کتاب یکی پس از دیگری
معرفی کتاب یکی پس از دیگری
کتاب یکی پس از دیگری نوشته فریدا مکفادن است که با ترجمه فرانک سالاری منتشر شده است. کتاب یکی پس از دیگری داستانی معمایی و پرهیجان است که در قلب یک جنگل اتفاق میافتد.
درباره کتاب یکی پس از دیگری
کلیر و نوآ یک زوج هستند که بعد از ده سال زندگیشان به بنبست رسیده است، کلیر حس میکند نمیداند کی از شوهرش متنفر شده است اما میداند نمیتواند او را تحمل کند، حالا برای آرامش تصمیم گرفتهاند به یک سفر بروند. شش دوست چهار ساعت در ماشین به سمت جنگل میروند و در یک هتل جنگلی با جکوزی و منظرههای زیبا استراحت میکنند، کلیر میخواهد از بچه هایش خداحافظی کند اما دخترش کوچکش سعی میکند او را منصرف کند، مدام میگوید خواب دیده یک هیولا شما را میخورد اما کلیر به حرفهای دخترش اعتماد نمیکند اما تصمیم اشتباهی گرفته است. قرار است اتفاقات بدی بیفتد، ماشین آنها بین راه خراب میشود و یکی یکی درگیر سرنوشتی ترسناک میشوند. شش دوست در جنگل سرگردان میشوند و شاید یکی از آنها قاتل باشد...
خواندن کتاب یکی پس از دیگری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات معمایی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب یکی پس از دیگری
مادرم توی حیاط خانه میوههای توتیشکل پرورش میداد؛ بیشتر بلوبری و تمشک. تمشک که جوانه میزد، اول سبز بود و بعد بهمرور که میرسید، سیاه و بزرگتر میشد. تمشک خیلی دوست داشتم. وقتی میرسیدند، بدون کوچکترین تلاشی بهراحتی از بوته کَنده میشد.
بلوبری یک ماه بعد از تمشک میرسید. اول کمرنگ و بعد بزرگ و آبی میشد. بلوبری هم طعم خوبی داشت، اما من نمیخوردم، چون شبیه شابیزک بود.
مادرم تَه حیاطِ خانه کلی شابیزک پرورش میداد.
نام این گیاه آتروپین بِلادن۱۶ است. از راستهٔ تاجریزیهاست که معمولاً در نیمکرهٔ غربی، اروپا و آفریقای شمالی پیدا میشود، اما در بخشهایی از آمریکا هم میتوان آن را پیدا کرد.
میوههای بنفش و تیرهٔ بِلادن خیلی شبیه بلوبری است؛ کوچک، سیاهِ روشن و شیرین.
میوههای آن بسیار سمی است. سمِ موجود در این گیاه در صورت مصرف میتواند فرد را دچار توهم و هذیان کند. همچنین باعث تعریق شدید بدن، تپش قلب و اشکال در تنفس میشود. بعد حملهٔ قلبی به فرد دست میدهد. انسانِ اولیه به کمک سمِ بِلادن تیر و پیکانِ سمی ساخته است. پانزده تا بیست عدد از این میوه برای مرگ یک آدم بزرگسال کافی است. بچه با دو یا سه عدد از آن میمیرد.
مادرم این میوهٔ سمی را توی حیاط پرورش میداد تا کسی یواشکی پا به حیاط ما نگذارد و میوههای تمشک و بلوبری را بدزدد. امیدوار بود بچهای را مُرده تَه حیاط پیدا کند که مُشتی از این میوههای سمی کف دستش باشد! توی حیاط که بودم، فرق این دو بوتهٔ گیاه را تشخیص میدادم، اما اگر میوهٔ شابیزک و بلوبری را توی یک کاسه میگذاشتند، نمیتوانستم تشخیص بدهم کدام است.
هفتساله بودم. یک روز صبحِ زودِ روز یکشنبه پدرم از سفرش به شیکاگو به خانه برگشت. وقتی قرار بود پدرم از سفر برگردد، مادرم لباس مرتب میپوشید. لباس صورتیِ روشن و موهای سفید بلوندش دیگر چرب و کثیف نبود. اگر به خودش میرسید، زنِ زیبایی بود.
از بالا تا پایین خانه را ساعتها میسابیدیم و تمیز میکردیم. از بس میسابیدم، دستم درد میگرفت و چشمهایم از بوی مواد شوینده قرمز میشد و میسوخت. یک گربهٔ موسفید داشتیم که اسمش اسنوبال۱۷ بود. مادرم بیست دقیقه موهای او را برس میزد تا مثل برف سفید و درخشان شود. قیافهٔ اسنوبال از من خوشگلتر میشد.
پدرم درحالیکه زیر چشمهایش گود افتاده بود، با چمدان وارد خانه شد. ما سه نفر جلوی در منتظرش بودیم. با هیجان گفت: «عجب استقبالی!» صدایی بلند و دوستداشتنی و لبخندِ بزرگی به لب داشت؛ باعث میشد همه مثل او لبخند بزنند. فروشندهٔ خوبی بود.
مادرم درحالیکه رُژ صورتیرنگی به لبش زده بود، لبخندی زد و گفت: «صبحانه برات گوشت و تخممرغ درست کردهم.»
«بریم زودتر بخورم!»
مادرم دوست داشت دنبال او توی آشپزخانه برود، اما پدرم اول چمدانش را باز کرد. مادرم اخمی کرد و دستش را کنار پایش گذاشت و گفت: «بیا جان! سرد میشه.»
«صبر کن...» چند ثانیه توی چمدان را گشت و یک کلاه بیسبال که عکس بوفالو داشت، از توی آن بیرون آورد و جلوی من گرفت. یک بوفالوی قرمز جلوی کلاه به من زُل زده بود. «بفرمایید... این هم برای ورزشکارم.»
پدرم سفر زیاد میرفت. هر شهری هم که میرفت، یکی از کلاههای بیسبال را برایم سوغات میآورد. یک کلکسیون بزرگ کلاه بیسبال داشتم. کلاه را گرفتم و آن را روی سرم گذاشتم. «واااای، ممنون!»
گفت: «چیزهای دیگه هم برات آوردهم.»
مادرم گفت: «جان! خُب بذار اول صبحانه بخوریم؛ نمیشه؟»
«هلن، یه دقیقه دیگه میآم.»
خیلی خوب است که چیزهای دیگری هم آورده است. البته ارزشِ این را نداشت که چند روز یا حتی یک هفته او را نبینم؛ اما بالاخره بدم هم نمیآمد. مادرم از این کارِ پدرم خوشش نمیآمد؛ عصبانی میشد.
چند ثانیه بعد به آشپزخانه رفتیم. گوشت و تخممرغِ پدرم توی یک بشقاب سرامیکی سفید روی میز چیده شده بود. یک لیوان آبپرتقال تازه هم کنارش بود. یک کاسه هم پر از غلات بود که قبلاً آماده نمیکرد.
مادرم به هردوی ما نگاه کرد و گفت: «براتون صبحانه درست کردهم.»
من نشستم و کاسهٔ غلات جلویم بود. کورنفلکس بود. بیشترِ روزها همین را میخوردم، اما روزهای دیگر خودم برای خودم درست میکردم. مادرم برایم صبحانه حاضر نمیکرد، اما امروز بدون اینکه بپرسد، حاضر کرده بود. به کاسه نگاه کردم. کلی شیر روی آن ریخته بود. کورنفلکسها غرق شیر بود. یکمُشت میوهٔ سیاه هم توی آن ریخته بود.
«چندتا بلوبری از باغ کَندم و ریختم توش.»
لبهٔ کلاهم را پایین آوردم و به ظرف غلات نگاه کردم. میوهها آبی-سیاه بود؛ شبیه بلوبری.
با قاشق بلوبریها را توی ظرفم چرخاندم. مادرم نگاهم میکرد. «چی شده؟ چرا نمیخوری؟»
پدرم مشغول خوردن بود. «بخور ورزشکار... برات خوبه.»
قاشقم را دوباره چرخاندم تا اینکه یکی از بلوبریها از لبهٔ کاسه بیرون افتاد و روی زمین ریخت. اسنوبال سریع آن را بو کرد. بعد با زبان صورتیرنگش آن را لیس زد.
مادرم به گربه تَشر زد و گفت: «نه!»
مثل برق پرید و از دهان گربه آن را بیرون کشید. «گربهٔ بد! این غذا مال گربهها نیست.»
مادرم عاشق اسنوبال بود. موهایش را بهنرمی و آرامی نوازش میکرد. اجازه نمیداد کوچکترین اتفاقی برای او بیُفتد.
حجم
۱۷۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
حجم
۱۷۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
نظرات کاربران
کلا مسافرتهای چند روزه که با تور به جنگل سفر میکنند مورد علاقهام نبود،حالا با خواندن کتاب "یکی پس از دیگری" نوشتهی"فریدا مکفادن" اصلا به این نوع مسافرت دیگر فکر هم نمیکنم. کلیر ماچت برنامهی یک سفر چند روزه همراه
هشت فصل اول کتاب رو با نسخهی اصلی مقایسه کردم. مترجم خیلی از جملهها رو بیدلیل حذف کرده. هر قسمت هم که احتمال ممیزی داشته کلا ترجمه نکرده و یهجاهایی از داستان رو هم عوض کرده! حتی اگه بخشهای مهمی
فوقالعاده و پرکشش طوریکه نمیتونی کتابو زمین بذاری و آخرش به شدت غافلگیر کننده
اعتراف میکنم تا آخر داستان راوی ناشناس رو اشتباه تشخیص دادم علاوه بر جنبه های ژانر جنایی و هیجان و تعلیق بی نظیرش ؛ در عین سادگی و روانی نکات روانشناختی جالبی درش نهفته بود نمیدونم فیلمش ساخته شده یا
کلیر و نوآ زوجی که بنظر میرسه که ازدواجشون در شرف نابودیه به همراه ۲ زوج دیگه راهی سفر یک هفته ای به هتلی داخل جنگل میشن ... اما همه چیز اونجور که باید پیش نمیره و ون اونها وسط
جناییخون حرفهای باشید زیاد راضیتون نمیکنه، خصوصاً اینکه انگیزه قتلها و اتفاقات خیلی پیش پا افتاده و کلیشهای بود.. نیمهی ابتدایی کتاب خیلی خوب پیش میره و نیمه میانی تکراری میشه در حدی که چندین فصل یه چرخهی تکراری همش تو
داستان خیلی دیر شروع میشه.شما تقریبا یک سوم کتاب رو میخونید تا اولین اتفاق رو شاهدش باشید. تو شخصیت پردازی هم که به شدت ضعیفه نویسنده. توصیف مکان و چهره شخصیت ها رو هم که به هیچ عنوان نداریم.تنها هنرش تو
خوشحالم که بعد از مدت ها تونستم کتابی بخونم با ترجمه خوب و روان ،داستانپردازی فوق العاده که خواننده رو تا انتها با خودش همراه میکنه . مطمئنم شما هم از خوندن کتاب لذت میبرید.
خیلی جالب بود. از کتاب هایی که نمیشد زمین گذاشت.
مطالعه ی نسخه ی صوتی عالی تر از عالییییی وقتی فهمیدم ناشناس کیههه😥😮