کتاب و کوهستان به طنین آمد
معرفی کتاب و کوهستان به طنین آمد
کتاب و کوهستان به طنین آمد نوشتهٔ خالد حسینی و ترجمهٔ نسترن ظهیری است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر افغانستانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب و کوهستان به طنین آمد
کتاب و کوهستان به طنین آمد برابر با یک رمان معاصر و افغانستانی و اثر دیگری از نویسندهٔ رمانهای «بادبادکباز» و «هزار خورشید تابان» است. این رمان روایتگر سرنوشت دو کودک در خانوادهای فقیر در افغانستان و قصهٔ روابط عاطفی و فقر است. داستان چیست؟ دختر کوچک افغانی به اسم «پری»، برادرش «عبدالله» را بسیار دوست دارد و میخواهد همیشه کنارش بماند، اما پدر بهدلیل فقر مجبور میشود پری را به خانوادهای ثروتمند بفروشد. پری ناچار با خانوادهٔ جدیدش روانهٔ فرانسه میشود. ماجرا به اینجا ختم نمیشود. دلتنگی عبدالله برای خواهر کوچکش، بخش دیگری از این اثر را تشکیل داده است. گفته شده است که رمان «و کوهستان به طنین آمد» داستانی زیبا است که روایتهای متنوعی را در دل خودش جای داده و با نگاهی دقیق و تیزبین به فقر و زندگی در فقر و روابط عاطفی و عشق اعضای خانواده نگاه کرده است. این رمان به قلم خالد حسینی، داستانی واقعگرایانه است که تنها گوشهای از درد و رنج زندگی مردم افغانستان را نشان داده است. داستان از پاییز ۱۹۵۲ میلادی آغاز میشود.
خواندن کتاب و کوهستان به طنین آمد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر افغانستان و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره خالد حسینی
خالد حسینی در سال ۱۹۶۵ در کابل به دنیا آمد. او نویسندهٔ آمریکایی افغانتبار است که با ۲ رمان «بادبادک باز» و «هزار خورشید تابان» به شهرت رسید. دیگر رمانهای او «ندای کوهستان» یا «و کوهستان به طنین آمد» و «دعای دریا» هستند که به فارسی نیز ترجمه شدهاند. در دسامبر ۲۰۰۷، از روی رمان «بادبادکباز» او، فیلمی به همین نام و بهکارگردانی «مارک فورستر» ساخته شد. خالد حسینی آثار خود را به زبان انگلیسی مینویسد.
بخشی از کتاب و کوهستان به طنین آمد
«دختربچه که بودم، من و پدرم رسم و رسوم شبانهای داشتیم. بعد از آنکه بیست و یک بار بسماللّه میگفتم و پدر من را توی تختخواب میگذاشت، کنارم مینشست و کابوسهای بد را با انگشت شست و اشارهاش از سرم بیرون میکشید. انگشتانش چرخانچرخان از روی پیشانیام به شقیقههایم میرسید و آرامآرام پشت گوشهایم را میکاوید و بعد به پشت سرم میرسید. پدر به اینجا که میرسید، با هر کابوسی که از مغزم خالی میکرد، با لبهایش صدای باب ــ مثل صدای برداشتن چوبپنبه سر بطری ــ درمیآورد. یکییکی کابوسها را توی توبرهای نامرئی، که روی پاهایش گذاشته بود، میچپاند و بندش را محکم میبست. بعد توی هوا به دنبال رؤیاهای خوب میگشت تا جایگزین آنهایی شوند که از ذهنم جدا کرده بود. او را تماشا میکردم که سرش را یکوری میکرد و ابروهایش را در هم میکشید و چشمهایش را از این سو به آن سو میچرخاند، انگار داشت تلاش میکرد صدای آوازی را از دوردستها بشنود. نفسم را در سینه حبس میکردم و منتظر لحظهای میماندم که صورت پدرم با لبخندی شکوفا میشد و آواز سر میداد که، وای، یکی اینجاست. بعد، دستهایش را کاسه میکرد و میگذاشت رؤیا، مانند گلبرگی که آرامآرام از دامان درخت جدا میشود، کف دستانش آرام گیرد. بعد بهآرامی، خیلیخیلی آرام ــ آخر پدرم همیشه میگفت چیزهای خوبِ زندگی شکنندهاند و بهسادگی از دست میروند ــ دستش را به سمت صورتم دراز میکرد، کف دستانش را به ابروهایم میمالید و شادی را در مغزم تزریق میکرد.
میپرسیدم، بابا، امشب چه خوابی میبینم؟
اوه، امشب. خب، خواب امشب یک خوابِ مخصوص است.
همیشه قبل از آنکه از رؤیای آن شب چیزی بگوید همین جمله را میگفت. در همان لحظه داستانی از خودش سرهم میکرد. در یکی از رؤیاهایی که در سرم گذاشته بود، مشهورترین نقاش جهان شده بودم. در یکی دیگر ملکه جزیرهای طلسمشده بودم و تختی پرنده داشتم. حتی یک بار رؤیایی در باره دسر مورد علاقهام، ژله، توی سرم گذاشته بود. قدرتی داشتم که با تکان دادن چوبدستیام میتوانستم همه چیز را به ژله تبدیل کنم ــ اتوبوس مدرسه، ساختمان ایالتی و حتی، اگر دلم میخواست، تمام اقیانوس آرام را. در آن رؤیاها، بارها و بارها، با تکان دادن چوبدستیام در مقابل شهابسنگی در حال سقوط، دنیا را از ویرانی نجات دادم. پدرم، که هیچ گاه در باره پدرش حرف زیادی به میان نمیآورد، میگفت توانایی داستانگوییاش را از پدرش به ارث برده. میگفت پدرش گاهگداری او را گوشهای میکشاند ــ البته مواقعی که سرحال بود و این زیاد پیش نمیآمد ــ و حکایتهایی برایش تعریف میکرد پر از جن و دیو و پری.
بعضی شبها، من جای بابا را میگرفتم. او چشمهایش را میبست و من کف دستم را روی صورتش میلغزاندم. از ابروهایش شروع میکردم، به گونههای خشن و نتراشیدهاش میرسیدم و بعد هم به موهای زبر سبیلش.
دستم را میگرفت و زمزمهکنان میگفت، خب، خب، امشب چه خوابی میبینم؟ پس از آن گل از گلش میشکفت. چون خودش میدانست قرار است چه رؤیایی توی سرش جای دهم. همیشه همان رؤیا بود. رؤیایی از او و خواهر کوچکش که زیر درخت سیب پرشکوفهای دراز کشیده و به خواب نیمروزی فرو رفته بودند. خورشید با دستهای گرمش گونههایشان را نوازش میکرد. نور لابلای برگها و چمنها سوسو میزد و، از میان شکوفهها که عبور میکرد، میشکست و بر صورتشان میتابید.»
حجم
۴۴۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۴۸۸ صفحه
حجم
۴۴۰٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۴۸۸ صفحه