشته شده بود: هزاربار مینویسم، پیراهن، میتابد، او را بوییدهاند، مشق، آتش.
پیشخدمت چاق از تقلای زیاد به نَفَسنَفَس افتاده بود. بعد دستها را، روح را، اندوه را، یاس را، بقایای عشق را و سوسن را گذاشت توی سینی. وقتی داشت ملکوت را که مچاله شده بود از روی زمین برمیداشت، صاحب رستوران که پشت میز نشسته بود و پول میشمرد سرش فریاد کشید: «چی شده؟
زهرا۵۸
دلم آشوب میشود و به دیوار حمام تکیه میدهم از وحشت. بعد چیزهای دیگری هست. انگار لشکری از چیزها از دور با هیاهو و جیغ و صداهایی نامفهوم به سمت من میآیند. چیزها وضوح ندارند اما جلوتر که میآیند واضحتر میشوند: شامپو و خمیردندان و سُس گوجهفرنگی و دستمالکاغذی و روزنامه و ماشین لباسشویی و بلیت اتوبوس و قرصهای آدولت کولد و کیسهٔ زباله و لامپ آباژور و نقونوقهای مادر مهناز و دکتر زنانوزایمان و درد پاهای مادرم و رییس دانشکده و امتحانات پایانترم. با کلاهخود و زره و سپرهای مرصع و اسبهای جنگی و شمشیرهایی آخته که وقتی بالای سرشان تکان میدهند برق میزنند و گاه در غبار محو میشوند سواران و دقیقهای بعد از غبار بیرون میزنند سواران و تازه اینبار است که طلایهدار آنها را میبینم که کتابدار است و من هیچ حیرت نمیکنم و سواران میتازند تا بگذرند از بلخ و جیحون، از بخارا و توس و ری و شوش و گویی تا ویران نکنند همهٔ مرا این شمشیرها به نیام نمیروند
زهرا۵۸
کنار تخت زانو میزنم و در هوای نیمهتاریک اتاق سعی میکنم با دقت انگشتان او را نگاه کنم. اگر نقاش یا عکاس خوبی بودم شاید هزاربار آنها را نقاشی میکردم یا از آنها عکس میگرفتم. انگار بخواهم از خداوند غفران بطلبم، پیشانیام را بر انگشتان او که در آن هوای نیمهتاریک بر زمینهٔ ملافهٔ سفید تخت زیباتر شدهاند، میسایم
زهرا۵۸
گفت: «وقتی آدمها رفتند کرهٔ ماه با خودم گفتم لعنت به اونها که به ماه هم رحم نکردند. گفتم ماه رو هم آلوده کردند. گفتم لعنت به انسان که ماه رو هم با قدمهاش ناپاک کرد. اونها با این کارشون تقدس ماه رو از بین بردند.»
mohamad mirmohamadi
شاید تو نتونی باورشون کنی اما باور نکردن تو دلیل نمیشه که اونها کارشون رو انجام ندن.»
khorasani
انگار لشکری از چیزها از دور با هیاهو و جیغ و صداهایی نامفهوم به سمت من میآیند.
khorasani
و سواران میتازند تا بگذرند از بلخ و جیحون، از بخارا و توس و ری و شوش و گویی تا ویران نکنند همهٔ مرا این شمشیرها به نیام نمیروند. نه، به نیام نمیروند. قسم میخورم.
khorasani
«وقتی آدمها رفتند کرهٔ ماه با خودم گفتم لعنت به اونها که به ماه هم رحم نکردند. گفتم ماه رو هم آلوده کردند. گفتم لعنت به انسان که ماه رو هم با قدمهاش ناپاک کرد. اونها با این کارشون تقدس ماه رو از بین بردند.»
NeginJr
زیرسیگاری خُرد شد. پیشخدمت نشست روی زمین و تکههای خُردشدهٔ زیرسیگاری را گذاشت توی سینی. بعد کاغذهای پخششدهٔ روی زمین را با دقت جمع کرد. روی هر کاغذ چیزی نوشته شده بود: هزاربار مینویسم، پیراهن، میتابد، او را بوییدهاند، مشق، آتش.
پیشخدمت چاق از تقلای زیاد به نَفَسنَفَس افتاده بود. بعد دستها را، روح را، اندوه را، یاس را، بقایای عشق را و سوسن را گذاشت توی سینی. وقتی داشت ملکوت را که مچاله شده بود از روی زمین برمیداشت، صاحب رستوران که پشت میز نشسته بود و پول میشمرد سرش فریاد کشید: «چی شده؟ معلومه داری اونجا چه غلطی میکنی؟»
jumanji_n1
انگشتانش را که به قاب پنجره چنگ زده بودند شُل کرد. لحظهای رو به پایین خَم شد اما انگار چیزِ تازهای دیده باشد، انگار چیزِ عجیبی کشف کرده باشد، دستها را محکم گرفت به قاب پنجره و چشمهاش را تنگ کرد. خیره شد سمت راست افق. به نور سبزی که در آن تاریکی، از چراغی در بالاترین نقطهٔ گنبد امامزادهیحیی، میدرخشید
بِنتُ الهُدیٰ
صدایی مهیب و کَرکننده، انگار آوار شدن ساختمانی هزارطبقه، شیشههای پنجره را میلرزاند. چشمانم را روی دستها میبندم و تا صدا گورش را گم نکند، تا هواپیما دور نشود، آنها را باز نمیکنم.
زهرا۵۸
اوایل پاییز است و من نشستهام توی دفتر کارم در طبقهٔ دوم دانشکده و دارم مردگان تاریخ را نبشقبر میکنم، با تاریخ وصّاف و تذکرةالملوک که صدایی انگار تلنگر آرامی بر درِ اتاق از دل مردگان بیرون میآوردم و بعد در باز میشود و کتابدار تا نزدیکترین نقطهٔ ممکن به میز، جلو میآید
زهرا۵۸
حجم
۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۹ صفحه
حجم
۷۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۹۹ صفحه
قیمت:
۴۵,۰۰۰
تومان