کتاب در هوای رقیق
معرفی کتاب در هوای رقیق
کتاب در هوای رقیق نوشتهٔ جان کراکائور و ترجمهٔ یحیی خوئی است. نشر چشمه این سفرنامهٔ تراژیک را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب در هوای رقیق
نویسندهٔ کتاب در هوای رقیق کوشیده است تا با بازگوکردن آنچه بر او گذشته، مصیبت زندگی خود را تسکین دهد. او گفته است که آنچه در کوهستان اتفاق افتاد، چنان موجب رنجشش شد که فکر کرد با نوشتن این کتاب میتواند برزخ اورست را از زندگی خود بزداید. جان کراکائور در این کتاب که ۲۱ بخش دارد، از تجربهٔ کوهنوری خودد میگوید. در سال ۱۹۹۶ و در میان پنج همنوردی که به قله رسیدند، بهخاطر وزش توفانی پیشبینینشده، چهار نفر کشته شدند. این نویسنده هنگامی که به چادرگاه اصلی رسید، ۹ نفر از کوهنوردان از ۴ کاروان کوهنوردی کشته شده بودند و ۳ نفر دیگر هم پیش از پایان ماه جان باختند. او بهسختی تکان میخورد. صعود به اورست زندگی او را از درون منقلب میکند. او ناامیدانه احساس میکند نیاز به ثبت جزءبهجزء تمام وقایع را دارد و این نیاز در چارچوب محدود ستونهای روزنامه نمیگنجد. این کتاب حاصل آن اجبار است.
خواندن کتاب در هوای رقیق را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران مطالعهٔ خاطرات و سفرنامهها پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب در هوای رقیق
«در کولهپشتیام پرچم کوچکی از مجلهٔ "اوتساید" و نشانهای کوچک از بزمجهٔ مغرور، که همسرم لیندا روی آن دوخته بود و چند یادبود دیگر گذاشته، قصد داشتم از آنها در چند عکس یادگاری از پیروزی استفاده کنم. داشتن آگاهی از وضعیت اکسیژن ذخیرهام، به هر حال این امکان را به من داد که همهٔ آنها را از ساک درآورده، بر قلهٔ جهان بایستم و بتوانم چهار قطعه عکس بینظیر از اندی، هریس و آناتولی بوکریف با نمای قله و بهعنوان مدرکی در دستیابی به قله بگیرم. بعد از آن بلافاصله راه باز گشت را در پیش گرفتم. در حدود شش متر پایینتر از قله به نیل بیدلمن و یکی دیگر از اعضای گروه فیشر بهنام مارتین آدامز که بهطرف قله پیش میرفتند برخوردم. بعد از یک چاق سلامتی به اشاره با نیل، خم شدم و مشتی از سنگریزههایی را که باد جمعشان کرده بود و نیز ریزههایی از سنگهای رُسی را برداشته در جیب زیپدار پایین لباسم بهعنوان یادگاری ریختم و با شتاب عازم یال پایین شدم.
لحظهای قبل از آن متوجه شدم که لکههایی از ابر، آسمان دره را بهطرف جنوب پر کرده، همهٔ فضا را بهجز نوک بلند قلهها تیره کردهاند. آدامز با قدی کوتاه، یک مبارز واقعی، اهل تکسان بود که با فروش اوراق قرضه در اوج قیمت بازار در سال ۱۹۸۰ ثروتی بهدست آورده بود. او خلبانی بود کهنهکار که ساعتهای زیادی در آسمان به ابرهای بههم تنیده در زیر پای خود خیره میشد. بعدها به من گفت که این ابرهای پف کرده که بیگناه بهنظر میرسیدند بهمحض رسیدن به قله همهجا را به سیلاب میکشند. او توضیح میداد که «وقتی تو در هواپیما هستی و این ابرهایی را که دارای کنارههای سفید هستند میبینی، بهترین کار این است که این لعنتیها را بهحال خود واگذاری و هرچه سریعتر از آن منطقه فرار کنی، درواقع همین کاری که من کردم.»
اما برخلاف کاری که آدامز کرد، من از آن بالا و در ارتفاع ۸۸۴۰ متری متوجه نبودم که به پایین نگاه کنم و پی ببرم که توفانی در راه است و به پایین هم خواهد رسید. بهجای آن، تنها نگرانی من تمام شدن بطری اکسیژن همراهم بود.
پانزده دقیقه بعد از ترک قله، به بالای پلکان هیلاری رسیدم، و به گروهی از کوهنوردان برخوردم که برای صعود، در پای طناب تجمع کرده بودند و اجباراً پایین رفتن من متوقف شد. همانطور که معطل ایستاده بودم تا جمعیت عبور کنند، اندی هم که در راه باز گشت بود، به من رسید. او گفت «هی، جان. فکر میکنم یکطوری هوای کافی به من نمیرسد، میتوانی ببینی که لولهٔ ورودی ماسک من یخ زده است یا نه؟»
با بازبینی مختصری که از آن کردم، مشخص شد که یک تکه یخ به اندازه یک مشت بسته، مجرای لاستیکی ورود هوا را بسته است و از ورود اتمسفر به داخل ماسک جلوگیری میکند. با نوک تیشه یخشکن، تکه یخ را از مجرای لوله پراندم و بعداً از اندی خواستم که او هم تا وقتی که پلکان خلوت شده و مجدداً من بتوانم راهپیمایی را شروع کنم، شیر ورودی هوای رگلاتور مرا بررسی کند. او به اشتباه بهجای بستن شیر رگلاتور، آن را بهطور کامل باز کرده بود و به این ترتیب ده دقیقه بعد به کلی اکسیژن من تمام شد. دانستههای من از ذخیرهٔ اکسیژن و اینکه تا چه مدت میتواند دوام بیاورد و تا چه حد میتوانم امیدوار باشم، ناگهان به باد رفت. احساس کردم حال کسی را پیدا کردهام که بعد از پایان تأثیر یک مسکن قوی از پا افتاده باشد.»
حجم
۳۲۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۳۵۵ صفحه
حجم
۳۲۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۳۵۵ صفحه
نظرات کاربران
کتاب جذاب و ارزشمندی بود .فقط این را درک نمیکنم که چرا یه عده اینقدر مغرور میشوند که بدون مطالعه،سنجش موقعیت و باری به هر جهت با جان خودشان و اطرافیانشان بازی میکنند؟حالا چه میشد که روز دهم مه فتح
از ۱۲ نفر ۶ نفرشون میمیرن.دو تا راهنماهای گروه یعنی اسکات و فیشر هم میمیرن