
کتاب عطر تلخ
معرفی کتاب عطر تلخ
کتاب الکترونیکی «عطر تلخ» نوشتۀ محمدعلی مهماننوازان در انتشارات علمی و فرهنگی چاپ شده است. این کتاب دربارۀ زندگی روزمره و بیانگیزۀ مردی جوان به نام فرشید است که در دل محدودیتها و ناامیدیها به فکر مهاجرت میافتد. او و همراهانش نمایندۀ نسلی از جوانان ایرانیاند که در کشمکش میان رؤیاهای فردی و فشارهای اجتماعی، دست به انتخابهایی میزنند که پیامدشان نامعلوم است.
درباره کتاب عطر تلخ
کتاب عطر تلخ روایتی از زندگی فرشید، مردی جوان و کارگر کارخانهای در شهر صنعتی است که روزهایش در تکرار، بیهدفبودن و انتظار فرساینده میگذرد. محل زندگیاش که در واقع سولهای بیروح و بیرنگ است، استعارهای از فضای ذهنی و اجتماعی اوست. او با چند نفر از دوستانش تصمیم میگیرد مهاجرت کند؛ تصمیمی که گرچه مانند نور کمسویی در انتهای تونل تاریک به نظر میرسد، اما سرانجامش روشن نیست. ماجرای کتاب در فضایی واقعگرایانه روایت میشود و از طریق شخصیتهایی مانند هانیه، ایگور، هادی، سهراب و میلاد، به جنبههای مختلف زندگی جوانان طبقات متوسط و پایین شهری میپردازد؛ جوانانی که از زندگی چیز زیادی نمیخواهند، اما در رسیدن به همان اندک هم درگیر پیچیدگیهای روابط، ناامیدیهای اجتماعی و بنبستهای اقتصادی هستند. روایت داستان ساده اما درگیرکننده است. از توصیف مکانها گرفته تا دیالوگها، همگی با دقت و جزئینگری پرداخت شدهاند. این سادگی زبانی و ساختاری، تضاد جالبی با بار محتوایی اثر دارد. نویسنده تلاش کرده تصویری بسازد از زندگیهایی که نه قهرمانانهاند، نه پر از حادثه، بلکه فقط جاریاند؛ گاه در مسیر رودخانهای آرام، گاه در گرداب انتخابهای سخت. مهمترین وجه این داستان، تلاقی زندگی فردی و جمعی است. فرشید و دیگر شخصیتها، هر کدام بخشی از پازلیاند که زندگی در جامعه امروز ایران را بازنمایی میکند.
کتاب عطر تلخ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به علاقهمندان به رمانهای اجتماعی ایرانی پیشنهاد میکنیم؛ بهویژه کسانی که به موضوعات مهاجرت، زندگی شهری، و روایتهای نزدیک به واقعیت روزمره توجه دارند.
بخشی از کتاب عطر تلخ
«بلدشان جوان کُرد ستبرسینهای بود با صورتی آفتابخورده و موهایی سیخسیخ. هر کجا که مردد میشد یا به فکر فرومیرفت دستش را میچسباند به شقاق سبیل سیاهش و نگاهش میدوید به دوردستها. کم حرف میزد و اخم از صورتش نمیرفت. وقتی همراهان پا سست میکردند یا به عجز و اعتراض درمیآمدند، چشمهایش دودو میزد و پلکش میپرید. بااینحال، چیزی نمیگفت و فقط نگاهشان میکرد. آنقدر نگاه میکرد تا بقیه بفهمند چارهٔ دیگری نیست و جز آنکه او گفته راه دیگری وجود ندارد. معلوم بود گسترهٔ کوه و دشت را مثل کف دستش میشناسد و میداند چه وقت باید چهکار کند. از آن کورهراههایی که با اطمینان در آنها قدم میگذاشت و گروه را دنبال خودش میکشاند معلوم بود. از آن درروها و پسلهها یا شَکَفتهای دل کوه پیدا بود که پیشاپیش از آنها خبر میداد. تردیدهای نامعلومش هم فقط به شتاب یا زمان حرکت برمیگشت. گاهی عجول میشد و نهیب میزد که از گداری دوری کنند و سریعتر به مسیر دیگری برسند، گهگاه بیهیچ توضیحی روز را تا افول خورشید در پس صخره یا گردالهسنگی میسوزاند و همه را شبرو میکرد.
بهجز اعتماد هیچکار دیگری نمیشد کرد. پهنهٔ ناشناس تشویشی مدام در بندبند تن میگرداند و ثانیهها را کش میداد. زمان چسبناک میشد و بوی ترس مشام را میآزرد. مجبور بودند به جوانکِ راهبلد اطمینان کنند. او برای هر حرکتی دلیل داشت و چند بار در طول راه این را به آنها ثابت کرده بود. مثل همان شبی که بهرغم سرسختیهای سهراب وادارشان کرده بود از میانهٔ یک مسیر برگردند و در غار کوچک و نمناکی اتراق کنند. سقف خیلی کوتاه غار اجازهٔ خمیده و خموده حرکت کردن را هم نمیداد. اما بوی تعفن چنان بینی را میسوزاند که بلعیدن هوای تازه بر حرکت دادن اندام وارفته ترجیح داشت. گزگز پاها و درد موذی و بالارونده از فقرات آنقدر تحملناپذیر نبود که آن بوی پلشت سرگردان در هوا. بیشک بو از لاشهٔ حیوانی بود که همان دوروبر داشت تجزیه میشد. شب از نیمه گذشته بود که طاقت هادی ته کشیده بود. خواسته بود از آن شکاف تنگ و تاریک و بویناک بیرون بزند، اما هنوز دست و پای خوابرفتهاش را پیدا نکرده و آن جابهجا شدنهای کجکج سروشکل درستی نیافته بود که بلدشان با چشمانی وغزده به جایی آن پایین اشاره کرده بود.»
حجم
۲۲۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۰۰ صفحه
حجم
۲۲۹٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۳۰۰ صفحه