دانلود و خرید کتاب ایوانف آنتون چخوف ترجمه سعید حمیدیان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب ایوانف

کتاب ایوانف

معرفی کتاب ایوانف

کتاب ایوانف نمایشنامه‌ای نوشتهٔ آنتون چخوف و ترجمهٔ سعید حمیدیان است و نشر قطره آن را منتشر کرده است.

درباره کتاب ایوانف

ایوانف نخستین نمایشنامهٔ بلند آنتون چخوف (درگذشتهٔ ۱۹۰۴)، بزرگ نویسندهٔ واقع‌گرا و طنزآفرین روسی است که نامبرداری او بیشتر از جهت نمایشنامه‌ها و داستان‌های کوتاه اوست. پرسوناژ اصلی این نمایشنامه، نیکلای الکسیویچ ایوانف، مردی است باطناً نیک، خوش‌قلب و معصوم، اما ناتوان در عالم عمل، که قضا را محصور در محیطی سرشار از اعمال و اقوال مبتذل، کج‌فهمی، اتهام و افتراست. حتی نزدیکان او، از مباشر یا پیشکار او گرفته تا دوستان و آشنایانش، شناخت درستی از او ندارند و دائماً یا در مورد او شایعه می‌پراگنند یا شایعات را باور می‌کنند. زنی دردمند و مسلول دارد که ماه‌های آخر عمر را می‌گذراند، زنی که ایوانف را عمیقاً دوست می‌دارد و به‌خاطر او و ازدواج با او قید پدر و مادر مخالف‌خوان با این ازدواج را زده و حتی از دین یهود به مسیحیت گرویده و در حقیقت جز شوهر کسی را در این جهان ندارد و تنها دلخوشی‌اش حرف زدن با او یا پیانو زدن برای اوست. اما ایوانف از ملال حکم‌فرما بر فضای خانه و همسر بیمارش گریزان است و برای رفع بی‌حوصلگی گاهی عصرها به منزل لیبدِف، بوروکرات پول‌پرست و درعین‌حال ساده‌لوح، می‌رود و در میهمانی‌های پر از حرف‌ها و حرکات لوس و بی‌معنی (که به‌ویژه در محیط روشنفکرنمایان آن روز روسیه رواج داشته است) می‌رود. دختر لیبدف، ساشا، که ابتدا به انگیزهٔ ترحم و دلسوزی نسبت به زندگی بی‌سامان و ملال‌انگیز ایوانف جذب او شده، پس از چندی به او دل می‌بازد و قصد دارد مرد محبوب خود را با احساس نوعی قهرمانی از چنان وضعیتی نجات دهد. ماجرای ایوانف و ساشا به‌زودی سبب ساخت و پرداخت شایعات و اتهاماتی بس بیش از گذشته دربارهٔ ایوانف می‌شود. همسر ایوانف، آنا، که از این رابطه آگاه شده، در فاصلهٔ پردهٔ سوم و چهارم نمایشنامه به‌تلخی جان می‌سپارد. ایوانف پس از مدتی به اصرار ساشا می‌پذیرد تا با او ازدواج کند. در مراسم غریب عروسی نیز سخنان اتهام‌آمیز و واهی و ناشی از عدم درک شخصیت واقعی قهرمان بی‌غلّ‌وغشّ نمایشنامه بالا می‌گیرد تا آنجا که ایوانف در جلوِ چشمان حیرت‌زدهٔ میهمانان و ساشا که قرار است تا لحظاتی دیگر با خطبهٔ عقد کشیش به همسری ایوانف درآید خود را با تیر می‌زند تا بدین وسیله خود را از سقوط بیشتر به ورطهٔ پوچی و بی‌معنایی این‌گونه حیات بازدارد. خودکشی هم عاقبت این‌گونه زندگی پرسوناژهای چخوف است.

این یأس و بدبینی، به‌ویژه همراه با طنز تلخ و بی‌نهایت نیرومند چخوف، یکی از زمینه‌های عمدهٔ آثار اوست. قهرمانان او معمولاً یا غرق اوهام خود و سودایی‌مزاج‌اند، یا گرفتار در دایره‌ای تنگ از سوءتفاهم، تنگ‌نظری، سخنان و کردارهای یاوه؛ در مواردی نیز شاهد نسلی روی در انقراض از روشنفکران آن زمان هستیم که با وجود برخورداری از دانش‌ها و هنرها از قضا ناگزیر از زیستن در محیط‌های روستایی و به دور از علائق این قهرمانان می‌شوند و نمی‌دانند از سواد و برتری‌های خود چگونه استفاده کنند. مثلاً در سه خواهر، پرسوناژهای اصلی از همان روشنفکران‌اند که هر کدام چند زبان می‌داند، اما معلوم نیست که این زبان‌دانی در روستایی دورافتاده به چه دردی می‌خورد و با چه کسی باید به این زبان‌ها حرف بزنند؛ پس بین خود در میان سخنانشان مرتباً لغات و جملات فرانسوی به کار می‌برند یا زبان‌دانی خود را به رخ دیگران می‌کشند. گاهی برای دفع ملال عاشق می‌شوند، که اغلب هم ناکام یا بی‌حاصل از آب درمی‌آید، به بحث‌های دور و دراز فلسفی، سیاسی و اجتماعی می‌پردازند، که معمولاً هم این کار بلافاصله پس از شکم‌چرانی مبسوط و با معده‌های آگنده از انواع خوراک‌های گوشتی و سرهای خوش از نشئهٔ شراب صورت می‌گیرد، یعنی پوچی در پوچی و مسخره در مسخره. همچنین صدای فریاد نسلی منقرض از حاملان اصالت‌ها و ارزش‌های واقعی بشری را نیز از برخی قهرمانان او می‌توان شنید. ایوانف خود به‌تنهایی بیانگر زمینه‌های مشترک آثار این نویسندهٔ تلخ‌کام و پوزخندزننده بر پوچی‌های حیات افراد و جوامع عصر او در روزگار سپری‌شدهٔ نظام تزاری روسیه است.

خواندن کتاب ایوانف را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران شاهکارهای چخوف پیشنهاد می‌کنیم.

درباره آنتوان چخوف

آنتوان چخوف سال ۱۸۶۰ در شهر تاگانروگ در جنوب روسیه به دنیا آمد. پدر چخوف شیفتهٔ موسیقی بود و همین شیفتگی او را از دادوستد بازداشت و به ورشکستگی کشاند. او در سال ۱۸۷۶ از ترس طلبکارانش به‌همراه خانواده به مسکو رفت. آنتوان تنها در تاگانروگ باقی ماند تا تحصیلات دبیرستانی‌اش را به پایان ببرد.

چخوف در نیمهٔ سال ۱۸۸۰ تحصیلات دانشگاهی خود را در رشتهٔ پزشکی در دانشگاه مسکو آغاز کرد. در همین سال نخستین مطلب او چاپ شد. برای همین این سال را مبدأ تاریخ نویسندگی چخوف برمی‌شمرند. چخوف بعد از پایان تحصیلاتش در رشتهٔ پزشکی به‌طور حرفه‌ای به داستان‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی روی آورد. او در ۱۸۸۵ همکاری خود را با روزنامهٔ پترزبورگ آغاز کرد. در سپتامبر قرار بود نمایشنامهٔ او به نام «در جادهٔ بزرگ» به روی صحنه برود که کمیتهٔ سانسور از اجرای آن جلوگیری کرد. مجموعه داستان‌های «گل‌باقالی» اثر او در ژانویهٔ سال بعد منتشر شد. در فوریهٔ همین سال (۱۸۸۶) با «آ. سووُربن» سردبیر روزنامهٔ عصر جدید آشنا شد و داستان‌های «مراسم تدفین»، «دشمن» و… در این روزنامه با نام اصلی چخوف منتشر شد. بیماری سل او شدت گرفت. او در آوریل ۱۸۸۷ به تاگانروگ و کوه‌های مقدس رفت و در تابستان در باپکینا اقامت گزید. در اوت همین سال مجموعهٔ «در گرگ‌ومیش» منتشر شد و در اکتبر نمایشنامهٔ بلندی با نام «ایوانف» در تئاتر مسکو به روی صحنه رفت که استقبال خوبی از آن نشد.

چخوف در ۱۶ ژوئن ۱۹۰۴ به‌همراه همسرش «اولگا کنیپر» برای معالجه به آلمان و استراحتگاه بادن‌وایلر رفت. در این استراحتگاه حال او بهتر می‌شود، اما این بهبودی زیاد طول نمی‌کشد و روزبه‌روز حال او وخیم‌تر می‌شود. او در ۴۴سالگی، یک سال پیش از انقلاب اول روسیه، از دنیا رفت. تشییع‌جنازه‌ٔ او در مسکو با حضور جمعیتی بسیار تبدیل به رویدادی ملی شد.

بخشی از کتاب ایوانف

«ایوانف: (بورکین را می‌بیند، تکانی می‌خورد و بر پا می‌جهد.) میشا! خدایا! چه... مرا ترساندی... من به قدر خودم آشفته هستم، حالا تو هم با شوخی‌های احمقانه‌ات... (می‌نشیند.) مرا ترساندی، و البته این تنها خودتی که کیف می‌کنی...

بورکین: (از ته دل می‌خندد.) خُب، خُب... ببخش، ببخش. (کنارش می‌نشیند.) دیگر از این کارها نمی‌کنم، به خدا نمی‌کنم. (کلاه نوک‌دارش را برمی‌دارد.) گرم است. باورت نمی‌شود، جانم، ولی من پانزده مایل را در کمتر از سه ساعت طی کردم... خسته و مرده‌ام... فقط دستت را بگذار رو قلبم، ببین چطور تاپ‌تاپ می‌کند.

ایوانف: (به خواندن ادامه می‌دهد.) خیلی خُب، باشد برای بعد...

بورکین: نه، همین الان دستت را بگذار. (دست ایوانف را می‌گیرد و بر سینهٔ خود می‌گذارد.) می‌شنوی؟ تاپ ـ تاپ ـ تاپ ـ تاپ. نشان می‌دهد که ناراحتی قلبی دارم. هر آن ممکن بود بمیرم. بگو ببینم، اگر من بمیرم، تو تأسف می‌خوری؟

ایوانف: دارم مطالعه می‌کنم... باشد بعد...

بورکین: نه، جدی، اگر من یکهو بمیرم، تأسف می‌خوری؟ نیکلای الکسیویچ، اگر من بمیرم، تو غصّه می‌خوری؟

ایوانف: اذیتم نکن!

بورکین: بهم بگو رفیق، تأسف می‌خوری؟

ایوانف: تأسفم از این است که بوی عرق می‌دهی. تهوع‌آور است، میشا.

بورکین: (می‌خندد.) جداً بوی عرق می‌دهم؟ عجیب است... درواقع، هیچ چیز عجیبی هم نیست. در پلسنیکی۱ به یک بازپرسه برخوردم، و باید بگویم ما دوتایی حدود هشت‌تا گیلاس بالا انداختیم. مشروب‌خوری به‌طورکلّی خیلی مضر است. بگو ببینم، مضر است، نیست؟ ها؟ نیست؟

ایوانف: راستی که غیر قابل تحمل است... دلم می‌خواست می‌فهمیدی چقدر دیوانه‌کننده است...

بورکین: خُب، خُب... متأسفم، متأسفم! دلت خوش! بنشین سر جات، بلند هم نشو. (برمی‌خیزد و بیرون می‌رود.) عجب آدم‌هایی‌اند، باهاشان حرف هم نمی‌شود زد. (برمی‌گردد.) وای، آره، داشت یادم می‌رفت... بی‌زحمت هشتاد و دو روبل بهم بده.

ایوانف: هشتاد و دو روبل برای چی؟

بورکین: باید فردا بدهم به کارگرها.

ایوانف: ندارم.

بورکین: دست شما درد نکند! (شکلکش را درمی‌آورد.) ندارم!... نمی‌دانی باید به کارگرها پول داد؟ نباید داد؟

ایوانف: من سرم نمی‌شود. امروز هیچی ندارم. صبر کن تا اول برج، که حقوق بگیرم.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۲۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

حجم

۱۲۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۴۰۲

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

قیمت:
۴۲,۰۰۰
تومان