دانلود و خرید کتاب دست از این مسخره بازی بردار، اوستا مو یان ترجمه بابک تبرایی
تصویر جلد کتاب دست از این مسخره بازی بردار، اوستا

کتاب دست از این مسخره بازی بردار، اوستا

معرفی کتاب دست از این مسخره بازی بردار، اوستا

کتاب دست از این مسخره بازی بردار، اوستا نوشتۀ مو یان و ترجمۀ بابک تبرایی است. نشر چشمه این کتاب را روانۀ بازار کرده است. در این اثر، فانتزی با رئالیسمی بی‌رحمانه در هم آمیخته شده‌اند.

درباره کتاب دست از این مسخره بازی بردار، اوستا

کتاب دست از این مسخره بازی بردار، اوستا، مجموعه‌ای است از داستان‌های کوتاه که به خوبی نشان می‌دهد چرا مو یان، نویسندۀ چینی این داستان‌ها را، با گابریل گارسیا مارکز و میلان کوندرا مقایسه می‌کنند.

در این مجموعه‌داستان، فانتزی و واقع‌گرایی در هم آمیخته‌اند و «رئالیسم وهمی» مخصوص مو یان را ایجاد کرده‌اند. در این سبک، شگفتی یا ترس حاصل از امر شگفت‌انگیز یا خارق العاده، تنها لحظه‌ای دوام دارد؛ چراکه واقعیت مهیب و بی‌رحم، بلافاصله آن را می‌بلعد و به بخشی از نظام ترسناک سلطۀ فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی تبدیل می‌کند.

«شن گاردن»، «آدم و دد»، «دوا»،«آن که بالا می‌رود»، «بچه آهنی»، «بچه سر راهی» نام داستان‌های این مجموعه‌اند.

مو یان، داستان «بچهٔ سر راهی» را در میانۀ دههٔ ۱۹۸۰ نوشته است. این داستان، به یکی از بغرنج‌ترین مشکلات جامعهٔ چین معاصر می‌پردازد: تنظیم خانوادهٔ اجباری در محیطی که جوّ غالبش ترجیح پسرها به دخترهاست.

داستان «آدم و دَد» که آن هم در دههٔ ۱۹۸۰ نوشته شده، ادامه‌ای است بر «چریکهٔ خانوادگی ذرتِ خوشه‌ایِ سرخ» و شرحِ آنکه چگونه تحت شرایط غیرعادی، آخرین بقایای انسانیت می‌تواند سرمنشأ بروز شأن والای آدمی شود.

داستان‌های «دوا»، «بچه‌آهنی»، و «آن که بالا می‌رود» نیز، هر سه، بخشی از مجموعه‌قطعات کوتاهی هستند که مو یان در اوایل دههٔ ۱۹۹۰ نوشته است. «دوا»، قصهٔ بی‌رحمی و آدم‌خواری است؛ «بچه‌آهنی» و «آن که بالا می‌رود» را هم می‌توان حکایت‌هایی افسانه‌ای دانست.

داستان «شِن گاردن» می‌خواهد نشان دهد که چه‌طور مردی میان‌سال به عشق دوران پیشینش پشت می‌کند و درنهایت با واقعیت کنار می‌آید.

لحنِ روایت مو یان، احساساتی است و داستان‌های او پیش و بیش از هر چیز، متکی به سبک و فضاسازی هستند.

خواندن کتاب دست از این مسخره بازی بردار، اوستا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی و به‌ویژه آثار چینی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب دست از این مسخره بازی بردار، اوستا

«تازه از توی دشتِ آفتابگردان بَرش داشته بودم که احساس کردم خون سیاه و چسبناک راه قلبم را بند آورده و مثل سنگی سرد و سخت، دارد توی سینه‌ام غرقش می‌کند. مثل باد سردی که خیابانی را بروبد، سرم را تیرگی گرفت. آخرسر، خس‌خسِ گریهٔ پُرانرژی او بود که از آن حالِ بُهت درم آورد. نمی‌دانستم باید ازش ممنون باشم یا متنفر، و هیچ مطمئن نبودم که دارم کار خوبی می‌کنم یا بد. با دلهره به صورتِ کشیدهٔ پرچروک و زردِ خربزه‌ای‌اش زل زدم و دو قطره اشکِ سبزِ روشن توی چشم‌هاش دیدم. فریادهایی که از غارِ بی‌دندانِ دهانش بیرون می‌آمد تروتازه بودند و کل خون تنم را می‌فرستادند به سر و اندامم. نوزادِ پیچیده در ساتن سرخ را به‌زور توی دست‌هام نگه داشته بودم.

بچه‌به‌بغل، گیج و اندوهگین، از مزرعهٔ آفتابگردان زدم بیرون. خِش‌وخِش می‌خوردم به برگ‌های بادبزن‌شکلِ گرد، پرزهای سفید روی ساقه‌های زبر می‌مالید به بازوها و گونه‌هام. از مزرعه که درآمدم حسابی عرق کرده بودم؛ جای خراشِ برگ‌ها و ساقه‌ها مثل ورم‌های سرخِ شلاق زده بود بیرون و مثل جای نیش حشرات می‌سوخت. اما دردِ قلبم از همه‌اش بدتر بود. در آفتاب روشن، پیچهٔ ساتن نوزاد با آن قرمزِ آتشینش چشم‌هایم را می‌سوزاند؛ قلبم را هم می‌سوزاند که انگار بسته شده بود توی لایه‌ای از یخ.

درست وسط ظهر بود؛ دورتادورم مزرعه، جلوم جادهٔ خاکستری کثیف و علف‌های کنار جاده عین مارها یا کرم‌های پیچ‌خورده توی هم. باد سردی از غرب وزید و همزمان خورشید هم آتش می‌بارید و نمی‌دانستم که از سرما شاکی باشم یا گرما. به عبارت دیگر، یک نیم‌روز معمولی پاییزی بود. که یعنی کشاورزها مانده بودند توی روستاهاشان.

این‌ور و آن‌ورِ جاده کمی از همه‌چیز روییده بود: دانه‌های سویا، ذرت، ذرت خوشه‌ای، آفتابگردان، سیب‌زمینی شیرین، پنبه و کُنجد. آفتابگردان‌ها کامل به گُل نشسته و ابر بزرگ زردی را میان دشت‌های سبز شناور کرده بودند. چندتایی زنبور درشت سرخ و قهوه‌ای توی عطر خفیفِ کشتزار پرواز می‌کردند. جیرجیرک‌ها از زیر برگ‌ها نالهٔ عزا سَر داده بودند و ملخ‌ها توی هوا پرواز می‌کردند و گیرِ پرستوهایی می‌افتادند که بعضی‌شان نشسته بودند روی سیم‌های کم‌ارتفاع تلفنِ کشیده روی مزارع. آن‌طور که گردن خم کرده بودند معلومم می‌کرد که زل زده‌اند به رودِ خاکستری روانی که آرام توی مزرعه جریان داشت. بوی سنگین و چسبناک و جان‌بخشی به مشامم رسید که لابد مال عسل فرآوری‌نشده بود. دورتادورم شور زندگی به طرز باشکوهی برقرار بود و خودش را در مهِ بخارآلودی نشان می‌داد که از علوفهٔ انبوه و کشتِ سالم برمی‌خاست. تک‌ابری سفید، بی‌حرکت، مثل دوشیزه‌ای پاک و جوان، در آسمانی به طرز شگفت‌انگیزی آبی معلق بود.

دخترک هنوز داشت گریه می‌کرد، انگار که ظالمانه باش بدرفتاری شده باشد. آن موقع نمی‌دانستم سر راه گذاشته‌اندش. شک دارم که دلسوزی بسیار کم‌ارزش من نفعی به حال او داشته، ولی برای خودم که جز عذاب چیز دیگری نداشت. دیگر باورم شده گفتهٔ «اعمال نیک به‌ندرت به مهربانی پاداش می‌بینند» قاعدهٔ جهان است. ممکن است شما بابت نجات یک نفر از وضعیتی جهنمی به خودتان ببالید، ولی دیگران کار شما را خودخواهانه، و حتا مخرّب، قلمداد کنند! از حالا به بعد، دیگر کسی مچ مرا هنگام عمل خیر نخواهد گرفت. این البته به آن معنا هم نیست که من رو می‌کنم به شر. حتا زمانی که داشتم آن دختربچه را از دشتِ آفتابگردان می‌بردم بیرون، می‌توانستم آمدنِ رنج زیادی را که بابتش قرار بود متحمل شوم، احساس کنم.»

صاد
۱۳۹۹/۰۶/۰۳

این که داستانی رو که اسم کتاب ازش اومده رو به طور کلی حذف کنن در نوع خودش شاهکار به حساب میاد! درد و رنج انسان و تلاش برای بقا در دورانی که جون انسان‌ها در مقابل توسعه اقتصادی ناچیز به

- بیشتر
پروا
۱۳۹۹/۱۱/۲۵

این اولین کتابی بود که از مویان خواندم.مجموعه داستانهایی که خواندنش برایم بسیار لذت بخش بود. اگر چه شاهکار مویان رمان ذرت خوشه ای سرخ است اما همین مجموعه داستان نیز قدرت نویسندگی او را به خوبی نشان می دهد.داستانهایی که

- بیشتر
پریسا سپیدار
۱۴۰۰/۰۹/۲۷

اولین داستان به قدری جذاب و قابل لمس بود که باورم نمیشد. داستانهای دیگه هم واقعا متفاوت و جالب بودن. دوست داشتن یه داستان کوتاه عملا مربوط به سلیقه خوانندش میشه، نمیشه داستان کوتاهی رو به کسی توصیش کنی و مطمئن

- بیشتر
جواد
۱۴۰۱/۱۰/۳۰

نتونستم ارتباط بگیرم؛ نمیدونستم دارم چی میخونم

وحید
۱۴۰۱/۰۱/۱۴

با سلیقه‌ی من جور نیود... دو تا داستان هم که کلا سانسور شده بود. بقیه‌ی داستان‌ها هم حتما حذفیات بسیار دارند.

خطر حقیقی در سگی هار با نیش‌های برهنه مجسم نمی‌شود، بلکه در لبخند شیرین یک، مثلاً، مونا لیزا ظاهر می‌شود.
پروا
بهار ۱۹۶۱، مقدار زیادی زغال‌سنگِ برّاق آوردند توی مدرسهٔ ابتداییِ ما. ما به حدی دورافتاده بودیم که نمی‌دانستیم آن‌ها چه هستند. اما یکی از بچه‌های باهوش‌تر تکه‌ای برداشت، گازی بهش زد و شروع کرد به جویدنش. نگاهِ نزدیک به خلسهٔ روی چهره‌اش به این معنا بود که حتماً خوشمزه است، برای همین ما هم هجوم آوردیم و هر کدام تکه‌ای برداشتیم و شروع کردیم به جویدن. هر چه بیشتر می‌خوردم، طعمش بهتر می‌شد، تا این‌که به‌نظرم مطلقاً خوشمزه رسید. بعد، تعدادی از بزرگ‌سال‌های روستا که داشتند نگاه‌مان می‌کردند آمدند ببینند چه چیزی را با آن ولع می‌خوریم، و خودشان هم به ما پیوستند. وقتی مدیر مدرسه آمد تا این ضیافت را متوقف کند، بلوایی به پا شد. یادم نیست که زغال‌سنگ توی شکمم چه حسی داشت، ولی طعمش را هرگز فراموش نمی‌کنم. اصلاً برای یک دقیقه هم تصور نکنید که آن زمان به ما خوش نمی‌گذشت. ما از خیلی چیزها لذت می‌بردیم. سرفهرستِ چیزهای لذت‌بخش خوردن چیزی بود که تا پیش از آن هرگز غذا محسوبش نمی‌کردیم.
sahar
بعد ما کوئیسان التماس‌هایش را روانهٔ آسمان کرد: «ای که توی آسمونی، مگه نمی‌بینی؟ یعنی بعدِ یه عمر درست‌کاری، من، ما کوئیسان، باید با یه گولّه تو سرم پاداش بگیرم؟ ژانگ چوده، ای مادربه‌خطا، مطمئن باش که تو توی تختت نمی‌میری. ای مادربه‌خطا ــ»
نازنین بنایی
تخم‌مرغ چنان هدیهٔ نادری بود که پیرزن‌ها مجبور شدند نشان‌مان بدهند چه‌طور اول پوست‌اش را بکَنیم. ما ناشیانه پوست‌ها را گرفتیم، ولی از توی تخم‌ها جوجه‌های کرک‌آلود کوچکی درآمدند. وقتی گازشان زدیم جیک‌جیک کردند و خون‌شان درآمد. وقتی دست از خوردن برداشتیم، پیرزن‌ها آمدند بالای سرمان و خواستند که به خوردن ادامه دهیم. ما هم ادامه دادیم.
roham.soltani
فرزند نامشروع هم، مسلماً، کسی است که از زنی ازدواج‌نکرده زاده شود. بیشترِ این بچه‌ها باهوش و جذاب‌اند، چون مردها و زن‌هایی که در پنهانی به وجود آوردنِ یک فرزندِ حاصلِ عشق تبحّر دارند، کودن نیستند. این بچه‌ها نرخ بقای بالاتری دارند، چون زوج‌های بی‌بچه غالباً مایل‌اند آن‌ها را به فرزندی بپذیرند؛ اغلب هم ترتیب گرفتن‌شان را از قبل می‌چینند، و همین که به دنیا آمدند، پدرهای زیست‌شناختی‌شان در تاریکیِ شب آن‌ها را می‌برند پیش والدینِ اکتسابی‌شان.
mojsena
مادرم بهِم التماس می‌کرد «پسرجان، تو نمی‌تونی یه دِیقه زبون به دهن بگیری؟» نگاهش را که می‌دیدم تا حد گریه تحت‌تأثیر قرار می‌گرفتم و قول می‌دادم که دیگر زبان به دهان بگیرم. ولی همین که اطرافم آدمی می‌دیدم، تمامی کلماتِ ذخیره‌شده توی وجودم، مثل موش‌های فراری از لانه، سرریز می‌کردند. بلافاصله بعدش هم به‌شدت احساس پشیمانی می‌کردم و حسِ قدرتمندِ ناراحتی بابت گوشِ جان نسپردن به فرامین مادر، پدرم را درمی‌آورد. برای همین هم اسم مستعارِ «مو یان» ــ «حرف نزن» ــ را انتخاب کردم
کتابخوان
بیش از همه از آدم‌ها می‌ترسید و بیش از همه، دل‌تنگِ آدم‌ها بود.
پروا
من گرسنه و تنها بزرگ شدم و شاهدی بر بی‌عدالتی و رنج آدمی بودم؛ سرم آکنده است از همدلی برای انسان‌ها به طور عام و خشم نسبت به جامعه‌ای مملو از نابرابری. داستان‌های من تنها دربارهٔ این‌اند؛ تنها در این‌باره می‌توانند باشند.
کتابخوان
مادربزرگم یک‌بار بهِم گفت که اگرچه هیچ رنجی نیست که آدمی نتواند تحمل کند، بسیار سعادت‌ها وجود دارد که آدم هرگز نمی‌تواند امید به لذت بردن ازشان داشته باشد.
پروا
فوج‌فوج مورچهٔ سیاه سخت مشغول فعالیت برای ساختن دژشان بودند. یکباره یأس فرساینده‌ای وجودم را فرا گرفت. به‌جز کمک به آدم‌ها برای پیش‌بینی وضع هوا، پیشهٔ دیوانه‌وار مورچه‌ها مطلقاً بی‌ارزش بود، چرا که تپه‌هاشان به‌سختی می‌توانست سی ثانیه باران سیل‌آسا را تاب بیاورد. با توجه به جایگاه آدم در جهان، مگر چه‌قدر ما برتر از آن مورچه‌ها بودیم؟ هر طرف را که نگاه کنی جز وحشت نمی‌بینی: توی تلهٔ فریب و دروغ و فسادِ خودخواهانه افتاده‌ایم، و حتا مزارع آفتابگردان شده‌اند مکان‌هایی برای پنهان کردنِ نوزادهای سرخ.
roham.soltani
میلهٔ آهنی زنگ‌زده برداشت و بهِم گفت بخورمش. گفتم من آدمم، چه‌طور می‌توانم آهن بخورم؟ بچه‌آهنی پرسید مگر آدم‌ها نمی‌توانند آهن بخورند؟ من هم آدمم و می‌توانم آهن بخورم. اگر باور نمی‌کنی، تماشایم کن. تماشایش کردم که میلهٔ آهنی را گذاشت توی دهنش و، قِرِچ‌قروچ، شروع کرد به خوردن. ظاهراً میلهٔ آهنی تُرد و خشک بود و، از قرارِ معلوم، خیلی هم خوشمزه. دهانم آب افتاد. ازش پرسیدم کجا یاد گرفته آهن بخورد، و او گفت، از کِی تا حالا آدم باید یاد بگیرد چه‌طور آهن بخورد؟ گفتم من نمی‌توانم بخورمش. ازم پرسید، چرا نمی‌توانی؟ گفت، اگر حرفم را باور نمی‌کنی، خودت امتحان کن. نیمهٔ نخوردهٔ میلهٔ فولادی را گرفت طرفم و گفت، امتحان کن. گفتم می‌ترسم دندان‌هایم را بشکند. گفت، چرا؟ گفت، هیچ‌چیز از دندان آدم محکم‌تر نیست و اگر امتحانش کنی می‌فهمی چه می‌گویم.
valencia
زمانی که باقی بچه‌ها سرِ کلاس نشسته بودند، من گله را برای چرا می‌بردم به دشت. دست‌آخر گاوها را بهتر از آدم‌ها شناختم. می‌دانستم چه چیزی خوشحال، عصبانی، غمگین و راضی‌شان می‌کند؛ معنای حالات‌شان را می‌دانستم؛ و می‌دانستم به چه فکر می‌کنند.
پروا
مادر گفت «دختره!» پدر با صدایی گرفته گفت «اگه نبود کی می‌ذاشتش سرِ راه؟» و کاسهٔ پیپ‌اش را کوبید روی زمین.
roham.soltani
ممکن است شما بابت نجات یک نفر از وضعیتی جهنمی به خودتان ببالید، ولی دیگران کار شما را خودخواهانه، و حتا مخرّب، قلمداد کنند! از حالا به بعد، دیگر کسی مچ مرا هنگام عمل خیر نخواهد گرفت. این البته به آن معنا هم نیست که من رو می‌کنم به شر.
roham.soltani
شک دارم که دلسوزی بسیار کم‌ارزش من نفعی به حال او داشته، ولی برای خودم که جز عذاب چیز دیگری نداشت. دیگر باورم شده گفتهٔ «اعمال نیک به‌ندرت به مهربانی پاداش می‌بینند» قاعدهٔ جهان است.
roham.soltani
عیارِ توانمندیِ نویسنده تنها به واسطهٔ فکری که در اثرش ارائه می‌دهد معلوم می‌شود، نه درازای کارش
شقايق بانو
اگرچه هیچ رنجی نیست که آدمی نتواند تحمل کند، بسیار سعادت‌ها وجود دارد که آدم هرگز نمی‌تواند امید به لذت بردن ازشان داشته باشد.
شقايق بانو
می‌دانم که نقاط مبهمی در دل و در ذهن هر انسان وجود دارد، نقاطی که با اصطلاحات ساده‌ای چون درست و غلط یا خوب و بد نمی‌توان به‌تمامی توصیف‌شان کرد، و در ارتباط با همین نقاط مبهم فراوان است که نویسنده به استعدادش آزادی مطلق می‌دهد. مادامی که اثری به شکل منسجم و روشن این نقاط مبهم و شدیداً متناقض را تشریح می‌کند، آن اثر به طرزی اجتناب‌ناپذیر از سیاست فراتر رفته و به اعتلای ادبی می‌رسد.
کتابخوان
خشم و هیجان‌های آنی به سیاست این اجازه را می‌دهند که ادبیات را سرکوب کرده و رمان را به رپرتاژی از رویدادهای اجتماعی تغییر دهد. رمان‌نویس، به عنوان عضوی از جامعه، حق دارد موضع و دیدگاه خودش را داشته باشد؛ اما زمانی که می‌نویسد باید موضعی انسان‌گرایانه داشته باشد و طبق همین موضع هم بنویسد. تنها در این صورت است که ادبیات صرفاً ریشه در رویدادها نخواهد داشت، بلکه تعالی‌شان می‌دهد و دغدغه‌اش تنها نشان دادن سیاست نخواهد بود، بلکه از سیاست بزرگ‌تر می‌شود.
کتابخوان
ممکن است شما بابت نجات یک نفر از وضعیتی جهنمی به خودتان ببالید، ولی دیگران کار شما را خودخواهانه، و حتا مخرّب، قلمداد کنند! از حالا به بعد، دیگر کسی مچ مرا هنگام عمل خیر نخواهد گرفت. این البته به آن معنا هم نیست که من رو می‌کنم به شر
valencia

حجم

۱۸۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۹۳ صفحه

حجم

۱۸۱٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۱۹۳ صفحه

قیمت:
۴۳,۰۰۰
تومان