کتاب دختری در تبعید
معرفی کتاب دختری در تبعید
کتاب دختری در تبعید؛ مرثیهای برای لیندا ب نوشتهٔ اسماعیل کاداره و ترجمهٔ محمود گودرزی است و انتشارات چترنگ آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب دختری در تبعید
رودیان استفا برای پاسخدادن به پارهای از سؤالات به کمیتهٔ حزب فراخوانده میشود. جنازهٔ دختری ناشناس ـ لیندا ب ــ پیدا میشود که کتابی با امضای رودیان استفا دارد. رودیان به یاد میآورد که تقدیمنامهٔ کتاب را به درخواست دوست لیندا نوشته است؛ کسی که از آن پس معشوقهاش بوده، اما حالا ناپدید شده است. او اندکی بعد میفهمد خانوادهٔ لیندا که مظنون به حساب میآیند، از پایتخت به شهری کوچک در آلبانی تبعید شدهاند و دختر دست به خودکشی زده است.
اما چه بر سر لیندا ب آمده است؟ ماجرای این دختر از لابهلای لایههای داستان کمکم آشکار میشود: اینکه چطور دورادور عاشق رودیان شده بود و حاضر بود چه خطراتی را به جان بخرد تا به او نزدیک شود.
دختری در تبعید حیرتآور است؛ تصویری بهشدت تأثیرگذار از زندگی و عشق است که با اسطوره، طنز تلخ و پوچی هراسانگیز رژیمی متوهم و کجاندیش آمیخته شده است.
خواندن کتاب دختری در تبعید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهایی با رگههایی از سیاست و اعتراض پیشنهاد میکنیم.
درباره اسماعیل کاداره
اسماعیل کاداره نامدارترین رماننویس و شاعر آلبانی است. ترجمههایی از آثارش در بیش از چهل کشور منتشر شده است. او جایزهٔ بینالمللی من بوکر را در اولین دورهٔ برگزاریاش در سال ۲۰۰۵ دریافت کرد و در سال ۲۰۱۵ برندهٔ جایزهٔ اورشلیم شد.
بخشی از کتاب دختری در تبعید
«پیش از آنکه به انتهای خیابان دیبرا برسد به نظرش آمد موفق شده است که به هیچچیز فکر نکند؛ اما وقتی خود را کنار هتل تیرانا در ضلع شمالی میدان اسکندربیگ دید، دستخوش حس اضطرار و حتی دلهره شد. فقط این میدان بین او و ساختمان کمیتهٔ حزب قرار داشت. دیگر نمیتوانست وانمود کند از آنچه بود، خونسردتر است یا با این اندیشه که وجدانش پاک است، به خود اطمینانخاطر دهد. فقط میبایست از این میدان عبور میکرد که هرچقدر هم بزرگ بود، برای کسی که بدون توضیح به کمیتهٔ حزب احضار شده بود، فاصلهای بسیار کوتاه بود.
گویی که این کار تنها راه جبران زمان ازدسترفته باشد، با تکراری جنونآسا، دو مسئلهٔ محتملی را که ممکن بود او را بیخبر در مخمصه انداخته باشد، با خود مرور کرد: نمایشنامهٔ اخیرش که دو هفته انتظار مجوز اجرایش را کشیده بود و رابطهاش با میگِنا.
هر زمان دیگری بود موضوع دوم بیشتر از موضوع اول نگرانش میکرد. همانطور که به بانک ناتیونال نزدیک میشد، آخرین صحنهٔ مشاجرهشان با وضوحی دردناک در ذهنش به نمایش درآمد. فضا همان فضای بگومگوی قبلی بود: همان قسمت از آپارتمانش که قفسههای کتابخانهاش به پنجره میرسید. کموبیش همان واژهها را ردوبدل کرده بودند و دختر همان اشکها را ریخته بود. ازقضا این اشکها او را ترسانده بود. اگر اینطور نبود، چهبسا دو هفته زودتر به رابطهشان پایان داده بود. تصور میکرد او دختری هوایی از دانشکدهٔ هنر است که خودش هم نمیداند چه میخواهد. به هر صورت، هر بار میگریست، مرد امیدوار بود بفهمد چه چیزی در این اشکها پنهان است، اگر چیزی در آنها پنهان بود. اطمینان داشت این آخرین فرصت اوست. با لحنی خشن پرسیده بود: «موضوع چیست؟ دستکم به من بگو.» دختر جواب داد: «نمیتوانم. خودم هم نمیدانم.» «خودت هم نمیدانی؟ واقعاً؟ فکر میکنی خیلی پیچیدهای؟ با آنهمه پیغامِ مارلیندیتریشی؟... دوستت دارم، دوستت ندارم؟ موضوع این است؟»
حس کرد که دختر به خودش مسلط نیست. «گوش کن، تو ابداً پیچیده نیستی. فقط...» خواست بگوید از همهجا بیخبر و شهرستانی هستی، اما جلوی خودش را گرفت. «تو فقط شیزوفرنی داری یا اینکه جاسوسی...»
زبانش را گاز گرفت، اما کلمه بیرون پریده بود.
دختر جواب داد: «نه.» اما نه آنقدر خشن که مرد انتظارش را داشت. «من هیچکدام از اینها نیستم.»
«پس حرفت را بزن، چه مرگت شده؟ بگو و اینقدر تکرار نکن که نمیدانی.»
در تمام عمر دو سه بار دستش را دراز کرده بود تا دختری را از موهایش بگیرد، اما در عمل این کار را نکرده بود. حالا با سهولتی دور از انتظار اتفاق افتاد. فکر کرد مشتش بلافاصله شل میشود و طرههای مو را، گویی شعلهٔ آتش باشند، رها میکند؛ اما دستش فرمان نبرد و آن سر دلربا را که اندکی قبل به نرمی نوازش کرده بود، با عصبانیت به قفسههای کتاب چسباند. شانهای افتاد و پس از آن، تودهای از کتاب که عنوانهایشان به دلایلی خود را در معرض نگاه سراسیمهاش قرار دادند: اسکاتفیتزجرالد، جاینامهای آلبانی و کوزُوو، پلوتارک.
فقط چهل ثانیه مانده بود تا برسد به درِ ساختمان کمیتهٔ حزب، اما همین مقدار برایش کافی بود تا متوجه شود که اگر هم دختر گزارشش را داده باشد، فرقی به حالش نمیکند. در واقع خبرچینی دختر را، حتی با به کار بردن کلمهٔ «جاسوس» در گزارشش، به هر نوع مانعی برای نمایشنامهاش ترجیح میداد.
با لحنی شماتتآمیز خود را ابلهی ناامید خواند که نمیتواند ببیند گزارش خبرچین چقدر میتواند خطرناک باشد؛ اما این خبرچینی نهفقط نگرانش نکرد، بلکه به نظرش رسید در باطن آرزویش را دارد.»
حجم
۱۴۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه
حجم
۱۴۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۶۴ صفحه