کتاب آلابولا
معرفی کتاب آلابولا
کتاب آلابولا نوشته زکریا قائمی است. آلابولا سومین رمان این نویسنده است. او قبل از این کتاب، رمانهای تجریش و غاب، نامههایی به کرت کوبین را منتشر کرده است. رمان تجریش برنده جایزهٔ ادبی هفت اقلیم شده است.
درباره کتاب آلابولا
کتاب آلابولا یک رمان قصه گو است که هر لحظه و با هر اتفاق خواننده را غافلگیر میکند. داستان آلابولا از سال ۱۳۵۸ آغاز میشود. داستان سه دوست که فعالان سیاسی هستند اما زندگی برایشان چیز دیگری در سر دارد. قهرمان اصلی رمان از زندان آزاد شده است، بعد آزادی با دو دوست دیگرش تصمیم میگیرند در سمنان یک معدن گچ بخرند. میخواهند با استخراج گچ زندگیشان را بهتر کنند. اما آغاز جنگ آغاز اتفاقات تازهای در زندگیشان است. قهرمان جوان داستان که بسیار ماجراجو است از سربازی معاف شده اما تصمیم میگیرد به جنگ برود و داستان مسیر متفاوتی پیش میگیرد. رمان زکریا قائمی سریع پیش میرود و داستان جذابی دارد. او توانایی خاصی در دیالوگ نویسی دارد و علاقهای به توصیفات طولانی و روند کند داستانی ندارد. فضای سیاسی و اجتماعیای که در کتابش ساخته با امروز پیوندهای عمیق دارد و رازهای زیادی را آشکار میکند. داستان پیش میرود و قهرمان عشق فیلم کتاب گویی خسته نمیشود.
خواندن کتاب آلابولا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب آلابولا
بعد از ناهار عمه گفت برویم سری به مامان و بابام بزنیم. من با ساکِ دستم و عمه با یک بسته خرما رفتیم سرِ خاک. ساکم را زمین گذاشتم و عمه چادر کشید روی صورتش، دلش را سبک کرد. من گریه بلد نبودم، آن روز هم گریه نکردم؛ نمیدانستم بعدها اشکم از شاشم زیادتر میشود. شانهٔ عمه را مالش دادم و بستهٔ خرما را دستم گرفتم و راه افتادم بین اسمهایی که میشناختم و نمیشناختم.
بلد نبودم آدمی باشم که پدرش مُرده است. کسانی را میدیدم که سالها ندیده بودم. نمیدانستم باید بهشان لبخند بزنم یا سنگین باشم و شانهام را به عزای پدر خم کنم. آشنا و غریبه دست میکردند توی جعبهٔ خرما و زُل میزدند توی چشمهام؛ مردهای همسنِ بابام، مادرانی که با پسرهایشان تو راه مدرسه کتککاری کرده بودم، دخترانی که دوستشان میداشتم و برگهای پُرافتخار نوجوانیم بودند و پسرانی که با زنوبچه آمده بودند زیارتِ اهل قبور و ثواب ذخیره میکردند. دلم با هیچکس و هیچچیز نبود، اصلاً نبودم و نمیدانستم کجایم و چرا هستم و چه باید بکنم.
عمه برگشتنی بهام گفت سری به عمو بزنم. گفتم میخواهم بروم. گفت چند روز بمانم. گفتم نمیدانستم بابام فوت شده، خستهام، میروم و چند وقت دیگر برمیگردم. گفت «سن گیتسن دا گلمیهجن.» گفتم «میآم، چرا نیام؟!» گفت ولی حتماً سری به عمو بزنم. گفتم چشم.
رساندمش خانه و رفتم بازار، حجرهٔ عمو که عمدهفروش خشکبار بود. بغلم کرد. گفت شنیده که امروز برگشتهام. پرسید سری به برادرش زدهام یا نه، که گفتم رفتهام. تسبیحش را پرت کرد روی میز، دستی به شاربش کشید، رو برگرداند و خیره به تمثالِ امام علی پشتسرش هقهق کرد. نشستم کنارش و سعی کردم آرامش کنم. دست انداختم دور شانهاش. یکی از پادوهایش آمد و چای آورد. عمو دنبالِ یکی میگشت یقهاش را بگیرد؛ سرِ پسرک داد زد «کوپگاوغلی سیکدیر.» از پسرک خجالت کشیدم. چای را کشیدم جلو و ازش تشکر کردم. عمو گفت هر جا میخواهم بروم و شام بروم خانهشان، لابد برای حسابوکتاب. گفتم مزاحم نمیشوم. عمو گفت «سنده اله بیل منیم اوغلوم.» و درِ قندان را برداشت که چایم را شیرین کنم.
بعد از چند دور چای و نقل و حکایت، از عمو اجازه خواستم بروم دوری تو شهر بزنم. عمو ساکم را از دستم گرفت و گفت «یوکین یونگول اولسون.»
نرفتم پیش رفقایی که لابد هنوز هم سلامم را جواب میدادند، نرفتم به قدم زدن در کوچهباغِ خاطرات؛ اهلِ این چیزها نبودم. هیچ جا نرفتم و جز جواب دادنِ چند سلام و چند احوالپرسیِ مختصر کاری نکردم. رفته بودم سر از کل و اساسِ امورم دربیاورم؛ چهها کنم، کجاها بروم، با کیها بروم و چراهای دیگرِ هر چه قرار بود بشود و بکنم. آخرش با خودم قرار گذاشتم بروم خدمت. و قرار شد قبل از رفتن بروم دیدنِ ماشال که شاهرودی بود و شمارهای بهام داده بود و گفته بود هر جا باشد و برود، خبرش را از این شماره بگیرم.
حجم
۲۴۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۵۳ صفحه
حجم
۲۴۲٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۵۳ صفحه
نظرات کاربران
دوست نداشتم