دانلود رایگان کتاب سرخوش آنتوان چخوف ترجمه لاله ممنون

معرفی کتاب سرخوش

«سرخوش»داستان کوتاهی از آنتوان چخوف (۱۹۰۴-۱۸۶۰)،نویسنده برجسته روس از مجموعه مطالعه در وقت اضافه است. زمان تقریبی مطالعه: ۳ دقیقه

معرفی نویسنده
عکس آنتوان چخوف
آنتوان چخوف
روس | تولد ۱۸۶۰ - درگذشت ۱۹۰۴

آنتوان پاولویچ چخوف، در سال ۱۸۶۰، در شهر تاریخی و بندریِ «تاگانروگ» در جنوب روسیه به دنیا آمد و در سال ۱۹۰۴، درگذشت. با گذشت یک قرن از زندگی این نویسنده، او هنوز هم یکی از مهم‌ترین، چیره‌دست‌ترین و حرفه‌ای‌ترین داستان‌نویسان و نمایشنامه‌نویسان تاریخ ادبیات جهان است.

Delara
۱۳۹۹/۰۲/۱۱

بنظرم داشت ادمایی رو میگف ک برای مشهور شدن هرکاری میکنن.تو صفحات مجازی که پر شده از اینجور ادما🤦‍♀️

reader
۱۳۹۶/۰۶/۱۶

دارم به این فکر میکنم که چه زمان هایی که من هم رفتاری شبیه به دیمیتری داشتم. افتخاراتی که نه تنها افتخار نیست که ننگ است.

adel_32
۱۳۹۹/۰۵/۱۶

یاد شاخای اینستاگرامی انداخت منو ..کسایی که فقط میخوان دیدن شن.چجوریش براشون مهم نیست

هنرمند هنردوست
۱۳۹۶/۰۹/۱۸

با نظر اون شخصی که گفته چه ننگ هایی که ما اونا رو افتخار می دونیم کاملا موافقم،نکته آموزنده این داستان دقیقا همینه

سقف پاره کن!
۱۳۹۹/۱۱/۱۹

داستان جالبی بود، هرچند زیادی جذاب نبود... راهی که یک نفر رو به شهرت می‌رسونه، حالا چه شهرت به صفتی خوب چه بد...

علیرضا م
۱۳۹۵/۱۲/۲۲

با استانداردهای آنتوان چخوف، چندان قوی نبود این داستان.

mehrad
۱۳۹۷/۰۱/۱۱

حکایت خیلی از آدما تو اینستاگرام... و یا حتا واقعی

AK7
۱۳۹۹/۰۶/۲۵

محتوای ساده ولی فرم فوق العاده. بخدا خیلیامون اینجوری هستیم. انقدر خودبین میشیم که یادمون میره چقدر ضایعیم

H
۱۳۹۷/۰۱/۱۳

قبلا وقتی زندگینامه بعضی از سلبریتی های هالیوودی رو میدیدم متعجب میشدم از اینکه چطور میشه یک انسان بخاطر دیده شدن ومشهور بودن دست به هر کاری بزنه حتی کارهایی که از دید جامعه وعقل هم پسندیده نیستن وتعجب برانگیزتر

- بیشتر
𝑴𝒂𝒔𝒖𝒎𝒆
۱۳۹۷/۰۱/۰۵

چخوف اگر عده ای از ایرانیان را در اینستاگرام نظاره میکرد شاید این کتاب تا چندین جلد دیگر ادامه می یافت ...

«شماها مثل گوسفند زندگی می‌کنید، نه روزنامه‌ها رو می‌خونید، نه توجهی به چیزهایی که چاپ می‌شه دارید و چیزهای خیلی جالب توجهی در این روزنامه‌ها و مجلات هست. وقتی اتفاقی می‌افته روزنامه‌ها همه می‌نویسند، چیزی مخفی نمی‌مونه، وای چقدر خوشحالم،‌ ای خدا، فقط آدم‌های معروف و مهم هستند که اسمشون توی روزنامه‌ها میاد و حالا اونها رفتند و اسم من رو چاپ کردند.»
هانا F
وای چقدر خوشحالم،‌ ای خدا
نویسنده‌کوچك.
فقط آدم‌های معروف و مهم هستند که اسمشون توی روزنامه‌ها میاد و حالا اونها رفتند و اسم من رو چاپ کردند.»
H
این روزنامه رو برای یادگاری نگه دار مامان، بعضی وقتا نگاهی بهش میندازیم
im lock
خواهر میتیا از رختخواب بیرون پرید و در حالی‌که پتو را دور خودش پیچیده بود به سمت برادرش آمد. «موضوع چیه؟ چت شده؟» «به خاطر اینکه خیلی خوشحالم مامان، میدونی؟ دیگه همه روسیه منو می‌شناسند... همه روسیه... تا الان فقط شماها می‌دونستید کارمند مسئول ثبت نامی‌ به نام «دمیتری کولداروف» وجود داره. اما الان همه روسیه اون را می‌شناسند مامان، اوه خدای من!» میتیا سپس از جای خود پرید. از این سر اتاق به آن سر اتاق بالا و پایین رفت و دوباره برگشت و سر جای خودش نشست. «چرا؟ مگه چی شده؟ درست برامون تعریف کن» «شماها مثل گوسفند زندگی می‌کنید
💕Adrien💕
«شماها مثل گوسفند زندگی می‌کنید، نه روزنامه‌ها رو می‌خونید، نه توجهی به چیزهایی که چاپ می‌شه دارید و چیزهای خیلی جالب توجهی در این روزنامه‌ها و مجلات هست. وقتی اتفاقی می‌افته روزنامه‌ها همه می‌نویسند، چیزی مخفی نمی‌مونه
narges
«به خاطر اینکه خیلی خوشحالم مامان، میدونی؟ دیگه همه روسیه منو می‌شناسند... همه روسیه... تا الان فقط شماها می‌دونستید کارمند مسئول ثبت نامی‌ به نام «دمیتری کولداروف» وجود داره. اما الان همه روسیه اون را می‌شناسند مامان، اوه خدای من!»
" بِـیلـی! "
سرخوش ساعت دوازده شب بود. «دیمیتری کولداروف» با صورتی برافروخته و موهایی ژولیده وارد آپارتمان والدینش شد و با عجله به همه اتاق‌ها سرک کشید. پدر و مادرش تازه به رختخواب رفته بودند. خواهرش در تختخواب مشغول خواندن صفحه آخر رمانش بود و برادرهایش که شاگرد مدرسه‌ای بودند خواب بودند. مادر و پدرش با حالتی متعجب فریاد زدند: «کجا بودی؟ ... چه اتفاقی برات افتاده؟» «نپرسید. اصلا توقعش را نداشتم. نه انتظارش را نداشتم. واقعا غیر ممکنه.» میتیا می‌خندید و در حالی‌که از خوشحالی قادر نبود روی دو پایش بایستد در صندلی راحتی فرو رفت. «نمی‌تونید تصورش را بکنید. غیرممکنه.»
💕Adrien💕
روزنامه‌ها رو می‌خونید، نه توجهی به چیزهایی که چاپ می‌شه دارید و چیزهای خیلی جالب توجهی در این روزنامه‌ها و مجلات هست. وقتی اتفاقی می‌افته روزنامه‌ها همه می‌نویسند، چیزی مخفی نمی‌مونه، وای چقدر خوشحالم،‌ ای خدا، فقط آدم‌های معروف و مهم هستند که اسمشون توی روزنامه‌ها میاد و حالا اونها رفتند و اسم من رو چاپ کردند.» «منظورت چیه؟ کجا؟» پدر رنگش را باخته بود. مادر رو به تصویر پدر مقدس کرد و صلیبی بر سینه‌اش کشید، بچه مدرسه‌ای‌ها از توی جایشان پریده بودند بیرون و با همان لباس خواب کوتاهشان به سمت برادرشان می‌آمدند. «بله مامان اسم من چاپ شده.
💕Adrien💕
«شماها مثل گوسفند زندگی می‌کنید، نه روزنامه‌ها رو می‌خونید، نه توجهی به چیزهایی که چاپ می‌شه دارید و چیزهای خیلی جالب توجهی در این روزنامه‌ها و مجلات هست. وقتی اتفاقی می‌افته روزنامه‌ها همه می‌نویسند، چیزی مخفی نمی‌مونه
کاربر ۷۷۱۰۹۶۸
«نپرسید. اصلا توقعش را نداشتم. نه انتظارش را نداشتم. واقعا غیر ممکنه.»
کاربر ۷۷۱۰۹۶۸
کولداروف در حالت نیمه‌هشیار به ایستگاه پلیس منتقل شد و در آنجا مورد بازرسی پزشک قرار گرفت و سپس پس‌گردنی جانانه‌ای دریافت کرد.
محمدرضا
«شماها مثل گوسفند زندگی می‌کنید، نه روزنامه‌ها رو می‌خونید، نه توجهی به چیزهایی که چاپ می‌شه دارید و چیزهای خیلی جالب توجهی در این روزنامه‌ها و مجلات هست. وقتی اتفاقی می‌افته روزنامه‌ها همه می‌نویسند، چیزی مخفی نمی‌مونه
yurika stargirl
«نپرسید. اصلا توقعش را نداشتم. نه انتظارش را نداشتم. واقعا غیر ممکنه.»
yurika stargirl
کولداروف در حالت نیمه‌هشیار به ایستگاه پلیس منتقل شد و در آنجا مورد بازرسی پزشک قرار گرفت و سپس پس‌گردنی جانانه‌ای دریافت کرد.
کاربر ۴۷۹۷۵۳۹

حجم

۵٫۶ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۶ صفحه

حجم

۵٫۶ کیلوبایت

تعداد صفحه‌ها

۶ صفحه

قیمت:
رایگان