دانلود و خرید کتاب صوتی اتاق افسران
معرفی کتاب صوتی اتاق افسران
کتاب صوتی اتاق افسران، اثر مارک دوگن با ترجمه پرویز شهدی در رادیو گوشه منتشر شده است. این کتاب داستانی درباره یکی از سربازان جنگ جهانی اول است و سبکی رئالیستی دارد اما تلاش میکند از سیاهیها و تلخیها فاصله بگیرد و جریان زندگی را تصویر کند.
درباره کتاب صوتی اتاق افسران
یک مهندس نظامی در همان روزهای اول جنگ مجروح میشود و بخشهای مهمی از صورت و دهانش را از دست میدهد. این نقص که برخاسته از ویژگیهای خاص جنگ جهانی اول است، شخصیتی خاص را هم به وجود میآورد. بیشتر داستان در بیمارستان نظامی میگذرد، در سالنی که صورت ازدستدادههایی مثل مهندس داستان در آن بستریاند و به تدریج ناچار میشوند با زندگی تازه خود خو کنند. دوگن از امور خشن در رمانش زیاد استفاده میکند و در این کار خونسرد است. به همین دلیل اتاق افسران نوعی رمان جنگ است که در آن قرار نیست هیچ ترحمی به انسان معاصر شود.
شنیدن کتاب اتاق افسران را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی مخصوصا داستانهایی با موضوع جنگ پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب اتاق افسران
از جنگ جهانی اول، من چیزی ندیدم و نفهمیدم. منظورم سنگرهای پرِ لجن است، با رطوبتی که تا مغز استخوان نفوذ میکند، با موشهای بزرگ سیاهی که با موهای بلند و انبوه زمستانیشان میان پسماندههای گوناگون و بوهای آمیخته با بوی توتون خاکستری نامرغوب و مدفوعهای خوب زیر خاک پنهاننشده، در آمدوشد هستند. سقف این سنگرها را آسمانی تیره و کدر و یکدست تشکیل میدهد که در فاصلههای منظم، یکریز میبارد؛ انگار ابرها از فروریختن باران روی سربازهای ساده و بیگناه خسته نمیشوند.
همین جنگ را میگویم که از آن چیزی نفهمیدم.
در اولین روز بسیج عمومی، دهکدهٔ زادگاهم را در دوردونی ترک کردم. پدربزرگم برای اینکه اطرافیان آهوناله و گریهوزاریهای بیهوده نکنند، صبح زود از خانه فراریام داد. کولهپشتیام را انداختم توی گاری آندرهٔ پیر. با گامهای منظم و یکنواختِ مادیان قهوهایرنگش طرف لالند راه افتادیم. فقط موقعی که توی سراشیبی ایستگاه راهآهن افتادیم، پدربزرگ سرانجام تصمیم گرفت حرف بزند و گفت: «مدت زیادی غیبت نکن، پسرم. امسال قارچ فراوانی میتوانیم جمع کنیم.»
در لالند ده دوازده جوانکی که تازه سبیل نازکی روی لب بالاییشان روییده بود، در لباسهای نوِ سربازی جمع شده بودند و مادرانشان با چشمهای سرخ از گریه مدام بغلشان میکردند و میبوسیدند. همانطور که داشتم دور شدن آندرهٔ سالخورده را تماشا میکردم، جوانکی چاق و تپل با چشمهای ورغلنبیده، باکمرویی به من نزدیک شد.
شابرول بود، یکی از بچههای اهل کلرمون دو بورگار، که خیلی وقت میشد ندیده بودمش. تنها آمده بود، بدون اعضای خانواده و بدون خداحافظیها و در آغوش فشردنها. از قطار میترسید، چون اولینبار بود سوارش میشد، و از تغییر خطها و جابهجایی واگنها و لوکوموتیوها نگران بود. برای اینکه قوت قلبی پیدا کند، مرتب جرعههای کوچکی از قمقمهای که به کمربندش آویزان بود، مینوشید؛ آمیزهای از عرق آلو و گیاهی وحشی. توی کولهپشتیاش سه لیتر از آن آورده بود. سه لیتر برای
سه هفته جنگ، چون به او گفته بودند ظرف سه هفته ترتیب آلمانها داده خواهد شد. این دستیار کشیش چاق و گنده که بهطورِ عجیبی بوی شراب مراسم تعمید را میداد، آمد کنارم نشست و یک لحظه هم چشم از من برنداشت.
قطار کوچک، هِنهِنکنان طرف لیبورن حرکت کرد تا از آنجا به پاریس برود. در پایتخت، قطار در ایستگاه شرق عوض میشد. ایستگاه از انبوه جمعیت بهسیاهی میزد. هیاهویی کرکننده از فریادها، هقهق گریهها، صدا زدنها و سوتهای تیز لوکوموتیوها توی فضا پیچیده بود. وقتی رسیدیم جلوِ نردهای که غیرنظامیها نمیتوانستند از آن بگذرند، قطاری را که شابرول باید سوار میشد نشانش دادم. آنوقت مدتی طولانی دستم را بامحبت در دستهایش فشرد:
ــ خب، به امید دیدار آدرین. امیدوارم بهزودی ببینمت. متشکرم که همراهیام کردی. کسی چه میداند، شاید در جبهه همدیگر را دیدیم.
ــ اگر هم در جبهه نشد، وقتی برگشتیم توی ده همدیگر را میبینیم. مواظب خودت باش و قهرمانبازی هم درنیاور.
ــ نه، خطری در کار نیست. واقعاً میگویم. خطری در کار نیست!
پیش از اینکه سیلی که بهطرفِ قطارهای آمادهٔ حرکت روان بود او را ببلعد، دستی برایش تکان دادم.
بعد نوبت خودم بود که به کمک آرنجها راهی باز کنم و کولهپشتیام را، که گاه به تنهٔ پدری گیر میکرد که محجوبانه اندوهش را پنهان میکرد و گاه به مادری که با آزرم دستمالش را تکان میداد، آزاد کنم.
خیس از عرقی که از میان پاهایم توی شلوار پشمیام و از زیربغلها توی نیمتنهام سرازیر بود و تنم را به خارش میانداخت، تصمیم گرفتم لحظهای استراحت کنم تا درد و خستگی شانهام که ناشی از سنگینی کولهپشتی بود، برطرف شود.
وقتی سرم را بلند کردم، زنی جلوِ من گریهکنان دست مرد جوان لاغری را گرفته بود که از شدت لاغری توی لباس سربازی غوطه میخورد و میکوشید روی پلههای واگن، میان کسانی که برای بالا آمدن و سوار شدن هُلش میدادند، تعادلش را حفظ کند. کسیهٔ توتونم را از توی جیبم بیرون کشیدم. درهای قطار بسته شدند. پس از اینکه سرباز داوطلب روی پلههای واگن به درون رانده شد، زن جوان برایش دست تکان داد. مرد جوان کموبیش میان جمعیت انبوه توی قطار ناپدید شده بود. از آنجا که زن جوان هاجوواج روی سکوی ایستگاه تنها مانده بود، بهتر دیدم سر صحبت را با او باز کنم.
ــ دلواپس نباشید، جنگ چند هفتهای بیشتر طول نمیکشد.
زمان
۵ ساعت و ۱ دقیقه
حجم
۴۱۴٫۱ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۵ ساعت و ۱ دقیقه
حجم
۴۱۴٫۱ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
مارک دوگن مثل دیگر نویسنده ها به ما قسمتی از جنگ رو نشون نمیده که در اون کنار سرباز ها و فرمانده هاشون بوی خاک و صدای شلیک گلوله ها و فداکاری مردان جنگ و کشته شدن متعدد افراد رو
کتاب بسیار جذاب است اما کیفیت صدای گوینده بسیار ضعیف است طوری که در تاکسی یا خیابان به هیچ وجه شنیده نمیشود، حتما باید در مکانی آرام و ساکت به کتاب گوش دهید
کتابهایی که در مورد جنگ جهانی اول هستن بی نظرین. من خیلیاشون و خوندن. این کتاب هم واقعن خوب بود،و البته گویندگی بی نظیر هم به بهتر بودنش کمک کرد.در این کتاب، با قسمتی از جنگ روبرو میشید که زیاد
فوق العاده
علاوه بر خود کتاب که جذاب متفاوت و تکان دهنده بود؛ خوانش گوینده رو هم خیلی پسندیدم، با محتوای کتاب هماهنگ بود. البته همونطور که بقیه اشاره کردن صدا ضعیفه و با هنذفری راحت تر میشنوید. نویسنده داستان اگرچه به تفصیل
عالی. صدای گوینده دوچندان می کنه لذت داستان رو فقط کیفیت صدا خیلی کمه
نگاهی نو به جنگ ولی همانقدر تاثر برانگیز
دید متفاوتی بود، اکثر کتاب های درباره جنگ درباره اتفاقات داخل جبهه ها بود اما اینبار یک پرده از بیمارستان و صدمه ناشی از جنگ بود صدای گویندگان عالی بود منتها کیفیتش گویا طوری بود که صدا به شدت ضعیف بود
این کتاب، نگاه و پرداخت متفاوتی به جنگ و عواقباش داشته است. البته که پرویز شهدی یکی از بزرگترین مترجمان ایران است.
کتاب تکان دهنده ای بود ، قهرمانانی که برای وطن جنگیدند ولی با جراحات بسیار از ناحیه صورت مواجه شدند و الان نه توان رفتن به جبهه را دارند و نه پذیرفته شدن از سوی جامعه . واقعا دردناک است. اما