بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خسرو شیرین | طاقچه
تصویر جلد کتاب خسرو شیرین

بریده‌هایی از کتاب خسرو شیرین

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۷۴ رأی
۴٫۳
(۷۴)
تو هنو نمی‌خوای دست از ئی تهرانی‌بازیات‌برداری؟ دست خودم نیست که بچه تهرانم. جرمه؟ می‌دونم بچه تهرونی. می‌گم‌ها توئی سه چهار سالی که آبادان هستی نمی‌خواهی عین بچه آدم حرف بزنی؟ بچه آدم؟ یعنی مثل شماها؟ ها! من معذرت می‌خوام. من نه و مُو. یکی از مصیبت‌های بزرگ من در آبادان همین گفتن ضمیر «من» بود. بچه‌های آبادان عجیب رویش حساسیت داشتند
mohaddese
وقتی باران می‌بارد روحمان از بدنمان خارج می‌شود و می‌رود زیر باران بچگی می‌کند. سر به هوایی می‌کند. می‌دود، می‌خندد. گریه می‌کند، می‌پرد، پرواز می‌کند، خلاصه عشق‌بازی‌ها می‌کند. از کجا می‌دانید؟ چون وقتی به کالبدمان برمی‌گردد خیسِ خیس است!
کاربر ۶۰۱۵۱۰۳
آدم‌ها دو دسته‌اند؛ بعضی‌ها فکر می‌کنند خوش‌تیپ هستند، بعضی‌ها خوش‌تیپ هستند و ما بی‌شک از دسته اول بودیم!
n re
اکثرِ اکثر آدم‌ها الکی لبخند می‌زنند. حتی الکی می‌خندند. سطحی است، نمایشی است، از روی عادت است. بیشتر به ماسک می‌ماند. بر صورت می‌ماسد. آدم‌های خیلی کمتری هم هستند که وقتی لبخند می‌زنند، موجی از آرامش و نشاط و اطمینان با خود می‌آورند. این‌ها وقتی می‌خندند، وقتی لبخند می‌زنند، دانه‌های دلشان پیدا می‌شود. مثل بچه‌های کوچک.
مستاصل!
ضیافت‌های عاشق را خوشا بخشش خوشا ایثار خوشا پیداشدن در عشق برای گم‌شدن در یار
fatemeh1991
ملاک تقسیم‌بندی آدم‌ها به دو گروه کلی خیلی زیاد است. خوش‌تیپ و بدتیپ. زشت و زیبا. فقیر و غنی. خوش‌اخلاق و بداخلاق. مؤمن و کافر. شریف و دریده و خیلی چیزهای دیگر اما ما آدم‌ها را بر اساس لبخندشان تقسیم می‌کنیم.
ابوتراب
مرگ نفس‌به‌نفس، گام‌به‌گام با ما بود. برای همین هر روز بیشتر شفاف و زلال و سبک‌بال می‌شدیم.
m-a
سمیر و سمیرا خواهر و برادر دوقلو بودند. سیاه و دیلاق عین هم! باهم مو نمی‌زدند. فقط سمیرا چادر سرش بود؛ همین!
Yas Balal.جواد عطوی
در مصائب به‌ظاهر تلخ، الطاف ظاهری و باطنی خداوند نهفته است. اما چون ما آگاه به این امور نیستیم، ممکن است که بر این مصیبت‌ها ناشکیبایی می‌کنیم. گریه و زاری کنیم اما اگر به الطاف و حکمت‌های الهی آگاه بودیم، به‌خصوص الطاف خفیه، آن وقت صبر و رضا پیش می‌گرفتیم و خدا را شکر می‌کردیم. این‌گونه مصائب مسائل الطافی دارد و تربیت‌هایی...
م.ظ.دهدزی
ناگهان میگ‌های عراقی بالای آسمان بهمنشیر ظاهر شدند. اولی بمب انداخت یا شاید راکت شلیک کرد. بعد به‌سرعت دور شد. صدای انفجار هولناکی از سینه مواج آب، از بغل لنج برخاست. بعد تنوره آب بود و ترکش و گوشت و استخوان. صدای فریاد ترس‌خورده هوا را می‌شکافت. لنج برگشت. خدایا رحم کن! مسافران که بیشترشان زن و بچه بودند ریختند توی آب. در لحظه قیامت مقابل دیدگانمان جان گرفت. قد کشید. هیچ‌کس هیچ‌کاری نمی‌توانست بکند. ما فقط داد می‌کشیدیم و جیغ می‌زدیم. ما این‌طرف بهمنشیر، آن‌ها آن‌طرف، خدا را، ائمه را، پیامبر را به یاری می‌طلبیدیم. جریان آب بهمنشیر آن‌قدر شدید و پرقدرت بود که قهارترین شناگرها هم توان شنا و مقاومت نداشتند. چه برسد به یک مشت زن و بچه و پیرمرد و پیرزن
م.ظ.دهدزی
زمان چیز عجیبی است. طول آن، عمق آن به تعداد آدم‌ها و شرایطشان متفاوت است
فاطمه
خسرو خوبان، کویر مدفن عاشقای بی‌مزاره! صدایش یک بار دیگر شکست و گفت: «مثل جدّم...»
°•کتاب‌خوان•°
اول خیابان زند، درست راست اول کلیسا بود، کلیسای «کارپت مقدس» جفتش مسجد بهبهانی‌ها! دیوار مشترک داشتند. بعید می‌دانیم همچنین چیزی در دنیا بوده باشد. یکی از عجایب آبادان است.
مستاصل!
آدم آزاده نه ظلم می‌کنه و نه زیر بار ظلم می‌ره.
مستاصل!
خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن خوشا مُردن، خوشا از عاشقی مُردن
fatemeh1991
ما آدم‌ها را بر اساس لبخندشان تقسیم می‌کنیم. اکثرِ اکثر آدم‌ها الکی لبخند می‌زنند. حتی الکی می‌خندند. سطحی است، نمایشی است، از روی عادت است. بیشتر به ماسک می‌ماند. بر صورت می‌ماسد. آدم‌های خیلی کمتری هم هستند که وقتی لبخند می‌زنند، موجی از آرامش و نشاط و اطمینان با خود می‌آورند. این‌ها وقتی می‌خندند، وقتی لبخند می‌زنند، دانه‌های دلشان پیدا می‌شود. مثل بچه‌های کوچک
نگار
مردی که چمدان کوچک دستش بود اول کت و بعد پاپیون بعد پیراهن، بعد کفش‌هایش، بعد حتی شلوارش را هم درآورد و انداخت. ماند با یک زیرپیراهن رکابی و یک شورت. به قول کوروش خدابیامرز «مامان‌دوز»؛ اما چمدانش را زمین نگذاشت. دیدیم حتی ساعت و انگشترها و حلقه‌ها را هم انداخت، اما چمدان را رها نکرد. صلات ظهر از نفس افتاد درازبه‌دراز. یکی از امدادگرها آمد بالای سرش. خودش نا نداشت. با حوصله معاینه‌اش کرد، گفت تمام کرده! استوار دستور داد چمدان را باز کنند تا اگر وصیت‌نامه‌ای، سندی، چیز حیاتی‌ای به رسم امانت با خود ببریم. تا به دست اهلش برسانیم. سرباز چمدان را باز کرد. هیچ‌چیز داخلش نبود، هیچ‌چیز. جز «یک دست لباس بلند سفید عروس» فقط همین. اشک خیلی‌ها سرازیر شد روی گونه‌های تاول‌زده.
نگار
ما و باران باهم... بغض کردیم. با حیرت گفت: «شما و باران چی؟» رازها داریم باهم... یعنی چه‌جوری؟ نمی‌توانیم درست توضیح بدهیم. فقط اینکه وقتی باران می‌بارد روحمان از بدنمان خارج می‌شود و می‌رود زیر باران بچگی می‌کند. سر به هوایی می‌کند. می‌دود، می‌خندد. گریه می‌کند، می‌پرد، پرواز می‌کند، خلاصه عشق‌بازی‌ها می‌کند. از کجا می‌دانید؟ چون وقتی به کالبدمان برمی‌گردد خیسِ خیس است! وای چه شاعرانه، چه روح لطیفی!
n re
خسرو خوبان، کویر مدفن عاشقای بی‌مزاره! صدایش یک بار دیگر شکست و گفت: «مثل جدّم...»
°•کتاب‌خوان•°
هردم از این آسمان، ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز این آسمان غم‌زده غرق ستاره است
زهرآ
لاله‌ها آینه خون سیاوُشان‌اند،
زهرآ
کلام از نگاه تو شکل می‌بندد خوشا نظربازی‌ای که تو آغاز می‌کنی! . . . دلت کبوتر آتشی است به خون تپیده به بام تلخ با این‌همه چه بالا چه بلند پرواز می‌کنی.
fati
خدای من! یک‌دفعه زیر پایم خالی شد. چنگ زدم به دل سیاهی. به گوشه‌های تاریک‌تر و ترسناک‌ترش، چنگم اما خالی ماند. چنان در خودم مچاله شدم که اگر مادر بود و می‌دید می‌گفت شکل جنین شده‌ای، می‌خواهی برگردی این تو؟ و به شکمش اشاره می‌کرد. ای کاش می‌شد، ای کاش می‌شد، ای کاش.
کاربر ۳۰۴۴۲۲۳
دو نفری مجتبی را با دست‌بسته و صورت درب و داغان و کج‌وکوله پرت کردند توی استخر. یا ابوالفضل، مجتبی محکم و با سر و صورت و سینه در آب افتاد مثل تنه درخت! صدای بلندی برخاست. آب شکاف برداشت، موج بلند برداشت. قطرات درشت آب به هوا و اطراف پاشید. موج آب تنه کوبید به بدنه جرم‌گرفته و لزج بدن استخر. بوی لجن بلند شد. بعد آب آرام گرفت. برای چند لحظه طولانی مجتبی از نگاه‌ها پنهان شد و بعد آب دوباره شکاف برداشت و ناگهان سر و سینه مجتبی از آب بیرون زد. با دست‌های بسته تلاش رقت‌باری می‌کرد تا به هر شکل ممکن سرش را از آب بیرون بیاورد تا نفس بکشد. چرا ما یاد حضرت ابوالفضل افتاده بودیم. چرا ما بغض کردیم.
Razie
ما آدم‌ها را بر اساس لبخندشان تقسیم می‌کنیم. اکثرِ اکثر آدم‌ها الکی لبخند می‌زنند. حتی الکی می‌خندند. سطحی است، نمایشی است، از روی عادت است. بیشتر به ماسک می‌ماند. بر صورت می‌ماسد. آدم‌های خیلی کمتری هم هستند که وقتی لبخند می‌زنند، موجی از آرامش و نشاط و اطمینان با خود می‌آورند. این‌ها وقتی می‌خندند، وقتی لبخند می‌زنند، دانه‌های دلشان پیدا می‌شود. مثل بچه‌های کوچک.
n re
سیدعلی بنده‌خدا بیشتر عاشق ترانه‌فیلم شده بود، آواز فیلم. چون راه‌به‌راه زیرلب زمزمه می‌کرد: ضیافت‌های عاشق را خوشا بخشش خوشا ایثار خوشا پیداشدن در عشق برای گم‌شدن در یار به اینجای شعر که می‌رسید: خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن خوشا مُردن، خوشا از عاشقی مُردن چنان سوزناک و با درد می‌خواند که انگار هیچ آرزویی، هیچ خواسته‌ای، هیچ حسرتی، جز عاشق مُردن ندارد.
fatemeh_z_gh09
یک‌دفعه زیر پایم خالی شد. چنگ زدم به دل سیاهی. به گوشه‌های تاریک‌تر و ترسناک‌ترش، چنگم اما خالی ماند. چنان در خودم مچاله شدم که اگر مادر بود و می‌دید می‌گفت شکل جنین شده‌ای، می‌خواهی برگردی این تو؟ و به شکمش اشاره می‌کرد. ای کاش می‌شد
زنبورِ پرکار
پرسیدم: «چرا نرفتی، چرا موندی توی این آتش و خطر؟» عشقی خونمونه، شهرمونه، ناموسمونه کجا بریم؟
ZH
«خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن خوشا مردن خوشا از عاشقی مردن.»
علیرضا دولتی

حجم

۱۴۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۴ صفحه

حجم

۱۴۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۴ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۰,۵۰۰
۷۰%
تومان