دانلود و خرید کتاب تقدیر سفید نصرت کارگر
تصویر جلد کتاب تقدیر سفید

کتاب تقدیر سفید

نویسنده:نصرت کارگر
انتشارات:انتشارات نظری
دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب تقدیر سفید

کتاب تقدیر سفید نوشتهٔ نصرت کارگر در انتشارات نظری چاپ شده است.

درباره کتاب تقدیر سفید

سال‌ها بود احساس می‌کردم می‌توانم بنویسم و برای دلم هم می‌نوشتم ولی بعد از زمانی طولانی به ‌این نتیجه رسیدم تا چه زمانی برای دلم بنویسم شاید بتوانم برای دیگران هم بنویسم باید تصمیم می‌گرفتم‌ به ‌همین جهت قلم به‌ دست گرفته و شروع کردم...

کتاب تقدیر سفید را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به علاقه‌مندان به داستان های ایرانی پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب تقدیر سفید

من یک‌ریز گریه می‌کردم. از جام تکون نخوردم، بابا آمد کنارم نشست، دستمو گرفت تو دستش نوازشم کرد: «عزیزم تو نباید با یه ‌بار دو بار تو کنکور رد شدن خودتو ببازی. زندگی پستی بلندی زیاد داره، تو باید شجاع باشی تا بتونی از پس اون بر بیای.»

منو بوسید و گفت: «دختر گلم تو که هنوز سنی نداری. وقت زیاده. سال بعد، پاشو به فکر این باش که سال بعد قبول بشی، کسی چه می‌دونه؟ حتماً مصلحتی بوده که امسال قبول نشدی. باور کن تمام کارهای خدا رو حکمته.»

خلاصه اونا با صبوری زیاد منو دلداری می‌دادند. من گوش می‌دادم ولی خوب دست خودم نبود، گریه می‌کردم. بابا روشو کرد به ‌مامان و گفت: «خانم پاشو بریم پایین، پونه که به‌ حرف ما گوش نمی‌ده. بزار گریه کنه، عقده‌هاش خالی بشه. یه وقتی خودش متوجه میشه چه بیهوده گریه کرده و خسته میشه بعد تصمیمش عوض می‌شه میاد پایین.»

منو ‌به حال خودم گذاشتند و رفتند. بعدازظهر دوباره مامان آمد کنار تختم نشست سرمو گرفت بغلش موهامو نوازش کرد و بوسید: «عزیزم، دختر قشنگم چیزی نشده که. عیب نداره اصلاً بیا یه کاری کن، برو کلاس کنکور ثبت نام کن؛ شاید این‌طور بهتر باشه بعد دوباره آزمون میدی حتماً قبول می‌شی همینه دیگه چی فکر کردی! همه به ‌آسونی رفتن دانشگاه؟ نه عزیز دلم هر کس به ‌نوبه خودش زحمت کشیده تا بالاخره راه به ‌دانشگاه باز کرده.»

یک دفعه انگار جرقه‌ای تو مغزم زد! مامان درست می‌گفت، چرا تا حالا به ‌فکر خودم نرسیده بود؟ دوباره صدای مامان آمد که گفت: «عزیزم پاشو بریم پایین یه ‌چیزی بخور این‌طوری که خودتو از بین می‌بری.»

من که از گفته‌های مامان قدری دلم آروم گرفته بود، با صدای گرفته گفتم: «باشه مامان شما برو اگه گرسنم شد حتماً میام پایین.» مامان گفت: «باشه مادر پس منتظرم. هی منو نکش بالا می‌دونی که پام درد می‌کنه. من می‌رم زود بیای.»

وقتی مامان رفت، دوباره رفتم تو فکر آخه چرا؟ راستش دیگه خودم هم داشتم خسته می‌شدم، خیلی هم احساس گرسنگی می‌کردم، دلم می‌خواست خوراکی داشتم تا بخورم اما متأسفانه هیچ‌ چیز بالا پیدا نمی‌شد. در افکار خودم غوطه‌ور بودم، دوباره دیدم مامان آمد بالا برام غذا آورد و گفت: «من میرم، ولی ‌جون مامان پاشو شامتو بخور، کمی هم فکر من بیچاره ‌رو بکن. با این پاهام هی نکشم بالا، گفتم که درد می‌کنه.»

و از اتاق رفت بیرون، عطر خوش غذا داخل اتاق پیچید منم که کلاً آدم شکمویی هستم، بخصوص در مقابل غذای خوب مثل قورمه‌سبزی اراده‌ای ندارم و با توجه به ‌اینکه مامان گفت بخاطر پاهام هی نکشم بالا، دیگه طاقت نیاوردم؛ بخصوص که قسم جونشو داد، دیگه جایز ندونستم نشنیده بگیرم. از جام بلند شدم غذامو با اشتها تا ته خوردم کلی هم لذت بردم. دوباره رفتم رو تخت دراز کشیدم خودمو زدم به خواب مامان اومد وقتی دید غذامو خوردم زیر لب گفت: «فدای تو دختر بشم که روی منو زمین ننداختی.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۶۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۳۴ صفحه

حجم

۱۶۰٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۲۳۴ صفحه

قیمت:
۲۲,۵۰۰
تومان