کتاب رویا
معرفی کتاب رویا
کتاب رویا نوشتهٔ امیل زولا و ترجمهٔ محمود گودرزی است. نشر افق این کتاب را منتشر کرده است. این اثر از مجموعهٔ «عاشقانههای کلاسیک» این نشر است که برای نوجوانان منتشر شده است.
درباره کتاب رویا
کتاب رویا شانزدهمین جلد از مجموعهٔ «روگن - ماکار» است که امیل زولا آن را نگاشته است. داستان این رمان بین سالهای ۱۸۶۰ تا ۱۸۶۹ می گذرد. «رؤیا» داستانی عاشقانه از دختر یتیمی به نام «آنژلیک» است. آنژلیک که توسط یک زن و شوهر گلدوز، به نام آقا و خانم «هوپر» به فرزندی گرفته شده، رؤیای نجات توسط یک شاهزادهٔ جوان را در سر میپروراند. او همیشه در رؤیای خود زندگی عاشقانهای را تجسم میکند. روزی از روزها، پسر اسقف کلیسا بعداز مدتها به پدرش سر میزند. این دو جوان به هم دل میبازند، ولی اسقف با این ازدواج مخالف است. ادامهٔ این داستان چه میشود؟ بخوانید تا بدانید. زولا در این اثر تعارض میان وراثت و محیطزیست، معنویت و نفسانیت و قدرتمندان و ضعیفان را به روشنی نشان داده است.
خواندن کتاب رویا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به نوجوانانی که به خواندن رمانهای کلاسیک علاقه دارند، پیشنهاد میکنیم.
درباره امیل زولا
امیل زولا با نام کامل «امیل ادوار شارل آنتوان زولا» در ۲ آوریل ۱۸۴۰ به دنیا آمد و در ۲۹ سپتامبر ۱۹۰۲ درگذشت. او رماننویس، نمایشنامهنویس و روزنامهنگار فرانسوی و مهمترین نمایندهٔ مکتب ادبی ناتورالیسم و عامل مهمی در گسترش تئاتر ناتورالیستی بود. او یکی از معروفترین نویسندگان فرانسوی است که کتابهایش در سطح وسیع در جهان ترجمه، چاپ، تحلیل و تفسیر شده است. از کتابهای او در سینما و تلویزیون فراوان اقتباس شده است. زندگی و آثار زولا هم موضوع پژوهشهای تاریخی بسیار بوده است. او را در زمینهٔ ادبیات، عمدتاً با مجموعهٔ ۲۰جلدی «روگن ماکار» میشناسند که جامعهٔ فرانسه را در دوران امپراتوری دوم فرانسه به تصویر میکشد. این مجموعه دربارهٔ سرگذشت خانوادهٔ روگن ماکار طی نسلهای مختلف است و شخصیتهای هر دوره و نسل خاص، موضوع هر رمان هستند. سالهای آخر زندگی امیل زولا بابت انتشار مقالهاش با عنوان «من متهم میکنم» در روزنامهٔ سپیدهدم که پایش را به ماجرای دریفوس باز کرد، شاخص است. این مقاله موجب محکومیت او و تبعید یکسالهاش به لندن شد. زولا که از چهرههای برجسته در آزادی سیاسی فرانسه بود، در تبرئهٔ «آلفرد دریفوس» (افسر ارتش فرانسه) از اتهام خیانت نقشی اساسی داشت. زولا برای اولین و دومین جایزهٔ نوبل ادبیات در سال ۱۹۰۱ و ۱۹۰۲ میلادی نامزد شد، اما این جایزه به او تعلق نگرفت. «ژرمینال» و مجموعه داستان «مرگ الیویه بکای و داستان های دیگر» عنوان آثاری از امیل زولا است.
بخشی از کتاب رویا
«عالیجناب از وقتی که پسرش را نزد خود فرا خوانده بود در تشویش و نگرانی به سر میبرد. فردای مرگ همسرش، پس از آنکه فرزندش را از خود دور کرده و بیست سال نپذیرفته بود او را به رسمیت بشناسد، حالا فلیسین را در اوج نیرو و درخشش جوانی میدید، تصویر زندهٔ زنی را که به سوگش نشسته بود، در همان سن و سال، با همان لطف و زیبایی و بوری. این تبعید درازمدت، این کینه به کودکی که جان مادر را گرفته بود، این هم نوعی دوراندیشی بود؛ اکنون حسش میکرد و از اینکه تغییر عقیده داده بود پشیمان بود. سن، بیست سال راز و نیاز، حلول خداوند در جسم او، هیچکدام آن مرد سابق را نکشته بود. و کافی بود این پسر قیام کند، پسری که از گوشت و خون خودش بود، از گوشت و خون زنی که دوست داشته بود، با آن چشمان آبی خندان، تا قلبش به تپش بیفتد و تصور کند که زنِ مرده زنده شده است. با مشت به سینهٔ خود میکوفت، در آن حالت شکنجهٔ جسمانی بیحاصل هقهق میگریست، فریاد میزد که نباید به کسانی که طعم زن را چشیده و روابط خونی خود را با او حفظ کردهاند، اجازهٔ کشیششدن داد.
کشیش کورنی مهربان با صدایی آهسته و دستانی لرزان در اینباره با هوبرتین سخن گفته بود. شایعاتی اسرارآمیز بر سر زبانها افتاده بود، به زمزمه میگفتند که عالیجناب از هنگام غروب در را به روی خود میبندد و شبهایش پر از جنگ و اشک و نالههایی است که شدت صدایشان با پردههای دیواری گرفته میشود و با وجود این، تمام خانه را به وحشت میاندازد. او گمان برده بود عشق را به فراموشی سپرده و آن را رام کرده است؛ اما عشق با خشمی طوفانی در وجودش بیدار میشد، در وجود آن مرد هراسانگیزِ سابق، آن مرد ماجراجو، بازماندهٔ افسران افسانهای. هر شب، روی زانو، با پوستی که از جامهٔ ریاضت ریش شده بود، میکوشید شبح زن از دستداده را دور کند، در میان تابوت، خاکستری را تصور میکرد که لابد اکنون به آن بدل شده بود. و زن زنده برمیخاست، با تازگی دلانگیز گلآسای خود، همانطور که در جوانی دوستش داشته بود، با عشق مردی میانسال. شکنجه از نو شروع میشد، خونبار همچون فردای مرگ همسرش؛ برایش اشک میریخت و هوایش را در دل داشت، با همان طغیان علیه خدایی که زن را از او گرفته بود؛ تا سحر آرام نمیشد، خسته و کوفته، درحالیکه خود را خوار میشمرد و از دنیا بیزار بود. آه! این عشق، این دیو بدطینت، چقدر دلش میخواست لهش کند تا دوباره به آرامش از بین رفتهٔ عشق الهی برگردد!»
حجم
۲۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه
حجم
۲۴۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۳۸۴ صفحه
نظرات کاربران
اینقدر نویسنده کشش میده که هیچکس حوصله اش رو نمی کنه .من خودم تا نصفه خواندم و اینقدر بد بود که وسط هاش ول کردم.همچنین به کتاب خون ترین دوستم هم دادمش و گفت نمی خوام. اگر شما دوستش دارید