کتاب سفید بینوا
معرفی کتاب سفید بینوا
کتاب سفید بینوا نوشتهٔ شروود اندرسن و ترجمهٔ حسن افشار است و نشر مرکز آن را منتشر کرده است. سفید بینوا رمانی کلاسیک از آمریکای شمالی است؛ از غرب میانه، ورود مهاجران، رنج سرخپوستها و سیاهپوستها.
درباره کتاب سفید بینوا
هیو مک وی، شخصیت اصلی داستان، در شهرکی در ایالت میسوری که اهالی به مسخره آن را فرودگاه گربهماهیها نامگذاری کرده بودند به دنیا آمد. هیو که مادرش را در همان خردسالی از دست داده بود، با پدرش در آلونکی صیادی در حاشیهٔ رودخانه زندگی میکرد. پدر او تنبل و معتاد به الکل بود. زندگی هیو سخت میگذشت تا اینکه در ۱۴سالگیاش به دلیل احداث خط راه آهن زندگی او تغییر کرد.
شروود اندرسون در آثارش به آدمهای حاشیهای و طبقه متوسط آمریکا میپردازد که از وضعیت زندگیشان ناراضیاند. رمان «سفید بینوا» نیز تداعیگر همین ویژگیهای داستاننویسی اندرسون است.
دورهای بود که همهٔ غرب میانهی آمریکا لحظهشماری میکرد ببیند بعد چه میشود. کشور را پاکسازی کرده و سرخپوستها را فرستاده بودند جای پرتی که کترهای اسمش را گذاشته بودند غرب. جنگ داخلی را هم برده بودند و دیگر مسئلهٔ ملی مهمی نمانده بود که توی زندگیشان تأثیر بگذارد. حالا به فکر رفته بودند و تـوی کوچـه و بازار صحـبت از روح انـسان و عاقبـت کـارش میکردند.
خواندن کتاب سفید بینوا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات آمریکا پیشنهاد میکنیم.
درباره شروود اندرسن
شروود اندرسن ۱۳ سپتامبر ۱۸۷۶ در اوهایو آمریکا به دنیا آمد. شروود اندرسن از نویسندگان دوران عصر طلایی داستان کوتاه در آمریکا به شمار میرود. آثار موفق او مانند مرگ در جنگل، من احمق و نمیفهمم چرا، لقب پدر داستان کوتاه را برای او به ارمغان آورد. شروود اندرسن در خانوادهای فقیر به دنیا آمد. در طول دوران نوجوانی به کارهای مختلفی مانند دوچرخهسازی، تبلیغات تجاری و رنگسازی روی آورد و در سال ۱۹۱۳ به سراغ ادبیات رفت. سبک خاص او، نگاه عجیبش در انتخاب سوژهها و لحن روایی او بر نویسندگانی مانند جان استاینبک، ارنست همینگوی و سرانجام ویلیام فاکنر تاثیر گذاشت. شروود اندرسن در ۸ مارس ۱۹۴۱ و در ۶۴ سالگی به علت عفونت اعضای داخلی بدنش، درگذشت
بخشی از کتاب سفید بینوا
«هیو مکوِی در شهر کوچکی چسبیده به کناره آبرفتی غرب رود میسیسیپی در ایالت میسوری توی سوراخیای به دنیا آمد. جای مزخرفی بود برای به دنیا آمدن. جز باریکه گلِ سیاهِ برِ رودخانه، زمین تا ده مایل آنطرفتر از شهرک ــ شهرکی که ساحلنشینها به مسخره اسمش را فرودگاه گربهماهیها گذاشته بودند ــ به قدر یک ارزن محصول نمیداد و به لعنت خدا نمیارزید. زمین زرد سنگلاخ کمعمق را زمان هیو جماعتی از مردان تکیده درازی که انگار مثل خود زمینْ بیرمق و بیخاصیت شده بودند شخم میزدند. همیشه بیدلودماغ بودند و کاسبها و صنعتگران شهرک هم مثل آنها. کاسبها توی دکانهای مخروبه محقرشان نسیه کار میکردند و در مقابل جنسی که دست مردم میدادند پولی گیرشان نمیآمد. و صنعتگرها هم ــ پینهدوزها، نجارها، نعلبندها ــ در عوض کاری که میکردند پولی دستشان را نمیگرفت. فقط دو کافه شهرک کارشان سکه بود. کافهدارها جنسشان را نقد میفروختند و چون مردان شهرک و کشاورزهایی که به شهرک میآمدند زندگی را بدون مشروب غیر قابل تحمل میدیدند خرج پاتیل شدن را هر طور شده جور میکردند.
پدر هیو، جان مکوی، از نوجوانی در مزرعهای کارگری کرده بود؛ اما پیش از این که هیو متولد شود راهی شهرک شد و در یک دباغی کار پیدا کرد. دباغی یکی دو سالی سرپا بود و بعد به خنس خورد، ولی جان مکوی در شهرک ماند و کارش شد مست کردن. آسانتر از این کار پیدا نمیکرد. هنوز توی دباغی بود که زن گرفت و پسرش به دنیا آمد. بعد زنش مرد و کارگر بیکار بچهاش را برداشت و رفت توی یک آلونک صیادی در حاشیه رودخانه لانه کرد. در چند سال بعد بچه چطور بزرگ شد کسی نفهمید. جان مکوی توی خیابانها یا کنار رودخانه ول میگشت و فقط موقعی خماری از سرش میپرید که از زور گرسنگی یا آرزوی یک چکه مشروب راضی میشد یک روز در برداشت محصول به مزرعهداری کمک کند یا با چند ولگرد دیگر مثل خودش راهی سفرهای پرماجرا با کلک چوبی به پاییندست رودخانه شود. بچه را یا توی آلونک زندانی میکرد، یا توی پتوی چرکی میپیچید و با خودش میبرد. بچه تازه راه افتاده بود که مجبور شد برای سیر کردن شکم خودش کار پیدا کند. هنوز ده سال بیشتر نداشت که افسرده سایهبهسایه پدرش توی شهرک میگشت. کار که پیدا میکردند کار را پسر میکرد و پدر توی آفتاب لم میداد. آبانبارها را تمیز میکردند، دکانها و کافهها را جارو میزدند، یا شبها کثافت مستراحها را با فرقون و صندوقی میبردند توی رودخانه میریختند. هیو چهارده سالش که شد به اندازه پدرش قد کشیده بود و هنوز سواد درستوحسابی نداشت. فقط کمی خواندن یاد گرفته بود و اسم خودش را هم میتوانست بنویسد. همین پیشرفت را هم از صدقه سر بچههایی داشت که میآمدند با او لب رودخانه ماهی میگرفتند. هیچ وقت خودش مدرسه نرفته بود. گاهی میشد که چند روز کار نمیکرد و زیر بتهای کنار رودخانه دراز میکشید و چرت میزد. ماهیهایی را که در روزهای پرکارش میگرفت به چند سنت به زن خانهداری میفروخت و با پولش برای تن لشاش خوراک میخرید. مثل حیوانی که به سن بلوغ رسیده باشد از پدرش گریزان بود؛ نه بهخاطر دلخوریش از بابت سختیهایی که پدر به پسرش داده بود؛ به این خاطر که فکر میکرد وقتش رسیده که راه خودش را برود.»
حجم
۲۷۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
حجم
۲۷۷٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۳۴۴ صفحه
نظرات کاربران
یه رمان کلاسیک آمریکاییِ جذاب و آموزنده. در خلال زندگی هیو مککوی و رنجها، حقارتها، حماقتها، زرنگیها، استعداد و عشقاش با مقطع مهمی از زندگی اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی مردم آمریکا مواجه میشیم. این رمان مقطع خاصِ گذار از