کتاب قاشق هایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم
معرفی کتاب قاشق هایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم
کتاب قاشق هایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم نوشتهٔ باربارا کامینز و ترجمهٔ نیما حسن ویجویه است و نشر بیدگل آن را منتشر کرده است. در بخش آغازین رمان با زوج هنرمندی مواجهیم که قصد دارند مخفیانه ازدواج کنند و آلونکی محقر در لندن ۱۹۳۰ برای خود دستوپا میکنند و اسبابواثاثیهٔ قسطی و سرویسِ قاشق و چنگال ارزان میخرند و با حیوان خانگی عجیبشان که یک سمندر آبی است زندگی مشترکشان را شروع میکنند. این جمله در صفحهٔ شناسنامهٔ کتاب میتواند سرنخی برای پیبردن به ماهیت آن باشد: «فقط ازدواج و فقر و فصلهای دهم، یازدهم و دوازدهم واقعیاند.»
درباره کتاب قاشق هایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم
قاشقهایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم دومین رمان باربارا کامینز است. رمان اول او، خواهران ساکن کرانهٔ رودخانه نیز برگرفته از زندگی شخصی نویسنده است و خانوادهٔ بدسرپرستی را توصیف میکند که در وضعیتی فروپاشیده در دههٔ دوم قرن بیستم کنار رودخانهٔ اِیوِن زندگی میکنند. خانوادهٔ عجیب و مخوف خواهران ساکن کرانهٔ رودخانه با پدری الکلی و مادری خُلوضع بیشباهت به خانوادهٔ پدری خود کامینز نیست. این دو کتاب در زمان انتشارشان، در سالهای ۱۹۴۷ و ۱۹۵۰، بهدلیل لحن «ساده و بیآلایش» نظر منتقدان را جلب کردند و جالب اینکه ناشر اولِ کامینز نهتنها غلطهای املایی برخی از کلمات را اصلاح نکرد، بلکه تعدادی املای نادرست هم اضافه کرد تا به جذابیت نثر نَپُخته و سادهٔ اثر اضافه کند. کامینز از این نگرش نخوتآمیز ناشر دلخور شد. او نویسندهای خودساخته و تعلیمندیده بود؛ غیر از چند سالی که در مدرسهٔ هنر تحصیل کرده بود، تجربهٔ آموزش رسمی دیگری نداشت و اینطور که میگویند تا قبل از مهاجرت به لندن در اواخر دورانِ نوجوانی کتابهای مقبول زمانه را نخوانده و پس از ورود به لندن هم نقاشیها و داستانهایش را دور ریخته بود. اما نثر او خام نبود؛ لحن متغیر و نایکدست او در رمان قاشقهایمان عامدانه و برای تأثیرگذاری بیشتر است. کامینز توصیف صریح و جذابی از بلاهت جوانی، زنبودن و فقر ارائه میدهد و خوانندگانش را غافلگیر میکند. او خاصه در سه فصل «واقعیِ» این رمان، با توصیف زایمان در بیمارستانهای دولتی آن زمان، مخاطب را بهنحوِ خیرهکنندهای شوکه میکند.
راوی رمان قاشقهایمان، سوفیا فرکلاف، متعجب است که بلافاصله بعد از ازدواج باردار میشود. «قبلا تصورم این بود که اگر آدم ذهنش را متمرکز کند و با جدیت تمام با خودش تکرار کند که "بچهدار نخواهم شد"، همچو اتفاقی نمیافتد.» شوهرش، چارلز، هم که مثل خود او تصور مضحکی از «پیشگیری و کنترل جمعیت» دارد او را بابت این اتفاق سرزنش نمیکند و از دستش عصبانی نمیشود. «وای عزیزم، خونوادهم چی میگن! از باباشدن و هلدادن کالسکهٔ بچه متنفرم!» هرچند کمی بعد، شوهرش از او میخواهد که بچه را سقط کند. خانوادهٔ ثروتمند چارلز هم کاری جز مخالفت و توصیههای بیفایده انجام نمیدهند. چارلز درآمدی ندارد و سوفیا با کار در کارگاه از خانواده حمایت میکند تا اینکه بهدلیلِ باردارشدن اخراج میشود. بعد، بهعنوان مدل، مشغول به کار میشود اما درآمد اندکش کفاف زندگی را نمیدهد و حتی پس از اسبابکشی به خانهای ارزانتر با دستشویی مشترک از عهدهٔ اجارهبها برنمیآیند. موضوعی که برای چارلز اصلا اهمیت نداشت. «همینکه شروع به نقاشی میکرد سرما و بیپولی فراموشش میشد. خب، هنرمندان واقعی باید هم اینطور باشند، اما من هنرمند بازاری بودم و نگرانیهایم تمامی نداشت... عصرها هم که برمیگشتم خانه، جدا از خرید و پختوپز، کلی کار سرم ریخته بود.»
تا این نقطه از کتاب، فقر خانوادهٔ فرکلاف بهروشنی توصیف میشود. ضمناً تصویری رمانتیک از بارداری و گرسنگی نمیبینیم. خواننده ممکن است از سوفیایی که تهماندهٔ غرورش اجازه نمیدهد با دیگران صادق باشد و برای رهایی از فقر از آنها کمک بخواهد مأیوس شود. سوفیا در آخرین روز کاریاش بهدروغ به همکارانش میگوید چارلز کلی سفارش جدید گرفته و خودش هم قصد دارد استراحت کند. بااینحال احتمال دارد هرآن از وضعیتی کولیوار به فقر مطلق فروبغلتند؛ اینکه زنی جوان و ناآگاه که تازه ازدواج کرده هیچ درکی از واقعیتِ بچهدارشدن از شوهری عاطلوباطل نداشته باشد باورپذیر است. پیرو همین موضوع، اولین نقطهٔ اوج ترسناک داستان همان سه فصل «واقعیِ» رمان است که در بخش زایمان بیمارستان میگذرد.
موضوع زایمان همیشه در «پشتِ صحنهٔ» ادبیات حضور داشته و درونمایهای اصلی به حساب نیامده است. حتی در رمانهای معاصر، البته غیر از آثاری که بهطورِ خاص به مسئلهٔ مادربودن پرداختهاند، بیش از یک یا نهایتاً دو جمله راجع به زایمان نمیبینیم. اما کامینز با اختصاصدادن سه فصل از این رمانِ کمحجم به مسئلهٔ زایمان دنبال چه بود؟ احتمالا قرار است توصیفات مربوط به وضعحمل سوفیا برزخ طبقاتی و جنسیتیای را نشان دهد که زندگی او را تهدید میکند. او آنقدر فقیر نبود که همچو بسیاری از فقرا در دههٔ سی داخل خانه وضعحمل کند و آنقدر هم ثروتمند نبود که در بیمارستان خصوصی و تحت نظر پزشکان حاذق زایمان کند.
در بیمارستان دولتی بهطرزِ بیرحمانهای با او رفتار میشود، بیمارستانی که به سفارش دوستِ بافکر یکی از دوستانش آنجا پذیرش شده بود و سرنوشتی که انتظارش را میکشید هولناک بود. این ترس بین زنان عمومیت دارد و میلیونها زن آن را تجربه کردهاند و متأسفانه هنوز هم تجربه میکنند. مسئلهٔ زایمان حتی امروز هم کیفیتی نامتعارف دارد و این معضل حتی در کشورهای توسعهیافته هم در هالهای از رمزوراز است. کامینز با مهارت خاصی از آشناترین مسائل آشناییزدایی میکند و مشاهدهگر تیزبینی است که به غرابت وضعیتی که راویاشو درواقع خودشدر آن گرفتار شده واقف است. «اصلا راحت نبودم، داشتم از خجالت میمردم. فکر نمیکنم حتی با حیوان اینطور رفتاری بکنند. بهنظرم بهترین حالت برای زایمان این است که توی اتاقی تاریک و ساکت کاملا تنها باشی و عجلهای هم نباشد. حالا اگر احساس تنهایی کردی شوهرت میتواند پشتِ در منتظر بایستد.»
کامینز با نثر بیتعارف و آن فصلهای پُر از جزئیات از ملودرامی پیشپاافتاده درباب دختری که به بیراهه رفته فراتر میرود و رمانی غیرمعمول، بهویژه در زمانهٔ خود، میآفریند. شاید جزئیات زایمان سوفیا امروز قدیمی به نظر برسد، اما احساساتی که او توصیف میکند (شرم، درماندگی، ترس، تعجب هنگام تولد بچه و نگرانی بابت آیندهاش) هنوز هم در عالم واقعی معمول و در عالم ادبیات نادر است.
خواندن کتاب قاشق هایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران رمانهایی با موضوع زنان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب قاشق هایمان را از فروشگاه وولورت خریدیم
«داستان زندگیام را برای هلن تعریف کردم. رفت خانه و برایم گریه کرد. عصر شوهرش با ظرفی توتفرنگی به دیدنم آمد و دوچرخهام را هم راستوریس کرد. محبت داشت، اما نیازی نداشتم؛ آخر ماجرا برمیگردد به هشت سال پیش و حالا خیلی غصهاش را نمیخورم. البته هنوز کاملا با آن کنار نیامدهام و گوش شیطان کر خوشحالم که حداقل صبحها که بیدار میشوم در نظرم واقعی نمیآید. زمانی را که سوفیا فرکلاف صدایم میزدند خیلی خاطرم نیست. سعی میکنم همانجا پسِ ذهنم نگهش دارم. بهخاطرِ ساندرو است که نمیتوانم همهچیز را فراموش کنم و اغلب به فنی کوچولوی دوستداشتنی فکر میکنم و افسوس میخورم. کاش کل ماجرا را برای هلن تعریف نمیکردم؛ همهچیز دوباره آمد جلوی چشمم. هنوز هم قیافهٔ رنگپریده و معنیدار چارلز جلوی چشمم مجسم میشود و صدای گرفته و مضطربش توی گوشم میپیچد. اتفاقات آن روزها را مدام توی ذهنم مرور میکنم.
اولینبار همدیگر را در قطار دیدیم. هردو کیفِ کتابی دستمان بود و همین باعث شد سر صحبت باز شود. فردای آن روز زنگ زد به کارگاهی که در آن کار میکردم و هر روز همدیگر را میدیدیم. تابستان آن سال آفتاب تندی میتابید و روزها زیبا و روشن بودند. اصلا باران نزد و بااینحال همهچیز حتی در لندن تازه و سرسبز بود. آن موقع تابستانها مثل همان قدیم بود و زمستانها همیشه برف سنگینی میآمد و همهجا یخ میبست. اما این روزها حتی هوا هم رمق گذشته را ندارد و انگار فقط ریزش برگ درختان خبر از تغییر فصل میدهد؛ درست همانطور که کتاب مقدس درمورد آخرالزمان میگوید یا حداقل من فکر میکنم که اینطور گفته باشد.
هردو بیستساله بودیم که باهم آشنا شدیم و در بیستویکسالگی تصمیم گرفتیم مخفیانه ازدواج کنیم. دیواربهدیوار اتاقی که اجاره کرده بودم کلیسایی بود و سراغ کشیش را گرفتیم تا ترتیب برنامهٔ عقدمان را بدهد. خجالت میکشیدیم و جرئت نکردیم به کسی چیزی بگوییم. چارلز میگفت دعوتمان میکنند داخل و با لیوانی شِری و بیسکویتِ مخصوص تشییعجنازه ازمان پذیرایی میکنند. دم درِ ورودی ایستادیم و تمرین میکردیم که چه بگوییم. کشیش هنوز زنگ نزده بودیم که در را باز کرد و خب حتماً صدایمان را شنیده بود. با چشمهای نافذش وراندازمان کرد و با صدایی که بیشتر به فریاد شبیه بود بهشوخی گفت: «شما رو زنوشوهر اعلام میکنم». سؤالاتی پرسید و توی دفترچهای مشکیرنگ یادداشت کرد و گفت هزینهٔ نواختن ارگ جداست و استفاده از کاغذرنگی هم بهخاطر کثیفکردن صحن به هزینهها اضافه میکند. به کشیش گفتیم که نیازی به ارگ و کاغذرنگی نیست و در را بست. برگشتیم به اتاق اجارهایام تا ببینیم ده پوندی را که اخیراً بابت نقاشیتصویر قدمزدن زنان ویکتوریایی عاید چارلز شده چطور خرج کنیم. نقاشی را برای یکی از دوستان عمهاِما کشیده بود و از اینکه آن را توی اتاقخواب مستخدم گذاشته بودند اوقاتش تلخ شده بود، ولی بههرحال بابت این ده پوند که کلِ پولی بود که میتوانستیم برای خانه هزینه کنیم خوشحال بودیم.»
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۶۵ صفحه
حجم
۰
سال انتشار
۱۴۰۲
تعداد صفحهها
۲۶۵ صفحه
نظرات کاربران
سوفیا فرکلاف سرگذشت خودش رو توی دههی سی لندن تعریف میکنه. توی همون فصل اول میگه که چهجوری با چارلز آشنا شده و تصمیم میگیرن پنهانی ازدواج کنن. و اتفاقهای زندگیش رو از بعد اون تعریف میکنه. راوی اول فصل
به قدری نویسنده ساده و روان درباره بدبختی زندگیش صحبت می کنه که تا آخر کتاب همراه میشی زن قصه واقعا واکنش هاش و طرز فکرش نسبت به زندگی و شوهرش عجیب و قابل تامل
یه کتاب با داستانی که خوندنش حس خوبی میده