کتاب پستچی همیشه دوبار زنگ می زند
معرفی کتاب پستچی همیشه دوبار زنگ می زند
کتاب پستچی همیشه دوبار زنگ میزند یک رمان جنایی از جیمز. ام. کین است. پستچی همیشه دوبار زنگ میزند داستان جوان ولگردی است که عاشق زن یک رستوراندار میشود و تصمیم میگیرد تا مرد را از بین ببرد.
خواندن کتاب پستچی همیشه دوبار زنگ میزند با ترجمهی روان و عالی بهرنگ رجبی میتواند یک روز عالی برای شما بسازد.
دربارهی کتاب پستچی همیشه دوبار زنگ میزند
جیمز ام. کین درکتاب پستچی همیشه دوبار زنگ میزند داستان را از زبان شخصیت اصلی، یعنی فرانک چمبرز روایت کرده است. روایتی تکاندهنده از ماجرایی عجیب که با فراز و نشیبهای بسیار، مخاطبان را تا انتهای داستان میخکوب خود میکند و تا پایان او را همراه خود میکشاند. فرانک چمبرز، ولگردی از اهالی کالیفرنیا است. او یک روز برای سیرکردن شکم خود وارد رستورانی بینجادهای میشود. آنجا دروغی سرهم میکند و غذا میخورد. صاحب رستوران، نیک، که به دنبال کارگر میگردد، به او پیشنهاد کار میدهد. اول فرانک چمبرز پیشنهاد او را قبول نمیکند چون علاقهای به ماندن ندارد. اما بعد از اینکه کورا، همسر نیک را میبیند و از او خوشش میآید، تصمیم میگیرد تا پیشنهاد کار را قبول کند. کورا، جوان و زیباست. اما از زندگی کسالتبارش خسته شده است و کمی ماجراجویی را حق خود میداند. پس از مدتی، رابطهی فرانک و کورا عمیقتر میشود و همین باعث میشود تا فکرهای عجیبی به سرشان بزند. آنها تصمیم میگیرند تا به نحوی نیک را از میان بردارند تا بتوانند راحت و آزاد به زندگی خودشان ادامه دهند.
کتاب پستچی همیشه دوبار زنگ میزند را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
پستچی همیشه دوبار زنگ میزند یک داستان تکاندهنده و عمیق است که خواندن آن را به دوستداران رمانهای جنایی پیشنهاد میکنیم.
دربارهی جیمز. ام. کین
جیمز مالهن کین در ۱ ژوئیه ۱۸۹۲ درآمریکا متولد شد. او نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی خالق رمان جنایی معروف پستچی همیشه دو بار زنگ میزند است. جیمز ام. کین در ۲۷ اکتبر ۱۹۷۷ در ۸۵ سالگی درگذشت.
بخشی از کتاب پستچی همیشه دوبار زنگ میزند
طرفهای ظهر بود که از تو کامیونِ یونجه پرتم کردن بیرون. شب قبلش دوروبَرِ کامیونه ول گشته بودم و به محضِ اینکه خزیدم زیر برزنتش، خوابم بُرد. بعدِ سه هفته تو تیاجوآنا خیلی خوابلازم بودم و کماکان هم داشتم به خوابم میرسیدم که یهطرف برزنته رو ــ برا خاطرِ خنک شدنِ موتور ــ زدن کنار. یهو دیده بودن یه پایی از زیرش زده بیرون، پرتم کردن پایین. ولی یه سیگار بهم دادن؛ من هم دیگه زدم به جاده تا یه چیزی برا خوردن پیدا کنم.
اونموقع بود که برخوردم به این غذاخوری توئیناُکز. یه غذاخوری کنارجادهای الکی بود، عین چند میلیونتا مشابهش تو کالیفرنیا. یه قسمتِ ناهارخوری داشت و بالاش خونهمانندی که توش زندگی میکردن. بغلدستش یه پمپبنزین بود و پُشتش نیمدوجین آلونک که اسمشونو گذاشته بودن پارکینگ. سریع زدم تو و شروع کردم نگاه کردنِ جاده. سروکلهٔ یونانیه که پیدا شد ازش پرسیدم یه یارویی سوارِ کادیلاک اون دوروبَر دیده یا نه، گفتم قرار بوده منو اینجا سوار کنه و همین جا هم ناهار بخوریم. یونانیه گفت امروز که نه. یکی از میزها رو چید و ازم پرسید چی میخوام بخورم. گفتم آبپرتقال، کورنفلکس، کالباس و تخممرغ، اِنچیلادا، پَنکیک و قهوه. خیلی سریع با آبپرتقال و کورنفلکس برگشت.
«یه دقیقه وایسا، اول کار یه چیزیو باید بهت بگم. اگه سروکلهٔ این یاروئه پیدا نشه مجبوری بابتِ این قضیه به من اعتماد کنی ها! قرار بود غذا به حسابِ اون باشه. من خودم یهجورایی دستوبالم خالیه.»
«خیلهخب، خندقو پُر کن.»
فهمیدم پایهست؛ دیگه هم حرفی از یارو کادیلاکیه نزد. خیلی نگذشت که فهمیدم یه کاری باهام داره.
«هِی، تو کارِت چیه، چیکار میکنی؟»
«خب، این کار، اون کار؛ این کار، اون کار... چهطور؟»
«چند سالته؟»
«بیست و چهار.»
«جوونی، هان؟ من همین الان میتونم یه جوونو استخدام کنم. برا همین کاروکاسبیم.»
«جای خوبی داری اینجا.»
«آبوهوا؛ آبوهوای خوب داره. مِه نداره ــ عینِ لُسآنجلس. اصلاً مِه نداره. هوای خوب و تمیز. همیشه خوب و تمیز.»
«شبهاش باید معرکه باشه. از همین الان هم میتونم حسش کنم.»
«خوب میخوابی. از ماشین چیزی سرت میشه؟ از تعمیرات؟»
«معلومه، من مادرزاد مکانیک بودهم.»
یه چیزهای دیگهای در مورد آبوهوا تحویلم داد و زد به اینکه از وقتی اینجا رو خریده چهقدر احساس سلامتی میکنه و سر درنمیآره چرا کمکهایی که میآره پابند نمیشن. من سر درمیآرم چرا، ولی سرگرم غذام میمونم.
«هی، فکر میکنی خوشت بیاد از اینجا؟»
حجم
۱۰۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۴۰ صفحه
حجم
۱۰۰٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۴۰ صفحه
نظرات کاربران
یکی از کتابهای معروف جنایی ِقرن بیستم که در سال ۱۹۳۴ چاپ شد و سالها بعد فیلمی با بازی جک نیکلسون هم با اقتباس ازش ساخته شد. داستان ولگردی به نام فرانک که روزی سر از یه رستوران بین جادهای
این کتاب سرگذشت انسان است. می گویم انسان ، و این تمام ویژگی های غریزی و روانی ، که اورا غیرقابل پیش بینی میکند شامل می شود.سه شخصیت اصلی و محوری کتاب در جستجوی سعادت اند. در جستجوی چیزی که
چرا تو بخش داستان ایرانیه این کتاب؟...
این کتاب جزء ۱۰۰۱ کتابی هست که باید قبل از مرگ بخوانیم . کتاب کم حجم و خوبی بود ، اما اگه یکم روی ترجمه اش کار میشد خیلی بهتر میشد .
شروع، میانه، پایان بندی خوب عاشقانه ی نامتعارف
خیلی برام جذاب نبود. تا آخر داستان خوندم تا شاید به یه نقطه اوج برسم ولی خیلی اتفاق خاصی نیوفتاد.
بدک نبود. انتظار داستان قشنگتری رو داشتم، از اینکه خوندمش پشیمون نیستم و به نظرم میتونه آموزنده هم باشه، ولی در اون سطحی که گفته میشد نیست و من خیلی بیشتر از اینها ازش انتظار داشتم. در صورتی که همه
زیاد تعریف این کتاب رو شنیده بودم ولی کتاب بسیار معمولی بود
ترجمه افتضاح بود،داستان هم خیلی بد بود
ترجمه اصلا خوب نبود تمام حس داستان رو گرفته بود و داستان هم جذابیتی نداشت