دانلود و خرید کتاب مایکل وی (جلد پنجم) ریچارد پل اونز ترجمه فرانک معنوی‌امین

معرفی کتاب مایکل وی (جلد پنجم)

کتاب مایکل وی؛ جلد پنجم طوفان آذرخش، رمانی خواندنی از ریچارد پل اوانز است. مایکل وی پسری چهارده‌ساله است که با کشف کردن استعدادهایش، به سختی‌ها و گرفتاری‌های عجیبی دچار می‌شود و حالا نگران حملات الجن برای نابودی خود و خانواده‌اش است...

اگر از داستان‌های ماجرایی لذت می‌برید، کتاب مایکل وی؛ جلد دوم را با ترجمه‌ی فرانک معنوی‌امین بخوانید.

درباره‌ی کتاب مایکل وی؛ جلد پنجم

کتاب مایکل وی؛ طوفان آذرخش، جلد دوم از مجموعه‌ی مایکل وی، نوشته ریچارد پل اوانز است. مایکل وی پسری چهارده‌ساله است که استعدادهایش را کشف کرده است اما اتفاق عجیبی رخ می‌دهد و او را گرفتار سختی‌ها و ماجراهای باورنکردنی می‌کند. همه فکر می‌کنند مایکل به سندروم تورت مبتلا است. یک نوع بیماری مغزی نادر که شخصِ مبتلا بی‌اختیار صداها و کارهایی انجام می‌دهد که نمی‌تواند کنترل‌شان کند. اما ماجرا این نیست. مایکل، یک پسر معمولی نیست. او یک پسر الکتریکی است که می‌تواند از دست‌هایش انرژی الکتریکی ساطع کند...

مایکل و الکتروکلن در حال رویارویی با بزرگ‌ترین موقعیت بحرانی‌شان تا به امروز هستند. جنبشِ مقاومت در معرض خطر قرار گرفته است و اعضای الکتروکلن نمی‌دانند که آیا خانواده‌هایشان زنده‌اند... یا نه. اما آن‌ها مطمئن هستند که الجن برای نابودی‌شان نقشه کشیده است و تا زمانی که همه را نابود نکند از کار دست نمی‌کشد. الجن حملات جدیدی را هم به جزیره‌ی تووالو آغاز کرده است. مایکل و و الکتروکلن دوست دارند نشانه‌های نفاقی که در الجن می‌بینند را به نفع خودشان تفسیر کنند، اما اگر این یک تله برای نابودی آن‌ها باشد چطور؟

کتاب مایکل وی؛ جلد پنجم را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

دوست‌داران کتاب‌های فانتزی و پرماجرا از خواندن کتاب مایکل وی؛ جلد پنجم لذت می‌برند. اگر جلدهای دیگر مجموعه مایکل وی را خوانده و دوست داشتید، حالا نوبت طوفان آذرخش است.  

درباره‌ی ریچارد پل اوانز

ریچارد پل اوانز ۱۱ اکتبر ۱۹۶۲ ‌در سالت لیک، یوتا متولد شد. او با نوشتن داستان جعبه‌ی کریسمس که برای فرزندش نوشته بود، مشهور شد و کمی بعد ماجراهای مایکل وی را منتشر کرد. 

بخشی از کتاب مایکل وی؛ جلد پنجم

«با زندانی‌ها چی‌کار کردین؟»

«زندانی نداشتیم. هیچ‌کس نجات پیدا نکرد.»

هتچ سرش را از کتابش بلند کرد. «هیچ‌کس نجات پیدا نکرد؟»

«تا آخرین نفرشون رو کشتیم. بعد از موشک‌باران، ناپالم روی مزرعه انداختیم. تصاویر ضبط‌شده رو بررسی کردم. پایگاه شبیه دِرسدِن، بعد از جنگ جهانی دوم شده بود. اگه مایل باشین می‌تونم ویدئو رو نشونتون بدم.»

هتچ چند لحظه ساکت بود. بعد کتابش را پایین آورد، ایستاد و بدون این‌که به چشمان ولچ نگاه کند، به گوشهٔ اتاق رفت. با صدایی آرام و تهدیدآمیز گفت: «نه، حرف تو رو قبول دارم. وضعیت الکتروکلن به چه صورته؟ اون‌ها هنوز هم تو تایوانن؟»

بدن وِلچ پیش از جواب‌دادن منقبض شد. «اون‌ها فرار کردن قربان.»

«همه‌شون؟»

«بله، دریاسالار.»

«با دختر چینی؟»

«بله قربان. فکر می‌کنیم اژدهای یشمی با اون‌هاست.»

هتچ چند لحظه‌ای متفکر به نظر می‌رسید، بعد به‌نرمی گفت: «ناامیدم کردی.»

ولچ آب دهانش را قورت داد. «بله قربان.»

هتچ چیزی نگفت، فقط آهسته سرش را بالا و پایین کرد. ولچ با حالتی پرسشگرانه به او نگاه کرد. انتظار داشت هتچ عصبانی و برافروخته شود. درعوض، صدای هتچ تقریباً ماتم‌زده بود، مانند معشوقی که رهایش کرده باشند. «کل چیزی که برای گزارش داری همینه؟ این‌که ناامیدم کردی؟»

ولچ نهایت تلاشش را کرد تا چهره‌اش بی‌حالت بماند. «بله قربان.»

هتچ چند لحظه به زمین خیره شد و بعد گفت: «باشه، گزارشت رو دادی.»

باشه؟ ولچ به‌همان‌اندازه که عصبی بود، گیج هم شده بود. نمی‌دانست حواس هتچ سر جایش هست یا نه. هَتچ تابه‌حال هرگز در زمان شکست، این‌قدر آرام نبوده است.

هتچ پرسید: «از شیما چه خبر؟ هنوز نگرفتینش؟»

«نه قربان. اون ناپدید شده.»

«ناپدید شده؟»

«پیش از این‌که سوئیس رو ترک کنین، ناپدید شده بود. یکی از افراد ما مدتی در تعقیبش بود، ولی اون ناپدید شد.»

🌼دوستدار کتاب 🌼
۱۳۹۹/۱۱/۰۱

کتاب‌ عالی هست من نسخه چاپی رو خوندم خیلی قشنگه همه جلد هاش حتما بخونید پیشنهاد می کنم

کاربر ۲۵۷۸۱۵۵
۱۳۹۹/۰۹/۱۳

عالی از همه نظر .فقط بستگی داره چه نشری ترجمش کرده باشه

🕊️📚kerm ketab
۱۴۰۲/۰۹/۲۲

آخرش چقدرررر‌ هیجانی تموم شدددد‌ همین الان میرم جلد بعدی رو هم میخونمممم

sepehr
۱۳۹۹/۱۲/۲۴

من یک فیوریت داشتم که با خوندن این کتاب و یک کتاب دیگه به سه تا رسید منی که از هفت سالگی 10ساعت روزم به هری پاتر اختصاص داشت شد10ساعت مایکل وی در این حد عالیه

کتاب خور
۱۴۰۱/۱۰/۱۲

خیلی کتاب جالبیه. متن روان ، چالش برانگیز ، زیبا و هیجان انگیزی داره . برای اونایی که به کتاب های داستانی علاقه دارن پیشنهاد میکنم . یه پیشنهادی هم داشتم ، میتونه نویسنده جلد های بعدی رو جوری بنویسه که

- بیشتر
sana
۱۴۰۱/۰۹/۱۵

هرچی بگم از زیبایی این مجموعه کم گفتم مجموعه خیلی جذابه فراز و نشیب های زیادی داره عالیه

بهاره توکلی
۱۴۰۰/۱۰/۰۵

مجموعه کتاب های مایکل وی واقعا قشنگه و داستان روان و ساده ای هم داره که باعث میشه همه بتونن درک کنن و بسیار عالی هم ترجمه شده خیلی از طاقچه و انتشارات پرتقال متشکرم که این کتاب زیبا رو برای

- بیشتر
aria
۱۴۰۰/۰۲/۱۲

مممممممحححححححششششششششررررررررر بوووووودددددددد

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۶/۲۶

عالی💚 عالی❤ عالی💙 عالییی💛

Taraneh
۱۴۰۱/۱۲/۰۸

عالی ولی جلد قبلی بهتر بود.

زمین هم چوبی بود، هرچند بیشتر آن در زیر فرشی ایرانی پنهان بود
پسری که زنده ماند
رئیس لبخند غمگینی زد: «من هر از گاهی درست می‌گم. حتی یه ساعت شکسته هم دو بار در روز زمان رو درست نشون می‌ده، مگه نه؟»
sana kadkhoda
«می‌دونستی شیرِ اسب‌آبی صورتیه؟»
☆پرسابت☆
گفتم: «تو بعضی وقت‌ها بدجنس می‌شی.» خندید و جواب داد: «همه همین‌طورن. فقط بعضی‌ها این خصلتشون رو بهتر از بقیه مخفی می‌کنن.»
sana kadkhoda
«چرا خوبی باید همیشه تو سختی مبارزه کنه؟»
☆پرسابت☆
اختلاف فرهنگی ساده‌ترین راه برای تفرقه‌انداختن در یه کشوره.
کاربر ۳۳۵۳۸۷۰
چیزهای خوب همیشه تو سختی به‌دست می‌آن.»
☆پرسابت☆
صدا پشت به کِیسی و شیما نشسته و یکی از کانال‌ها را تماشا می‌کرد. او گفت: «لطفاً بشینین.» کِیسی و شیما هر کدام بر روی یکی از صندلی‌های چرمی رو به میز نشستند. بعد صدا برگشت و به آن‌ها نگاه کرد. شیما وقتی صورتِ صدا را دید با صدای بلند نفسش را تو کشید. صدا گفت: «جیاکومو شیما، خوبه دوباره می‌بینمت. اشتباه نکن، از دیدنت خوشحال نیستم، فقط خوبه می‌بینمت، ما کارهای زیادی برای انجام دادن داریم.» شیما که زبانش بند آمده بود فقط به او خیره شد. وقتی بالاخره توانست صحبت کند گفت: «غیرممکنه. این غیرممکنه. چه‌طور ممکنه تو باشی؟»
AMIr AAa i
صورت هتچ به سرخی لبو شد. «اون‌ها داشتن چی‌کار می‌کردن؟» «داشتن پشت سر ولچ راه می‌رفتن.» «چه‌قدر بهش نزدیک بودن؟» «حدوداً ده متر.» هتچ فکش را محکم به هم فشار داد. «این توضیح می‌ده چرا هیچ‌کس بهشون توجهی نکرد. تارا حتماً کاری کرده که اون شبیه یه نفر دیگه به نظر بیاد. احتمالاً یه فرد تایوانی.» «این محتمله قربان.» هتچ مشتش را روی میز کوبید و داد کشید: «این محتمل نیست. این اتفاقیه که افتاده.» هتچ از خشم شروع کرد به لرزیدن. «من اون رو پادشاه کردم و اون با خیانت کردن تلافی می‌کنه؟ تاوان این کارش رو پس می‌ده. همه‌شون تاوان کارشون رو پس می‌دن.» «دستوراتتون چیه قربان؟» هتچ با دقت به وضعیت فعلی فکر کرد. «ما باید با احتیاط جلو بریم. خصوصاً با وجود تروستین. اون خیلی خطرناکه و به کوئنتین وفاداره. می‌خوام تو همهٔ نوجوان‌ها رو وقتی خوابن بازداشت کنی، بهشون رزیت بزنی و بعد از همدیگه جداشون کنی.» «اون دو نفری که دخالتی نداشتن چی؟» «همه‌شون رو. دو تای دیگه حتماً حداقل در جریان ماجرا بودن. به نگهبان‌ها دستور بده که برای توقیف‌کردنشون از رِیو استفاده کنن و جداگانه تو زندان تی حبسشون کنن. ولی کوئنتین رو بسپر به من.»
AMIr AAa i
«دنیا خیلی پیچیده شده. بعضی وقت‌ها به خودم می‌گم نکنه این دستگاه‌هایی که برای کم‌کردن زحمت ساخته شدن، در واقعیت، زندگی انسان‌ها رو سخت‌تر کردن. می‌فهمی منظورم چیه؟» «آره.» «منظورم این نیست که این همه ابزار و لوازم سرعت آدم‌ها رو کم کردن یا همچین چیزی. فقط منظورم اینه که آدم‌ها باید بیشتر کار کنن. کل دنیا داره تلاشش رو می‌کنه که سریع‌تر و سریع‌تر به جلو بره.» او آه کشید. «به‌جز این‌جا. طبیعت هیچ‌وقت عجله نداره. تو نمی‌تونی کاری کنی که یه گل سریع‌تر رشد کنه. اون‌ها مجله نمی‌خونن تا خودشون رو قشنگ‌تر کنن؛ اون‌ها خیلی ساده می‌دونن که قشنگن.»
A.zainab
«بهتره پررو باشی تا خجالتی.»
G.H.M
بخشش، بخشی از شفاست.
EPIONE
«ممنون که رسوندیم.» «دوست‌ها برای همچین مواقعی‌ن. بعداً می‌بینمت.» چارلز به او سلام نظامی داد و بعد از ماشین خارج شد. قدمی به عقب گذاشت و همان‌جا ایستاد تا رئیس دنده‌عقب برود و وارد خیابان بشود. به‌محض این‌که دیویس از خانهٔ چارلز دور شد، گوشی‌اش را بیرون آورد و شماره‌ای گرفت. «منم. ما همین الان از زندان برگشتیم. زن هیچی بهش نگفته. اون داره به جورکردن وثیقه فکر می‌کنه، ولی تقریباً مطمئنم نظرش رو عوض کردم... آره می‌دونم. نگران نباشین، این اتفاق نمی‌افته. اگه بخواد وثیقه بذاره اول با من صحبت می‌کنه. اگه سعی کرد وثیقه بذاره، اون رو هم بازداشت می‌کنیم. اون زن هیچ‌جا نمی‌ره... بله قربان... ما هنوز هم خونه‌ش رو زیرنظر داریم، هر دو طرف خیابان مأمور گذاشتیم. اگه کسی سعی کنه باهاش ملاقات کنه، بهتون خبر می‌دم. هر اتفاقی بیفته تماس می‌گیرم. و لطفاً بابت اون هدیهٔ ارزشمند از کاپیتان مارسدِن تشکر کنین. هیچ‌کس مثل یه الجنی نمی‌دونه چه‌طور هدیه مناسبی بگیره.» دیویس گوشی را قطع کرد. «و هیچ‌کس هم مثل یه الجنی خوب پول نمی‌ده.»
AMIr AAa i
هتج با لبخندی شاد به آن‌ها نگاه کرد. «دلتون می‌خواد بدونین نخست‌وزیر سابق، سالونی کجاست؟ اون همین‌جا پیش ماست. کاپیتان پِیج، لطفاً پارچه رو از صحنهٔ نمایش ما بردارین.» نگهبانی که پشت جعبهٔ روکش‌دار نزدیکِ سکو ایستاده بود، پارچه را بالا برد، نگهبانانی که در مقابل ایستاده بودند آن‌قدر آن را کشیدند تا پارچه روی زمین افتاد. جمعیت ساکت شد. درون قفس حدوداً یک جین میمون ماکاک رزوس که صورت‌هایشان مو نداشت، بالا و پایین می‌پریدند. در یک گوشهٔ قفس، نخست‌وزیر برهنه به شکل جنینی مچاله شده بود. او رنگ‌پریده و مریض به نظر می‌رسید و دهانش براثر عمل بریدن زبان، باد کرده بود. «مردی که زمانی نخست‌وزیر تووالو بود، الان میمونِ نخستینِ کشور هتچه. اون تا آخر عمرش همین‌جا باقی می‌مونه. سرنوشت اون شاهدی‌ست بر عزم راسخ ما. افرادی که با حکومت ما مخالفت کنن، با سرنوشت مشابهی روبه‌رو می‌شن. افرادی که علیه حکومت الجن حرف بزنن، دیگه حرف نخواهند زد. افرادی که علیه رژیم الجن فکر کنن، یاد خواهند گرفت که طور دیگه‌ای فکر کنن.»
AMIr AAa i
گفتم: «ماه، شاهدِ زمینه.»
Amaya:) ~
دشمنِ دشمن من، دوست منه.
سهیل
«خب کوئنتین. خوب بودن چه حسی داره؟ واقعاً ارزشش رو داشت؟» چند لحظه‌ای کوئنتین به چشمان هتچ خیره شد و بعد گفت: «حاضرم دوباره انجامش بدم.»
کاربر ۵۷۶۵۷۰۸
«دنیا خیلی پیچیده شده. بعضی وقت‌ها به خودم می‌گم نکنه این دستگاه‌هایی که برای کم‌کردن زحمت ساخته شدن، در واقعیت، زندگی انسان‌ها رو سخت‌تر کردن.
EPIONE
مردی گُنده و مسن در نزدیکی سکو فریاد زد: «تو به ما خیانت کردی!» او انگشتش را به سمت سفیر گرفت. «تو دیگه یه تووالویی نیستی. تو یه خائنی.» دو گروهان از نگهبانان الجن به سمت مرد هجوم بردند، در حالی که یک گروهان سلاح‌هایشان را به سمت مردم هدف گرفتند، محض این‌که کسی به حمایت از مرد جلو نیاید. فرد معترض فقط توانست یکی از نگهبانان الجن را عقب بزند و بعد سه اسلحهٔ متفاوت به او شوک دادند و آن‌قدر با باتون او را کتک زدند تا بیهوش شد. بعد افراد الجن مرد را از میان جمعیت بیرون کشیدند. او را روی زانوهایش بلند کردند و به کنار قفس میمون‌ها هل دادند. بعد دستانش را از پشت به میله بستند و کمربندی را محکم دور کمرش بستند تا او را بالا نگه دارند. هتچ گفت: «شاید این درس عبرتی برای همهٔ شما باشه. این مرد حرف نمی‌شنوه. برای همین به گوش‌هاش احتیاجی نداره.» او به کاپیتان نگاه کرد. «کاپیتان.» کاپیتانِ جوخهِ الجن، چاقویی بلند و دندانه‌دار بیرون آورد و در حالی که مرد از درد جیغ می‌کشید، گوش‌هایش را برید. بعد کاپیتان عقب رفت تا همه شاهد این صحنه باشند. هتچ پرسید: «کس دیگه‌ای هم شکایتی داره؟» هیچ‌کس حرفی نزد. تنها صدای گریه از میان جمعیت به گوش می‌رسید.
AMIr AAa i
چیزی در وجود ما انسان‌هاست که ما را به جایی که زمانی در آن جنگیده‌ایم می‌کشاند
Amaya:) ~

حجم

۲۵۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۵۲ صفحه

حجم

۲۵۴٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۵۲ صفحه

قیمت:
۱۱۵,۰۰۰
۵۷,۵۰۰
۵۰%
تومان