کتاب رقص مردگان راینر ماریا ریلکه + دانلود نمونه رایگان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.

معرفی کتاب رقص مردگان

«مرا هیچ وطنی نیست و

نیز چیزی را از کف نداده‌ام،

مادرم مرا در این دنیا بزاد،

هم اکنون، در این جهان‌ام و

همواره درگذرم

و پیوسته فرومی‌شوم به ژرفای جهان

با شادی‌ها و رنج‌هایم

و هر یک به تنهایی.» راینر ماریا ریلکه

«رقصِ مردگان» مجموعه داستان‌های کوتاه نوشته راینر ماریا ریلکه(۱۹۲۶-۱۸۷۵) نویسنده و شاعر اتریشی است. بسیاری از منتقدین اشعار ریلکه را از حیث ادبی جز غنی‌ترین آثار آلمانی زبان به حساب آورده‌اند. کتاب حاضر شامل یازده داستان کوتاه از ریلکه است.

در بخشی از داستان «رقص مردگان» می‌خوانیم:

روزی از روزهای آگوست، با نور طلایی خود در جنگل، از زیر پای من می‌گذشت، من در میان خزه‌های درخشنده‌ی وحشی بودم و آن را تماشا می‌کردم. دیدم که چگونه بازتاب نور سبز برشن سفید نقره فام پرتو افشانی می‌کرد، مثل نوری که سنگ سبز بلورین دورخودش پخش کند. صدای گام سبکش را آرام شنیدم، قدمی که گلها را به خوابی آرام و ظریف می برد، شگفت‌زده‌ام کرد و به من جانی دیگر داد. دست‌های خود را کاملا باز کردم. نگاهی به شاخه‌های بزرگ و پهن کاج انداختم، که به آرامی به این سو و آن سو تاب می‌خوردند. انگار که دارند آسمان آبی را می‌خراشند و پاک می‌کنند. آسمان اما کاملاً هشیار بود باز بر چشم‌هایم پولک‌های نقره‌ای می‌بارد، متراکم، متراکم‌تر، تا اینکه آنها کاملاً می‌درخشیدند. اینجا بود که پلک‌ها را بستم. نور درون جانم بود، عطر جنگل را آرام و عمیق و با تمام قدرت تنفس کردم... آنجا که شاخه‌ها شکست حرکتی نکردم. اما برایم این مسئله نامفهوم بود...

نظرات کاربران

کاربر 9303415
۱۴۰۳/۱۱/۲۵

بسیار عالی

بریده‌هایی از کتاب

مرا هیچ وطنی نیست و نیز چیزی را از کف نداده‌ام، مادرم مرا در این دنیا بزاد، هم اکنون، در این جهان‌ام و همواره درگذرم و پیوسته فرومی‌شوم به ژرفای جهان با شادی‌ها و رنج‌هایم و هر یک به تنهایی.
مریم
باد بهاری گل زودرس را می‌شکند، گلی که خیلی زود سر از غنچه برآورده
کاربر ۹۳۰۳۴۱۵
هیچ‌کس به ما کمکی نخواهد کرد. چه فایده که ما دوباره همدیگر را بشناسیم. آدم اصلاً نباید اجازه بدهد بعضی از خاطرات دوباره زنده شوند. برای من هم همین‌طور بود و نزدیک بود از تو سؤال کنم: اسمت چیست؟ تو هم در جوابم می‌گفتی «من»! چرا که اسم‌ها در میان ما معنی ندارد.
فروغ
خودش را آن زمان «مارکز پمپا» معرفی می‌کرد.
کاربر ۹۳۰۳۴۱۵
باد بهاری گل زودرس را می‌شکند، گلی که خیلی زود سر از غنچه برآورده
کاربر ۹۳۰۳۴۱۵
نه، نه، نه چنین نیست، هر دو بعد از این همه تجربه، فراموش خواهیم کرد که امروز چه چیزی را پشت سر گذاشتیم. عملی که هر روز انجام گیرد عادی می‌شود؛ طبیعتت این گرایش را دارد که خودش را با من وفق دهد، در حالی‌که سرانجام مسؤولیت به‌وجود می‌آید که من توانایی انجام‌اش را ندارم. تو هم به هیچ‌وجه متوجه نخواهی شد، چطور تمام اعتماد تو به من جلب خواهد شد. تو از من خیلی توقع داری و انتظار چیزی را داری که من توان انجام آن را ندارم. مرا با دقت زیر نظر خواهی گرفت و همواره حق را به من خواهی داد. اگر چه این داوریت درست هم نخواهد بود. اگر من حتی بخواهم شادی را برای تو بیاورم، آیا آن را پیدا خواهم کرد؟ و اگر تو یک روز غمگین باشی و کمک بخواهی می‌توانم به تو کمک کنم؟ تو هم نباید معتقد باشی، که اینک من هستم که می‌گذارم تو بمیری
فروغ
این موجود ناکام و بدبخت زیر لبی و مات و مبهوت گفت: «من تمام کردم.» «هر کس دیگری می‌تواند در این زندگی بی رنگ و صاف، خوشبخت باشد می‌تواند خوب و زیاد بخورد، خوب غذایش را هضم کند و خیلی هم چاق شود. اما مرا فشار نیاز و اشتیاق به اتفاقی که آن را از دوران کودکی در درون خودم حمل می‌کنم، دارد می‌کشد. گونه‌های من از این اشتیاق مشتعل است، اما توفان زندگی هجوم نمی‌آورد تا آن‌را خنک کند.»
فروغ
می‌بینی، آسانی از تو چیزی نمی‌خواهد، اما سختی در انتظار تو می‌نشیند. آنجایی که سختی ضرورتی احساس نمی‌کند. تو توانایی آن را نداری حتی اگر زندگی‌ات طولانی هم باشد، هیچ روزی برای آسانی چیزی باقی نمی‌گذارد، به غیر از مسخرگی و ناتوانی تو. به درون خود برو و سختی را در خودت بپروران. سختی تو درست مانند خانه، وقتی که خود سرزمین باشی، که همراه با فراز و نشیب‌ها خودش را تغییر می‌دهد و دگرگون می‌کند.
فروغ
فردا و پس فردا کفایت می‌کند، ما با ابزارهای تحقیقی قرن آینده را به‌سوی خود می‌کشیم و آن را تبدیل به شکلی از زمان حال تحقق نیافته می‌سازیم. علم خود را بیشتر مورد بررسی قرار می دهد و دوباره مثل یک راه غیر قابل شناخت، سختی‌ها و دردهای رشد انسان‌ها، فرد و افراد، هزاران سال دیگر را درحکم تکالیف و کاری پایان ناپذیر تکمیل می‌کنند. و میهن آثار هنری، جایی دور، دورتر از همۀ اینها، قرار دارد. هر چیز عجیب، ساکت و صبوری، که بیگانه با هر کالای مورد مصرف روزانه در این سو و آنسوی قرار می‌گیرد، در میان انسان‌های مشغول به کار، حیوانات خادم، و کودکان سرگرم بازی.
فروغ
احساس می‌کردم هیچ چیز برایم معنی ندارد، غیر از مرگ. در جایی بودم؛ دور افتاده، دور از همه چیز ایستاده بودم و به دور و برم نگاه می‌کردم. هیچ‌کس نبود، دستم را در جیب سمت چپ بردم، همان‌طور که اسلحه را بیرون می‌آوردم، یک تکه کاغذ همزمان با آن بیرون آمد. این کاغذ را در بهترین ساعات زندگی‌ام نوشته بودم. یک، دو و سه خط خواندم. روی خاکریز نشستم، اسلحه را کنار نهادم و شروع به خواندن کردم: واژه‌های ساده و صمیمانه‌ی آن مثل روغن درون روح نا آرام من جاری شد. بعد از نیم ساعتی با چشمانی باز به طرف شهر رفتم. دیدم که درمانی برای این درد هست. داروی قوی نوشتن، داروی آفرینش. این تمام داستان من بود.
فروغ

حجم

۷۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۹۳ صفحه

حجم

۷۰٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۶

تعداد صفحه‌ها

۹۳ صفحه

قیمت:
۷۰,۰۰۰
تومان