دانلود و خرید کتاب پسران فرانتس کافکا ترجمه فروغ حجت‌انصاری
تصویر جلد کتاب پسران

کتاب پسران

معرفی کتاب پسران

پسران مجموعه سه داستان مسخ، مامور سوخت کشتی و قضاوت از فرانتس کافکای معروف است. در مقدمه کتاب آمده است که این سه داستان چون رابطه ای رازآلود با هم داند به درخواست خود کافکا در یک کتاب منتشر شده اند.

درباره کتاب پسران

من فقط از تو یک تقاضا دارم، کافکا به ناشر کتاب‌هایش، کورت ولف در سال ۱۹۱۳ نوشت. «مأمور سوخت کشتی، مسخ و قضاوت را در یک کتاب منتشر کن. این سه کتاب رابطه ظاهری و باطنی باهم دارند.» تاکید او روی رازی بود که این سه داستان را به هم مربوط می‌کرد. او مایل بود که آنها در مجموعه‌ای به نام پسران منتشر شوند. این موضوع ناشناخته ماند. حتی کافکا در زمان خودش ناشناخته بود. در آن زمان شاهکارهای ادبی‌اش هم حتی درآمد چندانی برایش نداشت. ولف تحت‌تاثیر هوس‌های جوانی‌اش این سه داستان را مجزا از هم منتشر کرد و گفته کافکا را بی‌اعتبار کرد. بعد از بیشتر از ۷۵ سال بعد کتاب پسران با ویرایش جدید منتشر شد که شامل هر سه داستان بود. بین همه نوشته‌های کافکا این سه داستان ادبیات خاصی داشت که به او الهام شده بود. در پاییز و ۱۹۱۲ او اصلاً از آنچه می‌نوشت راضی نبود و این موضوع شخصیتش را در معرض یک نوع درام قرار می‌داد.

در داستان «قضاوت» منطقی وجود دارد که وقتی او آن را به نامزدش فلیز هدیه کرد چشمانش اشکبار شد. بخصوص وقتی آن را در جمعی دوستانه برای خواهرانش می‌خواند. او این داستان را در شب ۲۲ سپتامبر موقعی که تنها نشسته بود نوشت.

البته «مسخ» مشهورترین داستان کافکا شد و با ترجمه سامسایک غول ادبی شد گرچه روایت جدیدی را بازگو نمی‌کرد. کافکا در نوشتن این کار کلاسیک افت و خیزهایی داشت.

داستان دیگرش یعنی «مامور سوخت کشتی» شهرت کمتری پیدا کرد گرچه او به آن شاهکار بسیار علاقمند بود. کافکا آن را «قطعه ادبی باقی مانده» نامید وولف در سال ۱۹۱۳ آن را بصورت یک اثر مستقل منتشر کرد. او آن را در اولین فصل یک رمان کشیشی آمریکایی هم آورده بود.

عنوانی که کافکا برای ارتباط سه داستان در نظرگرفته بود یعنی «پسران» روش‌های ظالمانه را در تضاد بین دو نسل نشان می‌داد. او در یادداشت‌هایش در «قضاوت» به آنها افکار غیرعادی می‌گوید. مقاله فرد ما هم روی جلد اولیه کتاب به همین ممنوعات اشاره کرد که جنبه ملکوتی داشت. در سال ۱۹۹۴ شاعر جوان آلمانی یعنی والتر به ولف پیشنهاد داد که یک نمایشنامه به نام «پسران» منتشرکند. ولف آن را دردهای ویسن بلاتر منتشرکرد، این اثر در همان مجله‌ای چاپ شد که سال بعد در آن «مسخ» چاپ گردید.

در دوران هرج‌ومرج و ممنوعیت‌ها و حمله‌های نظامی جنگ که مردسالاری حاکم بود این نمایشنامه نوعی تجدید قوا برای نویسنده‌های جوان بود.

گرچه عنوان کافکا بسیار عجیب دوران نوجوانی را در قهرمانانش به تصویر می‌کشید اما او متفاوت با سایر نمایشنامه‌های اکسپر سیونیستی درباره تبعید و مرگ بچه‌ها از اینکه آنها با زور بازو در برابر پدرانشان مقابله کنند خودداری می‌کرد.

پسران سرنوشت غیرعادی خودشان را پذیرفته بودند؛ یا می‌مردند یا تبعید می‌شدند، بدون هیچ جنجال و محاکمه‌ای و آشکارا بدون پشیمانی.

این آفت بزرگ در «مسخ» به خوبی نمایانگر بود. اما او هرگز با پذیرش رودرر و با این احتمال فکر نمی‌کرد. کافکا درست پیش از مرگش در آرامش و رهایی اغماء خانواده اش را با «عطوفت و عشق» به خاطر می‌آورد.

در «مامورسوخت کشتی» کاری روسمن با محبت از والدینش یاد می‌کرد. دایی‌اش گفته بود که آنها او را به آمریکا فرستاده بودند چون یک دختر خدمتکار او را فریب داده بود و به او گفت که آنها تو را مثل گربه‌ای که دردسر دارد بیرون انداختند جرج بندمن در «قضاوت» بطرز عجیبی مطیع‌ترین پسر آنها بود. وقتی که پدرش ناگهان و بدون هیچ توضیحی او را به مرگ با غرق شدن محکوم می‌کرد در حالیکه از نزدیکترین پل به رودخانه می‌پرید عشق پنهانی‌اش را به والدینش بیان کرد. 

درحالی‌که یک روایت قرن نوزدهمی از تضاد پدر و فرزندی می‌گوید می‌تواند روی رشد احساسات پسران اثر بگذارد و خودآگاهیشان را بالا ببرد. کافکا شخصیت اول داستان‌هایش را با نوعی خلاء درونی ترسیم می‌کند و معمایی را شکل می‌دهد که نشانگر خودکاوی و خودآگاهی است.

به طور کلی موضوع اصلی این داستان‌هاشخصی نیست بلکه موجودیت انسان و نوع واکنش جامعه را به تصویر می‌کشد.

 خواندن کتاب پسران را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم

 علاقه‌مندان به داستان‌های کوتاه اجتماعی و دوست‌داران آثار کافکا مخاطبان این کتاب‌اند.

 بخشی از کتاب پسران

 بخشی از داستان قضاوت

عصری بهاری بود و بازرگانی جوان؛ جرج بندمن در طبقه دوم خانه‌ای دلنشین و رنگارنگ که در ساحل رودخانه‌ای با منظره‌ای سبز و زیبا قرار داشت با نامه‌ای که به دوستی قدیمی‌اش که در روسیه؛ خارج از کشور در دست داشت نشسته بود. افکارش مشغول و بی‌توجه به طبیعت شده بود. تجارت دوست اوایل عالی و بعد رو به انحطاط پیش می‌رفت. دوستی با ریش عجیب و غریب و صورتی رنگ‌پریده و زرد با همان چهره آشنای کودکی داشت که شاید نوعی بیماری را نشان می‌داد. دوستش با جماعت‌های روس هم سازگاری نداشت. نمی‌دانست به او چه بگوید. باید نصیحت می‌کرد که برگردد؟

و دوباره زندگی‌اش را با دوستانی خودمانی و آشنا بسازد یعنی باید آنجا و کارش را رها کند و تسلیم بشود؟ شاید از دوست‌های قدیمی هم دلسرد شود و از برگشت پشیمان بشود در حالیکه اهداف مشخصی که او به آنها اطمینان داشته باشد در سرش نباشد.

اخبار بی‌اهمیت را ننوشت. سه سال از دیدارشان گذشته بود و آنها همدیگر را ندیده بودند، به بهانه وضع نابسامان روسیه.

دو سال پیش و مرگ مادر اخباری بود که نداد. جرج بعد از آن تقسیم کارها با پدر را بعهده گرفته بود با خودش فکر کرد بهتر نیست دوستش در روسیه ادامه بدهد؟ این سردرگمی جرج را نشان می‌داد البته تجارت موفق او و شانس به لطف پدرش امیدوارکننده بود با وجود اینکه مشکلاتش در پنج سال دو برابر شده‌بود.

اگر دوستش از مرگ مادرش مطلع می‌شد چه می‌کرد؟

در سال‌های اول کاری که می‌کرد گفتن تسلیت و نصیحت برای سفر جرج به سن‌پترزبورگ و تجارتی موفق‌تر در روسیه می‌توانست باشد. جرج مرگ مادر رانگفت. فکر دوستش را تخریب نکرد.

درباره نامزدی‌اش با یک دختر سرشناس؛ فیلیس نوشت. به او سلام‌های گرم فیلیس را فرستاد.

فیلیس از دوستش خبر داشت.

پرسید: «پس اون به مراسم عروسیمون نمیاد؟»

جواب جرج این بود: «شاید حسودی کنه و نیاد.»

به گفته فیلیس: «اگه دوستی مثل اون داشتی هیچ‌وقت نباید عروسی می‌کردی.»

و در ادامه حرف‌هایش: «اینجور حرف‌ها منو ناراحت می‌کنه.»

جرج:

«من همینم می‌خواد قبول کنه یا نه. من راه خودم رو میرم. نمی‌تونم خودم رو مناسب اون بکنم.»

صبح یکشنبه بود.

جرج نوشت:

«بهترین خبرها رو آخر می‌گم و خبر نامزدی‌اش با فیلیس بود. برایش دوست مجردی بود که آمدنش به عروسی‌اش مهم بود.»

جرج با این نامه پشت میز تحریر نشسته بود. نامه را در پاکتش گذاشت. صورتش را رو به پنجره کرد.

به اتاق پدرش رفت.

پدر طبق معمول با روزنامه خودش را مشغول می‌کرد و او وحشت‌زده از تاریکی اتاق به او نگاه می‌کرد. گوشه اتاق با یادگاری‌های مادر تزئین شده‌بود. روی میز خرده‌های صبحانه ریخته‌بود. کمی از آن را پدر خورده بود.

پدر با دیدنش فوراً گفت: «اوه! جرج.»

از جایش بلند شد. پیراهن سنگینش دورش تاب می‌خورد.

جرج با خودش گفت: «پدر من یه ابر مرده.»

و با صدای بلند گفت: «اینجا تاریکه، نمیشه تحمل کرد.»

و جواب پدر: «بله، اینجا تاریکه و تو هم پنجره رو بستی؟»

جرج: «من اینجوری ترجیح میدم»

نشست: «خوب، بیرون خیلی گرمه.»

پدر ظرف‌های صبحانه را پاک کرد و روی قفسه گذاشت جرج مات و مبهوت از حرکات پدر شد.

«من خبر نامزدیم رو به دوستم تو سن‌پترزبورگ دادم.»

نامه را از پاکتش بیرون کشید و دوباره تویش گذاشت.

«به سن‌پترزبورگ؟»



اسماء
۱۴۰۲/۰۷/۰۵

متأسفانه ترجمه ش خوب نیست

حجم

۵۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۹۹ صفحه

حجم

۵۱٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۹۹ صفحه

قیمت:
۷,۵۰۰
تومان