دانلود و خرید کتاب صوتی ساعت بیعقربه
معرفی کتاب صوتی ساعت بیعقربه
کتاب صوتی ساعت بیعقربه نوشتهٔ کارسون مکالرز و ترجمهٔ حانیه پدرام و با صدای فروغ حداد است و انتشارات شرکت توسعه محتوای لحن دیگر آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب صوتی ساعت بیعقربه
کتاب صوتی ساعت بیعقربه دربارهٔ نژادپرستی، حقوق مدنی سیاهپوستان و مسئولیتهای انسانی در دورهای از تاریخ امریکاست. داستان از این قرار است که در شهر کوچکی، داروسازی به نام مالون مبتلا به سرطان خون میشود و متوجه میشود که فقط یک سال تا پایان عمرش باقی مانده است. او به اندازهٔ یک عمر پشیمان است و برای فرصتهای هدررفتهاش دل میسوزاند. در همین حال، یک قاضی به نام کلن که هنوز از خودکشی پسرش به خود میپیچد، به دنبال معنا در گذشته و قضاوت در زمان حال میگردد. نوهٔ کلن، جستر، در پی اقدام خودخواهانهٔ پدرش به دنبال هویتش میگردد. هر سه آنها داستانهایشان را بهطور اجتنابناپذیری به هم پیوند میدهند. تااینکه شرمن پیو، مردی سیاهپوست جوان با چشمهای آبی که به دنبال کشف حقیقت در مورد والدینش است، به محلهای سفیدپوست نقل مکان میکند و در نتیجه تعادل شکننده شهر را به هم میزند.
کارسون مکالرز به طرز ماهرانهای داستانی از زندگی و مرگ، عشق و نفرت، پیشرفت و رکود خلق میکند.
شنیدن کتاب صوتی ساعت بیعقربه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب صوتی را به دوستداران رمانهای خارجی پیشنهاد میکنیم.
درباره کارسون مکالرز
کارسون مکالرز (۱۹۱۷-۱۹۶۷) نویسندهٔ آثار داستانی و ناداستان متعددی از جمله قلب یک شکارچی تنها است، آواز کافه غمبار، بازتاب در چشم طلایی و ساعت بیعقربه است. او در ۱۹ فوریه ۱۹۱۷ در کلمبوس جورجیا به دنیا آمد. پدرش مغازهٔ ساعتسازی داشت (آنچه در رمان ساعت بیعقربه میبینیم) و مردی فرهیخته و فرهنگدوست بود. کارسون در نوجوانی یک پیانیست حرفهای شد و در هفدهسالگی در مدرسه موسیقی جولیارد در نیویورک ثبتنام کرد، اما به دلیل کمبود پول برای شهریه، هرگز در کلاسهای درس شرکت نکرد. در عوض، او در دانشگاه کلمبیا در رشتهٔ نویسندگی تحصیل کرد که در نهایت به رمان «قلب یک شکارچی تنهاست (قلب، شکارچی تنها)» منجر شد؛ رمانی که او را یکشبه مشهور کرد. او در ۲۹سپتامبر ۱۹۶۷، در سن پنجاهسالگی، در نیویورک، جایی که او را به خاک سپردند، درگذشت. کارسون از کودکی مشکلات جسمی داشت و در جوانی هم به دلیل مشکلات روحی، دچار بحرانهای حاد در زندگی شخصیاش شد؛ همین مسائل باعث شدند او زود این دنیا را ترک کند.
بخشی از کتاب صوتی ساعت بیعقربه
در همان شب تابستانی که بوی یاس در هوا پیچیده بود، جی. تی. مالون سرزده به خانهٔ قاضیِ پیر رفت. جناب قاضی شبها زود میخوابید و صبحها هم زود بیدار میشد. ساعت نه شب موقع حمام شبانهاش شلپوشلوپ حسابی راه میانداخت و ساعت چهار صبح هم همین بساط به راه بود. نه اینکه از این کار خوشش میآمد. ترجیح میداد با خیال آسوده تا ساعت شش، یا حتی مثل بیشتر مردم تا ساعت هفت، در آغوش خدای خواب و رؤیا، مورفئوس، باشد. اما سحرخیزی دیگر عادتش شده بود و ترک عادت برایش سخت بود. قاضی معتقد بود آدم هیکلداری مثل او که زیاد هم عرق میکند باید روزی دو بار حمام کند و دوروبریهایش هم با او همعقیده بودند. به همینخاطر در آن ساعات گرگومیش قاضی پیر شلپوشلوپ راه انداخته بود و داشت خرناس میکشید و آواز میخواند... ترانههای موردعلاقهاش موقع حمام کردن یکی «در جستوجوی یک کاج تنها» و آنیکی «من کشتیِ شکستهٔ آوارهای در جورجیاتِک هستم» بود. آن شب با ذوقوشوق همیشگی آواز نمیخواند، آخر جروبحث با نوهاش اعصابش را خراب کرده بود، حتی پشت گوشهایش هم مثل هر دفعه عطر نزد. قبلاز حمام به اتاق جستر رفته بود ولی او آنجا نبود و وقتی هم صدایش زد از سمت حیاط جوابی نیامد. زنگ خانه که به صدا درآمد قاضی لباسخواب کتان نازکی به تن داشت و ربدوشامبرش را توی دست گرفته بود. با این تصور که نوهاش برگشته، پلهها را پایین رفت و همانطور که لباس با بیمبالاتی از دستش آویزان بود پابرهنه از راهرو گذشت. هردو دوست با دیدن هم تعجب کردند. قاضی به هر زحمتی بود ربدوشامبرش را پوشید و در آن حین مالون چشمش را از پاهای کوچک و برهنهٔ قاضی میدزدید.
قاضی طوری که انگار خیلی از نیمهشب گذشته باشد گفت: «این وقت شب برای چی اومدی اینجا؟»
مالون گفت: «داشتم پیادهروی میکردم و گفتم یه سری بهتون بزنم.» مالون بهنظر وحشتزده و درمانده میآمد و برای همین هم قاضی گول حرفهایش را نخورد.
«همونطور که میبینی همین الآن از حموم دراومدم. بیا بریم بالا قبل خواب یه لبی تر کنیم. شبها بعداز ساعت هشت ترجیح میدم توی اتاق خودم باشم. من میرم توی تختم و تو هم میتونی روی مبل فرانسوی دراز بکشی... یا برعکس. چرا اینطوری بههم ریختی؟ مگه روح دیدی جی. تی.؟»
مالون گفت: «آره همچین حسی دارم.» بیش از آن نتوانسته بود بار آن حقیقت را تنهایی به دوش بکشد و آن شب به مارتا دربارهٔ لوسمی گفته بود. بعد با ترس و وحشت از خانه بیرون زده و دنبال جایی بود که در آن آرامش و تسلایی پیدا کند. میترسید که یکوقت این تراژدی باعث شود دوباره صمیمیت و گرمی به زندگی زناشویی سرد و یکنواختشان برگردد، اما اتفاقهایی که آن شب آرام تابستانی افتاد از تمام آن هراسها بدتر بود. مارتا گریه کرده بود، اصرار کرده بود که صورت مالون را با مایع معطر بشوید و دربارهٔ آیندهٔ بچهها حرف زده بود. در واقع همسرش در نتایج آزمایش هیچ تردیدی نکرده بود و طوری رفتار میکرد که انگار باور کرده شوهرش بیماریِ لاعلاجی دارد و در حقیقت آدمی است روبهموت. این غم و پذیرش همزمان اوقات مالون را تلخ کرد و به وحشتش انداخت. هرچه میگذشت وضع بدتر هم میشد. مارتا افتاد به حرف زدن؛ از ماهعسلشان در بلووینگراکِ کارولینای شمالی گفت، از تولد بچهها و سفرهایی که رفته بودند و تحولات غیرمنتظرهٔ زندگیشان. حتی دربارهٔ تحصیلات بچهها که حرف میزد، به سهام کوکاکولایش هم اشاره کرده بود. این بانوی محجوب که به بانوان ویکتوریایی میماند؛ گاهی به نظر مالون میرسید که کموبیش عاری از امیال جنسی است. این بیرغبتیاش به همبالینی باعث میشد مالون اغلب احساس کند که او زنی زمخت و خشن است و خالی از هرگونه ظرافت. آخرین اتفاق وحشتناکِ آن شب هم این بود که مارتا غیرمنتظره، کاملاً غیرمنتظره، خواست باهم معاشقه کنند.
زمان
۹ ساعت و ۲۹ دقیقه
حجم
۵۲۱٫۲ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۹ ساعت و ۲۹ دقیقه
حجم
۵۲۱٫۲ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
چقدر زیبا تجربیات خاص افراد رو توضیح داده بود. واقعا لذت بردم از متن روان و تاثیرگذار و البته ترجمه روان. باعث می شد چندین بار بعضی قسمتها رو بزنم عقب و چند باره گوش کنم و از زیباییش لذت