دانلود و خرید کتاب تنهایی در انجمن نوابغ و احمق ها ونداد جلیلی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب تنهایی در انجمن نوابغ و احمق ها

کتاب تنهایی در انجمن نوابغ و احمق ها

نویسنده:ونداد جلیلی
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب تنهایی در انجمن نوابغ و احمق ها

کتاب تنهایی در انجمن نوابغ و احمق ها نوشتهٔ ونداد جلیلی است. گروه انتشاراتی ققنوس این مجموعه داستان کوتاه، معاصر و ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب تنهایی در انجمن نوابغ و احمق ها

کتاب تنهایی در انجمن نوابغ و احمق ها برابر با هفت داستان کوتاه، معاصر و ایرانی است. عنوان برخی از این داستان‌ها عبارت است از «عدم توجه به جلو یا مالکیت خصوصی»، «پروفانوم وولگوس»، «واژگان مهندسی عمران»، «فرار به جزیره سنتینل» و «INTJ, INTJ, INTJ،INTJ, INTP».

می‌دانیم که داستان کوتاه به داستان‌هایی گفته می‌شود که کوتاه‌تر از داستان‌های بلند باشند. داستان کوتاه دریچه‌ای است که به روی زندگی شخصیت یا شخصیت‌هایی و برای مدت کوتاهی باز می‌شود و به خواننده امکان می‌دهد که از این دریچه‌ها به اتفاقاتی که در حال وقوع هستند، نگاه کند. شخصیت در داستان کوتاه فقط خود را نشان می‌دهد و کمتر گسترش و تحول می‌یابد. گفته می‌شود که داستان کوتاه باید کوتاه باشد، اما این کوتاهی حد مشخص ندارد. نخستین داستان‌های کوتاه اوایل قرن نوزدهم میلادی خلق شدند، اما پیش از آن نیز ردّپایی از این گونهٔ داستانی در برخی نوشته‌ها وجود داشته است. در اوایل قرن نوزدهم «ادگار آلن پو» در آمریکا و «نیکلای گوگول» در روسیه گونه‌ای از روایت و داستان را بنیاد نهادند که اکنون داستان کوتاه نامیده می‌شود. از عناصر داستان کوتاه می‌توان به موضوع، درون‌مایه، زمینه، طرح، شخصیت، زمان، مکان و زاویه‌دید اشاره کرد. تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در جهان «آنتوان چخوف»، «نیکلای گوگول»، «ارنست همینگوی»، «خورخه لوئیس بورخس» و «جروم دیوید سالینجر» و تعدادی از بزرگان داستان کوتاه در ایران نیز «غلامحسین ساعدی»، «هوشنگ گلشیری»، «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» هستند.

خواندن کتاب تنهایی در انجمن نوابغ و احمق ها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان کوتاه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب تنهایی در انجمن نوابغ و احمق ها

«جزیره سنتینل جزیره‌ای است با مساحت هفتاد و دو کیلومتر مربع در نزدیکی خلیج بنگال که آن را به لحاظ تقسیمات سیاسی بخشی از کشور هندوستان می‌شمرند. این جزیره یکسره از جنگل انبوه پوشیده شده، گرداگردش را ساحلی مرجانی احاطه کرده، بندرگاه طبیعی یا مصنوعی ندارد و رفت و آمد کشتی به جزیره بسیار مشکل است. ساکنان این جزیره، که تعدادشان را بین پنجاه تا چهارصد نفر تخمین می‌زنند، سرسختانه از هر گونه ارتباط با دنیای بیرون سر باز می‌زنند و احتمالاً آخرین ملتی‌اند که هنوز هیچ گونه ارتباطی با تمدن امروزی نداشته‌اند. می‌گویند این ملت شصت‌هزار سال در این جزیره زندگی کرده‌اند و دست‌کم چندین هزار سال هیچ گونه ارتباطی با دنیای بیرونِ جزیره نداشته‌اند. این قوم را بازماندگان نخستین انسان‌هایی می‌دانند که از آفریقا به هندوستان آمدند. بررسی‌ها نشان می‌دهد این قوم می‌توانند بدون هیچ مشکلی به همین شکل زندگی‌شان را ادامه دهند.

پدرم از بچگی من را به چوپانی گله کدخدای دهِ پایین‌دستِ پاتاوه می‌فرستاد و در عوض از او ماست و نان و سبزی می‌گرفت که گرسنه نمانیم. آب‌انگور هم می‌گرفت. گله سیزده گوسفند و یک بز بود. پدرم دم صبح آب‌انگور را در مشک آهویی می‌ریخت که از وقتی یادم است داشتیم و آن‌قدر می‌جنباند تا گازدار شود. بعد مشک را برمی‌داشت، تکه‌چوب چوب‌پنبه‌مانندی که از چوب درخت وولِ نوک قله کوه درست کرده بود بر درِ مشک می‌تپاند، با بند محکمش می‌کرد و پای چشمه می‌گذاشت تا خنک شود و به چادر برمی‌گشت. بعد به من می‌گفت غروب که می‌آیم بیدارش کنم و می‌خوابید. من سرپا می‌شدم، به پاتاوه می‌رفتم، گله را از پرچین مورد بیرون می‌آوردم و به کفه می‌بردم تا بچرد. تا غروب در آفتاب می‌نشستم چون تنها درختِ کل منطقه همان درخت وول بود که نمی‌شد سراغش رفت چون گله تلف می‌شد اگر هر روز چهار سنگ‌انداز، آن هم در شیب تند، می‌رفت و می‌آمد، یا من این‌طور خیال می‌کردم. ضمناً آن بالا علف نبود که گله بچرد. بلد نبودم کپر درست کنم و اگر هم بلد بودم شاخ و برگ به هم نمی‌رسید، بنابراین زیر آفتاب می‌نشستم و صورتم کباب می‌شد. از بچگی هر روز مخم آن‌قدر آفتاب می‌خورد که احساس می‌کردم گوسفندان پوز از چرا می‌گیرند، با چشم‌های سیاه و بی‌حالتشان به من نگاه می‌کنند و انگار می‌خواهند چیزی به من بگویند. کف زمین ورم می‌کرد و بالا می‌آمد. آسمان شکم می‌داد و رنگ آبی‌اش به چشمم سفید می‌شد. تنم عرق می‌نشست و تمام وجودم داغ می‌شد. فحش بلد نبودم وگرنه به آفتاب می‌دادم.

از صبح تا غروب همان‌جا می‌نشستم. غروب که می‌شد گله را لای پرچین مورد برمی‌گرداندم و پدرم را بیدار می‌کردم. پدرم خمیازه می‌کشید، بی‌توجه و محض این‌که چیزی گفته باشد تا خواب از سرش بپرد احوالم را می‌پرسید، بلند می‌شد و سراغ بردامن می‌رفت. وقتی می‌خوابید بردامنش را پشتِ خودش می‌گذاشت تا مبادا کسی، لابد یعنی من، هوس کند سراغش بیاید. وقتی بیدار می‌شد بردامن را بیرون می‌برد، چند تکه چوب درخت وول خرد می‌کرد و در آتشدانِ بردامن می‌ریخت، آتشش می‌داد و فوت می‌کرد که بگیرد و تا آتش بسوزد و قوه بردامنش پر شود می‌رفت و آب‌انگور گازدارش را می‌آورد. بعد به من می‌گفت خوراک را بکشم. من هم سفره را جلو چادر می‌انداختم و نان و سبزی و ماست را بر سفره می‌چیدم. پدرم تند و تند چند لقمه می‌خورد، من هم که کله‌ام هنوز داغ بود، گیج بودم و تصویر سیزده گوسفند و یک بز لایه ثابتی جلو تمام تصویرهایی می‌شد که می‌دیدم، بیشتر با خوراک بازی می‌کردم و کمتر می‌خوردم. بعد تا من سفره را جمع کنم پدرم باز مدتی مشک را می‌جنباند، بعد بندِ درِ مشک را باز می‌کرد و با لذت پریدنِ بوچ را، که به تکه‌چوب چوب‌پنبه‌مانند می‌گفت، تماشا می‌کرد، جرعه‌ای می‌خورد و سراغ بردامنش می‌رفت. جرعه‌ای دیگر می‌خورد و بردامن را به چادر می‌برد و روشن می‌کرد. دیگر تا صبح آب‌انگور می‌خورد و با بردامن در شبکه اجتماعی چهچهه مطالب این و آن را دنبال می‌کرد. یک بار دزدکی از آب‌انگورش خوردم. چیز شیرین و بیخودی به نظرم آمد. واقعاً آب‌انگور بود، نه که فکر کنید چیز دیگری بوده و من محض این‌که دردسر نشود آب‌انگور می‌نویسم. گازش هم چیز بیخودی بود. یک قلپ خوردم و نیم‌ساعت هی از گلو باد در می‌کردم. نمی‌فهمیدم چرا پدرم این‌قدر خوشش می‌آید.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۳۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۵۸ صفحه

حجم

۱۳۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۵۸ صفحه

قیمت:
۳۷,۰۰۰
۱۸,۵۰۰
۵۰%
تومان