دانلود و خرید کتاب شکارچیان مجازی؛ جلد اول جیمز دشنر ترجمه فرانک معنوی‌امین
تصویر جلد کتاب شکارچیان مجازی؛ جلد اول

کتاب شکارچیان مجازی؛ جلد اول

معرفی کتاب شکارچیان مجازی؛ جلد اول

کتاب چشم ذهن جلد اول از سری کتاب‌های شکارچیان مجازی نوشته جیمز دشنر و ترجمه فرانک معنوی امین است. مجموعه شکارچیان مجازی را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره مجموعه شکارچیان مجازی

داستان شکارچیان مجازی در آینده‌ای پر از فناوری و کامپیوترهای پیشرفته می‌گذرد. مایکل در فضای یک بازی موفق می‌شود دختری به اسم تانیا را از خودکشی نجات دهد و امتیاز به دست آورد. مایکل وقتی مشغول متقاعد کردن دختر است متوجه می‌شود که او در میان یک بازی نیست بلکه تانیا واقعا می‌خواهد خودکشی کند. او مدام تکرار می‌کند که کسی به اسم کین او را زندانی کرده و مانع بازگشتش به دنیای واقعی شده است. تانیا به زندگی خود خاتمه می‌دهد اما مایکل به دنبال کین می‌گردد. او به سراغ دو دوست مجازی‌اش مایکل و برایسون می‌رود تا در این کار همراهی‌اش کنند. بلاخره یک‌بار کین در فضای مجازی ظاهر می‌شود به آنها اخطار می‌دهد که دست از تعقیبش بردارند اما آنها دست از جستجو برنمی‌دارند و مدام راه‌های دیگری را امتحان می‌کنند. 

 چه چیزی در انتظار مایکل و دوستانش در فضای برزخی این مجموعه است. 

خواندن مجموعه شکارچیان مجازی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 نوجوانان علاقه‌مند به داستان‌های فانتزی و ماجراجویانه را به خواندن این مجموعه دعوت می‌کنیم.

بخشی از کتاب شکارچیان مجازی؛ جلد اول

مایکل بازی را فراموش کرد، امتیاز را فراموش کرد. وضعیت از حالت اعصاب خردکن، به مرگ و زندگی تغییر کرده بود. با وجود سال‌ها تجربهٔ بازی، هرگز ندیده بود کسی هستهٔ خودش را بیرون بکشد و دستگاه حائل درون تابوت را نابود کند؛ دستگاهی که دنیای مجازی و دنیای واقعی را در ذهن انسان از هم مجزا می‌کرد.

فریاد زد: «بس کن!» پیش از آن‌که بفهمد، یک پایش را روی میله گذاشته بود. «وایسا!»

روی لبهٔ بیرونی پل پرید و در جایش خشک شد. حالا تنها چند سانتیمتر با دختر فاصله داشت و می‌خواست از هر گونه حرکت ناگهانی که ممکن بود باعث ترساندنش بشود اجتناب کند. دستانش را بیرون نگه داشت و قدم کوتاهی به سمت تانیا برداشت.

مایکل با ملایم‌ترین لحنی که باد وحشی اجازه می‌داد گفت: «این کار رو نکن.»

ولی تانیا همچنان داشت دستش را در شقیقهٔ راستش فرو می‌کرد. تکه‌ای از پوستش را کنار زده بود؛ جریانی از خون به‌سرعت از زخم جاری شد و دست و کنار صورتش را به ترتیب چندش‌آوری قرمز کرد. آرامشی ترسناک بر تانیا غالب شده بود؛ انگار هیچ درکی از کاری که با خودش می‌کرد نداشت. هر چند مایکل به‌خوبی می‌دانست که دختر دارد کد را هک می‌کند.

مایکل داد زد: «یه دقیقه کد نزن! می‌شه قبل از این‌که اون هستهٔ لعنتی رو بکشی بیرون، با هم حرف بزنیم؟ می‌فهمی بیرون کشیدن هسته‌ات یعنی چی؟»

دختر جواب داد: «آخه برای تو چه فرقی می‌کنه؟» صدایش آن‌قدر آهسته بود که مایکل برای فهمیدن حرف‌هایش مجبور بود لب‌خوانی کند. ولی حداقل دیگر دستش را در سرش فرو نمی‌کرد.

مایکل فقط خیره شد. چون دختر متوقف شده بود و حالا داشت با انگشت شست و اشاره درون گوشت و پوست را جستجو می‌کرد. تانیا گفت: «تو که فقط دنبال امتیازِتی.» و تراشهٔ فلزی کوچکی که با خون خیس شده بود را بیرون کشید.

مایکل در حالی که سعی داشت ترس و انزجارش را پنهان کند گفت: «اصلاً بی‌خیال امتیازم می‌شم. باور کن. این‌قدر بچه‌بازی در نیار، تانیا. اون تراشه رو دوباره کد کن سر جاش. بیا حرف بزنیم. هنوز دیر نشده.»

تانیا نمود بصری هسته را بالا نگه داشت و با شیفتگی به آن خیره شد. بعد پرسید: «می‌دونی کجاش خنده‌داره؟ اگه به‌خاطر توانایی‌های کدزنی‌م نبود، احتمالاً حتی نمی‌دونستم کِین کیه و از شبیه‌ساز مرگ و نقشه‌هایی که برام کشیده بود باخبر نمی‌شدم. ولی من تو کد زدن خبره‌م و به‌خاطر اون... هیولا، همین الان با برنامه‌نویسی، هسته رو صاف از توی سرم کشیدم بیرون.»

«نه از سر واقعی‌ت. این یه شبیه‌سازیه تانیا. هنوز خیلی دیر نشده.» مایکل نمی‌توانست زمانی در زندگی‌اش را به یاد بیاورد که تا این حد احساس انزجار کرده باشد.

نگاهی که تانیا به صورتش انداخت، آن‌قدر تیز و زننده بود که مایکل قدمی به عقب رفت. «دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. دیگه نمی‌تونم... اون رو تحمل کنم. اگه بمیرم، دیگه نمی‌تونه ازم سوءاستفاده کنه. خسته شدم.»

دختر هسته را روی شَستش چرخاند و بعد به سمت مایکل انداخت. هسته از بالای شانه‌اش رد شد. وقتی داشت در هوا می‌چرخید، مایکل تلألویی از نور خورشید را رویش دید، انگار داشت به او چشمک می‌زد و می‌گفت: سلام رفیق! می‌دونی که توانایی‌های مذاکره‌ت برای جلوگیری از خودکشی افتضاحه؟

هسته با صدای دنگ، جایی در وسط ترافیک فرود آمد؛ جایی که در عرض چند ثانیه له می‌شد.

mohamad
۱۴۰۱/۰۱/۱۰

عالی خیلی خوب بود فقط اخر داستان نفهمیدم چیکار شد یکم گیج شدم

f.s.p
۱۴۰۰/۰۷/۰۶

این محشرهههههههه،البته از طاقچه درخواست دارم سه گانه ی دونده ی مارپیچ(هزازتو) رو بیارن اون خیییییییییییییییییلی خوبه ،حتما پیشنهاد میکنم بخونیدش

StarShadow
۱۴۰۱/۰۲/۲۸

کتاب رو تا یه جاهایی خوندم و مطمئن نیستم باید ادامش بدم یا نه. کتاب جزئیات زیادی نداره و صحنه پردازیش زیاد جالب نیست. روند داستان خیلی سریعه و همینطوری یکسره اتفاقات پشت سرهم رخ میدن.انگار داستان باید همینطور الکی

- بیشتر
⚡Melika.jr⚡
۱۳۹۹/۱۲/۰۴

فقط میگم که فوق العاده است . عالیه. هیجان داره ،فکر کردن و درگیر شدن داره، مبارزه طلبی داره . خلاصه خیلی خوبه و نویسنده اش به خوبی تونسته فضا شو برامون بازگو کنه .

Alireza Mogh
۱۴۰۲/۰۳/۰۳

عاشق کتابای جیمز دشنرم و این مجموعه رو هم خیلی دوست دارم ولی بنظر مجموعه ی دونده هزار تو یکم از این جذاب تر و قشنگ تره

گربه
۱۴۰۰/۱۰/۱۵

خیلی قشنگه واقعا مایکل یه دختر به اسم تانیا میبینه که میخواد تراشه اصلی رو دربیاره و اون درباره شکارچیان مجازی صحبت میکنه و به یارویی به اسم کین و شبیه سازان مرگ خیلی عالی بود و پایانش شوکه کننده

- بیشتر
Aovakia
۱۴۰۲/۰۱/۳۱

خوندن و یا دیدن کتاب هایی از آینده که دلالت بر پیشرفت تکنولوژی و نرم افزار داره هم لذت بخشه و هم فهممون رو از این جور چیز ها افزایش میده. کتابش فایت داشت، اکشن زیاد و توصیفشم عالی بود.

- بیشتر
فرهاد
۱۴۰۱/۰۹/۲۲

کتاب خوبه فقط بعضی جا ها دیگه توصیفی نداره یا دیگه اشاره به اون مکان نمیکنه و چون کتاب در دنیای واقعیت مجازی هست توصیف باید زیاد باشد و تو ترجمه خیلی از کلمه «سکندری خوردن» میگه و خیلی خوب

- بیشتر
Amir Soda
۱۴۰۱/۰۱/۱۶

خب، بالاخره این کتاب تموم شد. تقریبا یک سالی طول کشید خوندنش. اول از همه بگم که این کتاب خیلی از روی مجموعه فیلم‌های ماتریکس برداشت داشته. بعد هم اینکه داستان تا وسطا خیلی آروم و حوصله‌سربر دنبال می‌شه. ولی

- بیشتر
گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۷/۰۸

کتاب «چشم ذهن» رمانی نوشته «جیمز دشنر» است که اولین بار در سال 2013 به چاپ رسید. «مایکل»، «برایسن»، و «سارا» عاشق وقت گذراندن در «ویرت-نت» هستند—محیطی مجازی که در آن می توانند عجیب ترین ماجراجویی های ممکن را بدون

- بیشتر
«چاقو برای مردی که با طناب بسته شده عطیهٔ الهیه و برای مردی که در زنجیره به معنی مرگه.»
فرهاد
مسیر یک ایرادی داشت. اگر قرار بود آن‌ها را بیرون نگه دارد، پس چرا جاهایی در کد وجود داشت که آن‌ها را راهنمایی می‌کرد؟ حتی تصویرکلیِ وجود یک راه هم عجیب بود. مایکل آن‌قدر درگیر تلاش برای زنده ماندن بود که هرگز به این شکل به ماجرا فکر نکرده بود. هر چه بیشتر دراین‌باره فکر می‌کرد، بیشتر متعجب می‌شد. «مسیر» نام عجیبی برای برنامه‌ای بود که به منظور بیرون نگه داشتن افراد طراحی شده بود. شاید این اصلاً دیوار محافظتی نبود. شاید به‌کل چیز دیگری بود.
=o
با خودش فکر کرد که تلاش هرگز چیز بیهوده‌ای نیست.
K.P
هیچ حسی مثل این نیست که دوست خوبت را از پله به پایین پرتابت کنی.
A.zainab
ورود به آن‌جا غیرممکن بود، مگر این‌که کسی بسیار پولدار یا مشهور بود یا در سلسله‌مراتب خلافکاران مقام بالایی داشت یا این‌که سیاستمدار بود که در هر سه دستهٔ فوق قرار می‌گرفت
ح‌َـدیـثـهــ
چیزهای بدتری از مردن هم وجود داره
𝐑𝐎𝐒𝐄
«برام مهم نیست. قسم می‌خورم که مهم نیست. خوبی خواب همینه. می‌دونم ذاتت چه شکلیه و مهم همینه.»
کاربر samin
«چاقو برای مردی که با طناب بسته شده عطیهٔ الهیه و برای مردی که در زنجیره به معنی مرگه.»
کاربر samin
«چاقو برای مردی که با طناب بسته شده عطیهٔ الهیه و برای مردی که در زنجیره به معنی مرگه.»
دختر پاييزي
مایکل به مرد سمت چپش نگاه کرد و شانه‌هایش را بالا انداخت. «ببخشید. امیدوارم هنوز هم بتونی بچه‌دار بشی.»
Ms.red
دست‌ها بالا، چشم‌ها گرد و معصوم، سرعت ثابت بدون هیچ‌گونه حرکت ناگهانی. حالا خیلی نزدیک شده بود.
AMIR.H.H
نمی‌ذارم، نمی‌تونم، نمی‌خوام. الان هم غنچه‌های تحتانی بی‌مقدارتون رو از این‌جا بلند کنین ببرین بیرون، قبل از این‌که آبکشتون کنم.»
AMIR.H.H
مایکل به او نگاه کرد و با خودش گفت که امکان ندارد دربارهٔ این مسئلهٔ غیرعادی به کسی چیزی بگوید. «آره خوبم. واسه پایین رفتن از این‌همه پله، کلی ذوق دارم. تازه اون‌قدر گشنه‌مه که دارم به خوردن یکی از پاهای برایسون فکر می‌کنم.» برایسون در واکنش گفت: «بهتره قبلش موهاش رو بتراشی.» و یک پایش را صاف مقابل مایکل نگه داشت؛ انگار که بخواهد آن را پیشکش کند. بعد پایش را پایین گذاشت و گفت: «منم خواب عجیبی دیدم. تو خوابم هرگز مایکل رو ملاقات نکرده بودم و داشتم به‌خوبی و خوشی زندگی می‌کردم، تازه هیچ‌کس هم نمی‌خواست من رو بکشه یا به مغزم آسیب دائمی بزنه. رویای شیرینی بود.»
=o
همه چیز توی این دنیا نسبیه
Aovakia
گرسنگی درونش را درهم پیچاند و ضعیفش کرد. ولی حتی این حس هم با تشنگی‌ای که گلویش را مانند لاشه‌ای که در آفتاب صحرا در حال کباب شدن باشد می‌سوزاند، قابل مقایسه نبود. آب. حاضر بود هرکسی را که میان او و رسیدن به یک فنجان آب بایستد، بکشد.
A.zainab
گلویش از پیش هم خشک‌تر شده بود؛ مانند صحرا؛ مانند سطح ماه. حاضر بود از کثیف‌ترین رودخانه، از باتلاق و از فاضلاب بنوشد. هوس آب داشت، ولی آبی پیدا نمی‌شد
A.zainab
بعد از ماجراهایی که پشت سر گذاشته بودند، رابطه‌ای میانشان شکل گرفته بود که مایکل نمی‌توانست تصور کند با شخص دیگری داشته باشد. سرانجام گفت: «وقتی همه چیز تموم شد. واقعاً می‌خوام همدیگه رو تو بیداری ببینیم. قول می‌دم از نزدیک خیلی خوش‌تیپ‌ترم.» سارا خندید: «من هم احتمالاً زشت‌ترم.» صدای خنده‌اش چیزی بود که هر دو به شنیدنش احتیاج داشتند. «برام مهم نیست. قسم می‌خورم که مهم نیست. خوبی خواب همینه. می‌دونم ذاتت چه شکلیه و مهم همینه.» در کل زندگی‌اش چنین حرف احساسی‌ای نزده بود. «خیلی قشنگ گفتی مایکل.»
A.zainab
«جدی می‌گم، از کی ابرقهرمان شدی؟ شبیه بت‌من هستی که با هالک ترکیب شده باشه.» «استعداد خاصی توی تبدیل کردن تعریف به توهین داری.» «باعث افتخارمه.»
A.zainab
«شیاطینتون همیشه با شما هستن.» صدایش حتی از روز قبل هم خَش‌دارتر به گوش می‌رسید. «هنوز متوجه نشدین؟ همیشه با شمان و فرار ازشون غیرممکنه. ولی هرگز نمی‌تونین حدس بزنین به چه شکلی سراغتون میان. محتاط باشید فرزندانم.
A.zainab
مایکل مجبور شد به خودش یادآوری کند که چیز عجیبی نیست؛ درون ویرت‌نت هر چیزی ممکن است.
A.zainab

حجم

۳۳۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۰۴ صفحه

حجم

۳۳۴٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۳۰۴ صفحه

قیمت:
۹۶,۰۰۰
تومان