دانلود و خرید کتاب مرد اول آلبر کامو ترجمه محمود بهفروزی

معرفی کتاب مرد اول

«مرد اول» رمانی از آلبر کامو(۱۹۶۰-۱۹۱۳)، نویسنده فرانسوی برنده جایزه نوبل ادبیات است. این کتاب، آخرین اثر کامو است که وی تا واپسین روزهای زندگی روی آن کار می‌کرده و پس از مرگش نسخه دست‌نویس آن یافت و منتشر شده است. همچنین نامه آلبر کامو به معلمش لویی ژرمن در فردای روز دریافت جایزه نوبل و آخرین نامه لویی ژرمن برای او در پایان این رمان آمده است.

در بریده‌ای از کتاب می‌خوانیم:

بر فراز دلیجان لکنته‌ای که در جاده سنگلاخ پیش می‌رفت، توده ابرهای عظیم و ضخیمی به سمت افق شرق به هنگام غروب در حرکت بودند. ابرهایی که از سه روز پیش در انتظار وزش باد غرب، بر فراز اقیانوس اطلس متراکم شده، ابتدا به آرامی و آهسته به جولان در آمده، بعد بیش از پیش شتاب گرفته، از روی آب‌های پرتلالؤ پائیزی یکراست به حرکت در آمده و در ستیغ کوه‌های بلند مراکش رشته رشته شده، گله وار بر فراز فلات الجزایر تجمع کرده و اکنون با نزدیک شدن به مرز تونس، تلاش می‌کردند که خود را به دریای تیرنه برسانند و در آنجا محو شوند. پس از طی هزاران کیلومتر از روی این اقلیم شبیه به جزیره‌ای وسیع و پهناور در حفاظت دریایی مواج در شمال و توده‌های شنی جامد در جنوب سریع‌تر از شتابِ هزاره‌های امپراتوری‌ها و اقوام متعدد، اکنون شوق و اشتیاقش فرو نشسته و قطرات درشت آن به صورت باران بر روی سرپوش پارچه‌ای بالای سر چهار مسافر دلیجان، پا می‌کوفتند.

دلیجان روی جاده‌ای کم و بیش مشخص و ناهموار قژ و قژ می‌کرد. هر از چند گاه ، جرقه‌ای از زیر نعل اسب‌ها یا طوق فلزی چرخ‌ها جرقه می‌زد، یا تکه سنگی با صدای خفه به بدنه دلیجان می‌خورد و یا برعکس در زمین نرم و پر از چاله، چوله فرو می‌رفت.

Tamim Nazari
۱۴۰۱/۱۲/۲۵

داستان جالبی بود ولی ظاهراً آلبر میمیره و نمیتونه داستان رو کامل بکنه 🙃🙃🙃🙃

🌻سپیده 🌻
۱۳۹۶/۰۱/۲۶

یک ستاره برای ثبت نظر "آلبرکامو"،نویسنده،فیلسوف و روزنامه نگار فرانسوی بود. او یکی از نویسندگان بزرگ قرن بیستم و خالق کتاب مشهور"بیگانه" است. "کامو" در سال ۱۹۵۷ به خاطر آثار مهم ادبی که به روشنی به مشکلات وجدان بشری در عصر حاضر می

- بیشتر
سینا
۱۳۹۷/۰۲/۱۵

رمان‌اش ادمارو افسرده میکنه

چه دروغی! دروغ برای آن‌که از تعطیلاتش استفاده نکند و به دور از آسمان تابستانی و دریا که آن‌قدر مورد علاقه‌اش بودند بهره‌ای نبرد. دروغ برای آن که بتواند به تحصیلاتش در دبیرستان ادامه دهد. این بی‌عدالتی قلبش را تا حد مرگ، جریحه‌دار می‌کرد. دروغ بدترین چیز نبود که بالاخره هم نتوانسته بود بگوید. او همیشه برای لذت حاضر بود دروغ بگوید و در صورت نیاز نمی‌توانست از دروغ گفتن بپرهیزد. ولی چنین دروغ‌هایی به ویژه برای دست دادنِ این لذت و خوشی و استراحت‌ها در فصل تابستان و نور که شیفته آن بود و روزهای سال‌های آینده، دیگر چیزی نبودند جز زنجیره‌ای از بیدار شدن‌های شتاب‌زده و روزهای تلخ و غم‌زده زود گذر. آن چه در زندگی فقیرانه‌اش، ثروتی شاهانه و جبران‌ناپذیر به حساب می‌آمد آن را برای کسب اندک پولی از دست می‌داد. پولی که با آن نمی‌شد حتی یک میلیونیم این گنجینه را بازخرید کرد. با این حال، درک می‌کرد که باید به چنین کاری تن در دهد.
Tamim Nazari
ژاک، کارهای زیادی داشت: آب‌تنی، رفت و آمد به قبه، ورزش، گشت زدن در خیابان‌های بلکور، خواندن مجلات مصور و رمان‌های عامیانه، سالنامه ورمو و کاتالوگ‌های کارخانه اسلحه سازی سنت ـ اتین و علاوه بر این‌ها خرید نیازهای خانه و انجام خرده فرمایشات مادربزرگ. ولی این چیزها از نظر مادربزرگ، کار محسوب نمی‌شد، چون پولی از آن‌ها در نمی‌آمد، هیچ تفاوتی باسال تحصیلی نداشت و این عاطل و باطل گشتن برای او جنبه آتش دوزخ را داشت.
Tamim Nazari
قدم زدن‌های ژاک از بی‌حوصلگی در طول روزهای گرم در اتاق‌هایی با کرکره‌های بسته عصبی‌اش می‌کرد. اصولاً مادربزرگ سر در نمی‌آورد که چرا یک دوره از سال را به این اختصاص داده‌اند که آدم هیچ کاری نکند، می‌گفت: - من که هیچ وقت تعطیلی نداشته‌ام.
Tamim Nazari
از آن سوی تپه‌های مسلط بر شهر، بوی خاک خیس از مزارع دور به مشام می‌رسید و برای اسیران تابستان پیام آزادی و هواخوری می‌آورد. بچه‌ها به خیابان می‌ریختند و با همان لباس‌های نازک و سبک‌شان، زیر باران می‌دویدند و با شور و شادی در جوی‌های عریض و خروشان به آب و گل می‌زدند. در چاله‌های بزرگ، دایره‌وار، شانه به شانه هم حلقه می‌زدند و می‌ایستادند و با چهره‌هایی پر از فریاد و خنده برگشته رو به باران، محصول این تاکستان نوظهور از گل و لای را لگد می‌کردند تا آب کثیفی مست کننده‌تر از شراب از آن بیرون بجهد.
Tamim Nazari
گویی که دنیا هرگز نه نسیمی داشت، نه برفی، نه نم‌نم بارانی. و از روز خلقت تا آن روز از ماه سپتامبر، جز این توده عظیم معدنی خشک و حفر شده در دالان‌های مافوق گرم فضا نبوده است که در آن موجوداتی غرق در گرد و خاک، سراپا خیس از عرق با نگاهی خیره و سرگشته، تحرک آرامی داشتند. بعد، ناگهان ابرهای متراکم در خویش، دو شقه می‌شدند. اولین باران‌های سپتامبر، سخاوتمندانه شهر را خیس می‌کردند. خیابان‌های تمام محلات شهر همراه با برگ‌های شفاف درختان انجیر و سیم‌های برق و ریل‌های ترامواها می‌درخشیدند
Tamim Nazari
تابستان الجزیره، هر قدر هم که غیرقابل تحمل بود، امّا کشتی‌های انباشته از مسافر، مقامات عالی‌رتبه و مردم مرفه را برای تجدید قوا به هوای «خوش فرانسه» می‌بردند. (کسانی که با داستان‌ها و شرح و تفصیل‌های باور نکردنی از علفزارهای سبز یا آب‌های جاری در وسط چله تابستان باز می‌گشتند) در زندگی مردم محلات فقیرنشین هیچ تغییری به وجود نمی‌آورد. و نه تنها مانند محلّه‌های مرکز شهر هرگز نیمی از آنها خالی نمی‌شد، بلکه به نظر می‌رسید که پرجمعیت‌تر هم شده است
Tamim Nazari
بیکاری بدون بیمه، هولناک‌ترین بدبختی بود. این بیکاری توجیه می‌کرد که چرا در خانه پیر و در خانه ژاک که در زندگی روزمره، مطیع‌ترین و سر به زیرترین افراد بودند، هر وقت بحث کار پیش می‌آمد، همه مردم ستیز می‌شدند و مرتبا ایتالیایی‌ها، اسپانیایی‌ها، یهودیان، اعراب و خلاصه عالم و آدم را متهم می‌کردند که کارشان را از دستشان در می‌آورند
Tamim Nazari
یک بار هم که ژاک هنگام بازی فوتبال، یک پایش پیچ خورد و چند روزی مجبور شد پای آسیب دیده‌اش را روی زمین دنبال خود بکشاند، به این فکر افتاد که معلولین به دلیل ناتوانی‌شان، در تمام عمر نمی‌توانند، سوار یک تراموای در حال حرکت بشوند یا لگدی به یک توپ بزنند و یک لحظه از ساختار و عملکرد جسمانی بشری شگفت زده شده و در عین حال از این اندیشه که ممکن است، خودش هم روزی معلول شود، بُغضی کور گلویش را فشرد،
Tamim Nazari
وقتی از فرانسه حرف می‌زد می‌گفت: «میهن‌مان» و پیشاپیش فداکاری‌هایی را پذیرفته بود که احتمالاً این میهن خواستار آن بود. به ژاک می‌گفت: - پدرت در راه میهن کشته شده است. در حالی که واژه میهن برای ژاک، واژه بی‌معنایی بود. می‌دانست که فرانسوی است و این فرانسوی بودن وظایف و تکالیفی را بر او تحمیل می‌کند، ولی از دیدگاه او، فرانسه وجود لاوجودی بود که مردم گاه چیزی از آن می‌خواستند و گاه آن چیزی از مردم مطالبه می‌کرد. تا حدودی شبیه همان خداوند بود که خارج از خانه و خانواده‌اش، شنیده بود که پخش کننده متعالی خیر و شر است و کسی را در او نفوذی نیست و بر عکس او قادر به هر تغییر و تحولی در سرنوشت آدمیان است
Tamim Nazari
آخر چگونه می‌شد به مردم فهماند که یک بچه فقیر هم‌گاه می‌تواند از فقر خویش، ننگ داشته باشد، ولی حسرت ثروتمندان را نخورد؟
Tamim Nazari
یک بچه، به خودی خود هیچ نیست، این پدر و مادرها هستند که معرف او هستند. بچه از طریق آنان تعریف می‌شود و به چشم دیگران می‌آید، از ورای آنان موجودیت واقعی خود را احساس می‌کند و مورد قضاوت قرار می‌گیرد، آن هم قضاوتی که نمی‌توان بدون آن چیزی را تغییر داد.
Tamim Nazari
از این خانه که نه روزنامه‌ای در آن وجود داشت، نه کتابی (برای اولین بار این ژاک بود که کتاب به خانه آورد) نه رادیویی، در این خانه هیچ چیز جز اشیاء مورد استفاده روزمره چیزی در آن پیدا نمی‌شد، مگر اینکه مصرف فوری داشته باشد و در آن جز اعضای خانواده کسی وارد نمی‌شد و به ندرت این اعضا از چهار دیواری آن بیرون می‌آمدند، آن هم برای دیدار با خویشاوندانی ناآگاه چون خودشان، آن چه ژاک می‌توانست همراه خود از دبیرستان به خانه ببرد، به درد کسی نمی‌خورد و همواره سکوت میان او و خانواده‌اش گسترده‌تر می‌شد.
Tamim Nazari
- بیایید درست و عادلانه قضاوت کنیم. فرانسویان هم آن‌ها را با تمام خدم و حشم‌شان در غارها زندانی کرده بودند، بله، بله، بیضه اولین مسلمانان آفریقایی را بریده بودند... به همین ترتیب به عقب باز گردیم تا اولین جنایتکار بشر. می‌دانید اسمش قابیل بود و از آن پس جنگ و جنگ. انسان‌ها موجودات وحشتناکی هستند، به خصوص زیر آفتاب داغ.
Tamim Nazari
- جنگ همیشه بوده است، ولی انسان‌ها خیلی زود به صلح عادت می‌کند. آن وقت هوا برشان می‌دارد که صلح امری طبیعی و عادی است. ولی نه. چیزی که طبیعی و عادی است. همان جنگ است.
Tamim Nazari
در این‌جا همه چیز در حال تغییر است، خیلی هم زود تغییر می‌کند و فراموش می‌شود.
Tamim Nazari
پیشاپیش می‌دانست که این موفقیت او را از دنیای معصومیت و گرم فقر، دنیایی در خود فرو رفته همچون یک جزیره دور افتاده جدا خواهد کرد. جزیره‌ای که در آن فقر و بدبختی جای خانواده و همبستگی را می‌گرفت و او را به دنیایی ناشناخته پرتاب می‌کرد که متعلق به او نبود و باورش نمی‌شد که در آن معلمانی فاضل‌تر و آگاه‌تر از آن معلمی وجود داشته باشد که قلبش از همه چیز آگاه بود. از این پس می‌بایست به تنهایی و بدون کمک گرفتن از کسی، بیاموزد. درک کند و بالاخره بدون گرفتن کمک از مردی که کمکش کرده بود برای خود مردی شود، بزرگ شود و به بهای گرانتر و سنگین‌تری خود را پرورش دهد.
Tamim Nazari
هنگام صرف دسر در اوج سرور و شادی همگان ناگهان به گریه افتاد. مادربزرگ پرسید: - چت شده؟ - نمی‌دانم. نمی‌دانم. و مادربزرگ که لجش درآمده بود سیلی جانانه‌ای به گوشش زد و گفت: - حالا می‌فهمی که چرا گریه می‌کنی.
Tamim Nazari
عشاهای ربانی او را تحت تأثیر قرار می‌داد که غروب‌ها در کلیسای سرد و وحشتناک تکرار می‌شد و طی آن‌ها، صدای ارگ، آهنگی را در فضا طنین انداز می‌کرد که برای اولین بار می‌شنید. چون تا آن زمان جز قطعاتی بی سر و ته و مبتذل موسیقی چیزی نشنیده بود. این موسیقی او را در دنیاهایی ژرف‌تر از زرق و برق اشیاء تجملی کلیسا و لباس‌های روحانیون فرو می‌برد و با راز و رمزی بدون نام آشنا می‌کرد. رؤیاهایی که در آن‌ها نامی از شخصیت‌های آسمانی و دقیقا تعریف شده در دروس شرعیات نبود. دنیای عریانی بود که خودش در آن زندگی می‌کرد. دنیایی با راز و رمز نامشخص ولی گرم که در آن غوطه‌ور بود و اسرار آن هر لحظه گسترش می‌یافت
Tamim Nazari
همه کاتولیک بودند، درست مانند فرانسویان و این کاتولیک بودن، مراسمی را تحمیل می‌کرد. در واقع تعداد این مراسم از چهار تجاوز نمی‌کرد: غسل تعمید، اولین عشای ربانی یا تناول القربان (جشن تکلیف)، عقد ازدواج (اگر ازدواجی در کار بود) و آخرین مراسم. در فاصله این چهار مراسم که لزوما فاصله زیادی با هم داشتند، هرکس، سرش به کار خودش بود و پیش از هر چیز به «بقای خودش»
Tamim Nazari
افسوس بر مردگان که بر تارک تمدن‌ها می‌درخشند، برای این مردم، مرگ به مثابه شتری بود که دَرِ خانه همه می‌خوابید، چنان که در خانه گذشتگان خوابیده بود، ولی نمی‌بایست تسلیم آن شد. بنابراین، حرفی از آن نمی‌زدند، بلکه سعی می‌کردند در مقابل آن رشادت نشان دهند که بالاترین فضیلت ایرانی‌هاست
Tamim Nazari

حجم

۲۹۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

حجم

۲۹۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

قیمت:
۴۹,۰۰۰
تومان