کتاب سرپناه بارانی
معرفی کتاب سرپناه بارانی
کتاب سرپناه بارانی نوشتۀ جوجو مویز و ترجمۀ طناز باقری است. انتشارات میلکان این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این رمان، در قالبی عاشقانه و پیرامون یک زندگی خانوادگی شکل گرفته و نوشته شده است.
درباره کتاب سرپناه بارانی
کتاب سرپناه بارانی، رمانی عاشقانه و از نخستین آثار جوجو مویز است.
نویسنده در این اثر، احساسات صادقانه و کشمکشهای درونی شخصیتهای داستان را به تصویر میکشد. داستان، از چند زاویه، احساسات «سابین»، مادر و مادربزرگ او را بررسی میکند. سابین در لندن بزرگ شده است. او هیچ علاقهای به زندگی روستایی ندارد. در آغاز هیچ چیز، خوب پیش نمیرود.
از سوی دیگر،
پس از شش سال زندگی کردن با «جف»، سر و کلۀ «جاستین» پیدا میشود؛ کسی که باعث میشود بخش زنانۀ وجود «کیت» که سالها در خواب بود، چون آتشفشانی جوشان فوران کند.
خواندن کتاب سرپناه بارانی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
درباره جوجو مویز
جوجو مویز در ۴ اوت سال ۱۹۶۹ در لندن به دنیا آمد. او روزنامهنگاری انگلیسی است که از سال ۲۰۰۲ به نوشتن رمانهای عاشقانه مشغول است.
مویز یکی از چند نویسندهای است که دو بار برندۀ جایزه سال رمان عاشقانه (Romantic Novel of the Year Award) بهوسیلۀ انجمن نویسندگان رمانهای عاشقانه (Romantic Novelists' Association) شده است. آثار او به ۱۱ زبان مختلف دنیا ترجمه شدهاند.
فهرست کتابهای جوجو مویز:
باران پناه دهنده (۲۰۰۲)
میوه خارجی (۲۰۰۳)
مرکز فروش طاووس (۲۰۰۴)
کشتی عروس ها (۲۰۰۵)
خلیج نقرهای (۲۰۰۷)
موسیقی شب (۲۰۰۸)
اسب رقاص (۲۰۰۹)
آخرین نامه از معشوقت (۲۰۱۰)
من پیش از تو (۲۰۱۲)
ماه عسل در پاریس (۲۰۱۲)
دختری که رهایش کردی (۲۰۱۲)
یک به علاوه یک (۲۰۱۴)
پس از تو (۲۰۱۵)
تک و تنها در پاریس (۲۰۱۷)
باز هم من (۲۰۱۸)
بخشنده ستارهها (۲۰۱۹)
بخشی از کتاب سرپناه بارانی
«سابین روی زمین، روی قالیچهٔ نخنمای پارسی نشسته بود و به عکس استلا در لباس شبش خیره شده بود. سایههای خاموش آن اتاق کسلکننده که او را در خود حبس کرده بود، تقریباً به آخر رسیده بود و داشت جای خود را به باران شدیدی میداد که پایههای هفت بادبان چادری روی عرشه را خیس کرده بود.
«آخرِسر برگشت پیش دیک؟» به چشمان براق و لبخند زیرکانهٔ او خیره شده بود. سعی میکرد آن دختر را مطرود و تنها در آن کشتی خیس تصور کند؛ اما موفق نشد. او یک جورهایی خیلی از خودش مطمئن بود.
جوی که داشت داخل یک جعبهٔ مدارک را میگشت، از بالای شانهٔ سابین به آنطرف نگاه کرد و گفت: «استلا؟ آره، اما نه برای مدت طولانی.»
سابین برگشت تا رو به او باشد و منتظر توضیح بود. جوی جعبه را روی زانوهایش گذاشت و یک دقیقه در فکر فرو رفت. «دیک اونو میپرستید، اما فکر کنم احساسش به پیتر اونو عوض کرده بود و بعدِ چند وقت هم که بچهدار نشدن، فکر کنم تصمیم گرفت که بهتره هیجان رو جای دیگه تجربه کنه.»
«خب، بعدش چی شد؟»
جوی دستانش را به هم مالید و سعی کرد از شر گردوخاک آن خلاص شود. خوشحال بود که او و سابین دوباره باهم حرف میزدند، اما جوریکه سابین میخواست از همهچیز سر در بیاورد کمی خستهکننده بود. نفس عمیقی کشید، انگار میخواست مثل استلا که تمام آن سالها این کار را میکرد، خودش را برای دادن خبر بدی آماده کند.
«آخر سر اون با مردای زیادی دوست شد. هیچوقتم با هیچکدومشون کنار نمیاومد.»
سابین با خوشحالی گفت: «یهکم پُرهیجان بوده.» او حتا از اسم استلا هم خوشش آمده بود.
«فکر کنم بشه اینطوری گفت. وقتی جوونتر بود، قطعاً اوقات خوشی داشت. وقتی که بزرگتر شد یهکم غمگین شد. زیادی مشروب میخورد.»
جوی چشمانش را که کمی خاک در آن رفته بود، مالید. «شوهر آخرش در اثر نارسایی کبد مُرد و بعد از اینکه اونو از دست داد فکر کنم دیگه به خودش اومد که واقعاً کسی رو نداره. اونموقع شصتودو سالش بود. میبینی، خیلی سخته که تو اون سن وسال تک و تنها باشی.»
سابین سعی کرد ظاهر زیبا و فریبندهٔ او را نه بهعنوان کسی که ترک شده، بلکه بهعنوان یک مشروبخور پیر و تنها تصور کند.
«مُرد؟»
«آره. چند سال پیش. فکر کنم سال نودودو بود. باهم ارتباط داشتیم، ولی رفت به یه آپارتمان کوچیک تو ساحلی تو اسپانیا و دیگه بعد از اون هیچوقت همدیگه رو ندیدیم. فهمیدم بهخاطر اینکه خواهرزادهش یه نامهٔ تقریباً جذاب واسه من فرستاده بوده، مُرده.» جوی مکث کرد و گهگاهی حواسش پرت میشد. «خیلیخب. فکر کنم احتمالاً باید از شر این مدالهای قدیمی خلاص شم، انگار کپک زدن. چه حیف.»
سابین عکسها را داخل جعبهای که جلویش قرار داشت، گذاشت و سعی کرد مادرش را جای استلا هنیفورد تصور کند. البته استلا از او لوندتر بود؛ اما میتوانست بهراحتی راه خود را از میان مردان زیادی باز کند و سرانجام در یک آپارتمان اسپانیایی تنها شود. سابین تصور کوتاهی از خودش داشت که به دیدار مادرش رفته و او هم روی یک مبل کثیف لم داده و یک بطری شراب هم در دست دارد و با حالت مستی از آنهایی که رهایشان کرده یاد میکند. حتماً میگوید: «آه جیوف.» و موهای ژولیده و قرمزش دور شانههایش ریخته شده و بیاعتنا به اینکه رژ لبش دور لبش پخش شده. «چه سال خوبی بود. جیوف. یا جورج بود؟ همهش این دوتا رو باهم قاطی میکنم.»
به عکسها بیاعتنا بود و مطمئن نبود که دلش میخواست بخندد یا گریه کند. بعد یواشکی به مادربزرگش نگاه کرد که داشت جعبهٔ قدیمی مدالها را داخل یک پلاستیک مشکی خالی میکرد. سعی میکرد ظاهر خشک او در لباس سبز مخمل کبریتیاش را با عکسهای عالی که از دوران جوانیاش که اخیراً در تصوراتش ریشه دوانده بود، وفق دهد. در چند روز گذشته، سابین حس میکرد که مجبور شده تا هر روز صبح پدرومادربزرگش را ببیند. روزگاری این زوج بدعنق عصابهدست، برای خودشان قصهٔ عشقی داشتهاند که با هر فیلم تلویزیونی رقابت میکرده. پدربزرگش خوشقیافه بوده. مادربزرگش هم... او هم خوشقیافه بوده، اما چیزیکه واقعاً سابین را تحتتأثیر قرار داده بود، صبر طولانیاش بود. تمام مدتیکه از هم جدا بودند و هنوز هم میدانست که با وجود تمام آن افسران، اعتقادش را حفظ کرده بود.»
حجم
۴۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۱۶ صفحه
حجم
۴۰۸٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۴۱۶ صفحه
نظرات کاربران
احتمالا بزودی دست نوشته ی های توی دستشویی این نویسنده هم ترجمه کنن با این وضعیت👎👎
میشه گفت ضعیفترین کار این نویسنده بود
خیلی خسته کننده بود و حیف پول و وقتم که صرف این کتاب شد ، توصیه می کنم این کتاب رو نخرید .
وای ! دیگه حالم از جوجو مویز بد میشه بسه لطفا
اصلا جالب و جذاب نبود بلکه خسته کننده زود میخواستی تمامش کنی جز کارهای ضعیف جوجومویز بود
هم داستان ضعیف بود، هم ترجمه، هم ویرایش. کلا که حیف وقت و پول. توصیه می کنم نخونیدش.
من نسخه ی چاپی رو خوندم ولی اصلا جذبم نکرد.
اصلا داستان جذابی نداشت و خواننده رو ترغیب به خوندن نمیکرد. من که با خوندن ۲۰، ۳۰ صفحه اول گذاشتمش کنار و ادامش ندادم. اصلا باورم نمیشد کسی که 《من پیش از تو》 رو نوشته، هنچین کتابی رو نوشته باشه.
انقدر که دوستان نوشتند، بد نبود
این کتاب با ترجمه مریم مفتاحی تو بازار هست؟