کتاب خون دریا
معرفی کتاب خون دریا
کتاب خون دریا نوشتهٔ لیلا مهدوی است. انتشارات کتابستان معرفت این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.
درباره کتاب خون دریا
کتاب خون دریا حاوی یک رمان معاصر و ایرانی است که در ۳۱ فصل نوشته شده است. این رمان که در دستهٔ ادبیات پایداری قرار داده شده، به روح غواصهای بینشان عملیات کربلای چهار و عملیات کربلای پنج در جنگ میان ایران و عراق تقدیم شده است. «فصل ۰» نام نخستین فصل از این اثر به قلم لیلا مهدوی است. نویسنده این رمان را در حالی آغاز کرده است که راوی اولشخص آن از پیچیدن باد در اتاق میگوید. این راوی میگوید که همهٔ کاغذها به هم ریخته است. او خم میشود تا یکی از آنها را بردارد. کاغذ شماره ندارد. هولْ راوی را برمیدارد؛ تاجاییکه دستش میرسد، کاغذها را از وسط اتاق جمع و دسته میکند. راوی میگوید که صدای اذان از مسجد محله میآید. او کیست؟ ماجرای این کاغذها چیست؟ این رمان را بخوانید تا بدانید.
خواندن کتاب خون دریا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خون دریا
«کتاب حسین وارث آدم مهدی را برداشته بودم که بخوانم. چشمم دنبال کلمهها میدوید. نقش کلمه را میخواندم؛ اما معنایش توی مغزم تهنشین نمیشد. اینجا نبودم. فکرم بین ارومیه تا شلمچه میرفت و برمیگشت؛ مثل پاندول ساعت در تناوب بود. دلم شور آنا را میزد. آنا را تنها گذاشته بودم. هرروز اخبار بمباران شهر به گوشم میرسید و تا از آنا و عمو خبر بگیرم، میمردم و زنده میشدم.
غروب اهواز خیلی غمانگیز بود. دم گرد نارنجی خورشید همهٔ شهر را نارنجی میکرد. و این رنگ نارنجی از پنجره توی خانه میریخت. یک نارنجی کدر. همین بود که دم غروب بیشتر از همیشه دلتنگ میشدم. نمیدانستم دلم بیشتر هوای آنا را میکند یا مهدی. از مهدی هم هیچ خبری نداشتم. هروقت در بیمارستان حرف از منطقه بود، خودم را میرساندم و سراغش را میگرفتم؛ اما کسی خبر خاصی از او نداشت.
کتاب را گذاشتم کنار و از جا بلند شدم. کسی توی هال نبود. به حیاط رفتم. حالم مثل حال شبامتحانیها بود. کار کردن در بیمارستان را دوست نداشتم. هر بار که میخواستم بروم بیمارستان، غم دنیا به دلم میریخت و تمام راه برگشت بهخاطر چیزهایی که دیده بودم، گریه میکردم. از طرفی، دلم طاقت نمیآورد کار را رها کنم و بیکار بنشینم توی خانه. نمیدانستم نیرهسادات و اولدوز کجا هستند. میدانستم که اولدوز کاموا کم آورده و باید بخرد. همان موقع، تویوتا سپاه پیچید و و داخل حیاط شد. دلم فروریخت. چادرم را روی سرم منظم کردم. آقا علیرضا از ماشین پیاده شد. چهرهاش داد میزد که خبر بدی آورده. بهجز او، یک نفر دیگر هم توی ماشین بود. چهرهاش را نمیدیدم. مات مانده بودم که آقا علیرضا برای کداممان خبر آورده است. گلویم خشک شد و چسبید به سقف دهانم. یک نفر توی دلم دم گرفته بود و مرثیه میخواند. همان وقت نیرهسادات در آستانهٔ در پیدایش شد. بهدنبالش بتول و مریم.
نمیدانم چرا آقا علیرضا سرش را انداخته بود پایین. زانوهام بهشدت میلرزید. بلاتکلیف بین ماشین و پلهها ایستاده بودم. نیرهسادات با شتاب آمد و از کنارم رد شد و رفت پیش آقا علیرضا. نفهمیدم آقا علیرضا چه حرفی به نیره گفت؛ اما بعدش خودش عینکش را درآورد و سرش را گذاشت روی ماشین و شانههایش لرزید. نیرهسادات برخلاف وقتی که داشت میرفت، برای برگشتن عجله نداشت. شانههایش افتاده بود. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از صبح دلم گواهی بد میداد. با خودم میگفتم: کاش قلم پام شکسته بود و اصلاً نمیاومدم اهواز!»
حجم
۲۴۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
حجم
۲۴۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
نظرات کاربران
فقط یه چیز میتونم بگم حتما این رمان رو بخونید چون عالیه بخونید تا بفهمید چه آدمایی به خاطر ما از چان گذشتن کردن هم خودشون و هم خانواده آن ها و امثال این آدما زیاد هستند ولی ما نمیشناسیم
خیلی غمناک با موضوع جالب و نو.
یک داستان عالی بود. نویسنده در کتاب از چیزهایی نوشته بود که ما نمیدانیم یا بیتفاوت از کنار آنها رد میشویم یک عاشقانه شیرین و نرم لطیف که کم کم وارد دنیای دردناکی از حقایق میشود