دانلود و خرید کتاب بانوان ماه جوخه الحارثی ترجمه محمد حزبایی‌زاده
تصویر جلد کتاب بانوان ماه

کتاب بانوان ماه

معرفی کتاب بانوان ماه

کتاب بانوان ماه داستانی از جوخه الحارثی با ترجمه محمد حزبایی زاده است. این داستان درباره زندگی سه خواهر با سه جهان فکری و آرزوهای متفاوت است که در عمان زندگی می‌کنند. 

جوخه الحارثی نخستین زن نویسنده عرب است که برای نوشتن این رمان، جایزه من بوکر را از آن خود کرده است. 

درباره کتاب بانوان ماه

کتاب بانوان ماه درباره ۳ خواهر به نام‌های مایا، اسما و خوله است. آن‌ها در روستای العوافی در عمان زندگی می‌کنند. داستان در دوران استعمار و پسااستعماری عمان رخ می‌دهد. مایا، اسما و خوله در کشور شاهد تحولات اجتماعی بسیاری هستند که در دوران گذار از استعمار به پسااستعماری رخ می‌دهد. هرکدام زندگی خود را دارند و آنچه داستان را جذاب و خواندنی کرده است، تفاوت‌های آن‌ها در نگاهشان به زندگی و دنیاهای متفاوتی است که برای خودشان ساخته‌اند. مایا بعد از یک شکست، ازدواج می‌کند. اسما تنها به حکم وظیفه حاضر می‌شود ازدواج کند اما خوله، خواستگارهایش را رد می‌کند. چون او، مردی به نام نصیر را دوست دارد و نصیر به کانادا مهاجرت کرده است. خوله چشم انتظار بازگشت نصیر است. 

بانوان ماه، تقابل بین سنت و مدرنیته در کشور را به تصویر کشیده است. کشوری که تا چندسال پیش، برده‌داری را امری عادی می‌دانست اما حالا به کشوری مدرن تبدیل شده است. داستان با نثری سخت و نگارشی پیچیده نوشته شده است و تحسین منتقدان ادبی را برانگیخته است. 

کتاب بانوان ماه را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

اگر به ادبیات عرب علاقه دارید و از خواندن رمان‌های خارجی لذت می‌برید، کتاب بانوان ماه را به شما پیشنهاد می‌کنیم. 

درباره جوخه الحارثی 

جوخه الحارثی در سال ۱۹۷۸ در عمان به دنیا آمد. او رمان‌نویس، نویسنده داستان کوتاه، و استاد دانشگاه اهل عمان است. جوخه الحارثی مدرک دکترای ادبیات عربی را از دانشگاه ادینبرا گرفته است و اولین نویسنده‌ی اهل عمان است که آثارش به انگلیسی ترجمه می‌شود. جوخه الحارثی برای نوشتن کتاب بانوان ماه، جایزه‌ی من‌بوکر را از آن خود کرد. 

بخشی از کتاب بانوان ماه

مایا پنهانی نماز را کنار گذاشت، با صدایی خفه گفت: «پروردگارا به تو قسم خوردم، برات قسم خوردم که من چیزی نمی‌خوام... می‌خوام فقط ببینمش... برات قسم خوردم که دست از پا خطا نکنم و چیزی رو که توی دلم قایم کردم رو نکنم. به همه‌چیز برات قسم خوردم. پس چرا این پسر سلیمان رو سمت خونه‌مون فرستادی؟ من رو به‌خاطر عشقم گوشمالی می‌دی؟ ولی من پیشش نم پس ندادم، حتی پیش خواهرام رازداری کردم... چرا پسر سلیمان رو سمت خونه‌مون فرستادی؟ چرا؟»

خوله گفت: «میا! ما رو می‌ذاری و می‌ری؟» مایا دم نزد. اسماء گفت: «تو آمادگی داری؟» و زد زیر خنده. «سفارش زنِ بادیه‌نشین به دختر عروسش رو یادته که داستانش رو توی کتاب المُستطرِف توی انبار دیدیم؟» مایا گفت: «توی کتاب المستطرف نبود.» اسماء داغ کرد. «تو از کتابا چی سرت می‌شه؟... وصیت توی کتاب المستطرف فی کل فن مستظرف بود، کتابِ جلدقرمز روی قفسه دوم... زنِ بادیه‌نشین به عروس سفارش می‌کنه از آب و سرمه و خوردوخوراک کم نذاره.» مایا قامتی راست کرد و گفت: «آره و اگر خندید، بخندم و اگر گریه کرد، گریه کنم و خشنود باشم اگر خشنود بود...» خوله میان حرفشان رفت. «چه‌ت شده میا؟ زن بادیه‌نشین این رو نگفت... منظورش اینه که از خوشحالی‌ش خوشحال بشی و از غصه‌ش غصه‌ت بگیره.» صدای مایا یک پرده پایین‌تر آمد. «و کی از غصه خوردن من غصه‌ش بگیره؟»... کلمه غصه به‌نظر عجیب آمد و حال و هوای پریشانی بین خواهرها پخش کرد.

رخساره اخوت
۱۳۹۹/۱۲/۱۵

خیلی جالب بود برا من. روزگار زنهای این رمان عینهو زنهای ایران بود. ترجمه مثل شعر بود اونجاها که از مراسم زار صحبت میشد ترجمه تو اوج بود. آفرین...

مایا تو از عشق نمی‌دانی؟ حس نمی‌کردی چطور دور خانه‌تان می‌چرخیدم، درست مثل طواف حاجی که دور کعبه‌اش می‌چرخد؟ چطور خانه گنجایش آن همه عشق را داشته باشد؟ چطور یگانه بالکن، تنها ایستادنم را تاب می‌آورد، با بار سنگین عشق بی‌آنکه بشکند و بر کف خاکی خیابان بریزد یا به‌سمت آسمان خدا برود؟ چطور آن اتاقک تُن‌ها ابری را تاب آورد که در آن چپاندم تا بر آن راه بروم؟ چطور دیوارها میان دست‌های عذاب شادی غیرقابل‌تحمل من جابه‌جا نمی‌شدند؟ همه‌چیز سرِ جای خود ماند، با اینکه من هیچ‌جایی نیستم. درها از جا کنده نشدند با اینکه پیکر سوراخ‌سوراخ از تیرهای واقعی دلتنگی بر آنها افتاده بود. پنجره‌ها نشکستند با اینکه بال‌های گشادهٔ من بر شیشه‌هایشان کوبیده می‌شدند، از اولین پنجرهٔ خانه تا آخرین نقطه در افق. خانه برای من فراخ شد. برای فریاد درندهٔ عشق که در درون من پژواک می‌کرد، گسترش یافت. مایا چطور چشمان چسبیده به چرخ‌خیاطی‌ات رنج و زندانم را ندید؟
BookishFateme
می‌خواست به او بگوید: همه‌چیز می‌توانست برای من کافی باشد، هرچیزی می‌توانست دشت دلم را پر از میوه‌های مفید کند. هرچیزی سبدهایی را که پیش تو ردیف شده‌اند پرمی‌کند. چه چیزی؛ نامه‌ای، کاغذی با تک‌کلمه‌ای. زنگ تلفنی بعد از نیمه‌شب، خوابی گذرا که در آن پشت نکنی، تک‌گامی کوچک، برگرداندن آرام نگاه. هرچیزی. حتی غرش خشمی، حتی آه رنجشی، حتی هدیهٔ ارزان‌قیمتی. هرچیزی بسیار بود. اما هیچ‌چیز نرسید. هیچ‌چیز. و اکنون همه‌چیز کم است، هرچیزی کمتر از آنکه به تک‌ریزِ برگی شکوفه‌ای بدهد در دشتی که زمستان نواخت. اما او چیزی به زبان نیاورد، چطور ممکن بود مردی که ده سال آخر را با تمام وجود در خدمت خانه و فرزندانش بوده، درک کند ده سال اول ناگهان و بی‌مقدمه تخم‌هایش را در جان زنش پراکند و خاری از آن روئید که تکه‌پاره‌اش می‌کند؟
BookishFateme
راستش رو بخوای به‌نظرم ازدواج هیچ ربطی به عشق نداره، عشق رؤیاست و ازدواج واقعیته؛ زندگی و مسئولیت و بچه بدون توهم. فرد مناسبی که به تو احترام بذاره و به اون بخوری و پدری برای بچه‌هات باشه که بهش افتخار کنن. با تو احساس عقده و کمبود نکنه و عشقت رو توی سرت نکوبه...
BookishFateme
مسعوده در اتاق بسته‌اش که در حقیقت جایی برای خشک کردن خرما بود، فهمید دخترش، شنّه، با شوهرش، سنجر، رفته است و فهمید دیگر او را نخواهد دید. حالا خوراک و تمیزی او در گرو لطف زن‌های همسایه می‌شود و روزبه‌روز صدایش کم‌جان‌تر، وقتی می‌گوید: «من اینجام... من مسعوده‌م.» انحنای کمرش بیشتر شد، به‌حدی که همسایه‌ها از همدیگر می‌پرسیدند، آیا مسعوده خمیده می‌میرد و دفن می‌شود یا بعد از مرگ قامتش راست می‌شود. خاطراتی دور و کم‌رنگ در سرش جان می‌گرفت، وقتی که حالِ حاضرِ نزدیک محو و محوتر می‌شد. ماجراهایی را به یاد می‌آورد که گمان نمی‌کرد روزی روزگاری بتواند با آنها در برابر عقلش بایستد.
BookishFateme
مروان پاک یازده‌ساله بود که به اتاق پدر و مادرش خزید و پول‌های کیف پدرش را دزدید و روز بعد خودش را با چوب پدرش کتک زد و نذر کرد دو هفته‌ای روزه بگیرد. سه ماه بعد به اتاق برادرهای بزرگ‌ترش خزید و کیف قاسم را خالی کرد. وقتی مروان پاک شانزده سالش کامل شد، هشت ماه و چهارده روز به کفارهٔ سرقت‌هایش روزه گرفته بود. همسایه‌ها قسم می‌خوردند که نور از صورتش می‌بارد و در چشمانش که بر لذت‌های دنیای فانی درویشی می‌کنند، نعمت‌های ماندگار آخرت منعکس می‌شوند. دخترها تباه خرامان راه رفتنش بودند، راه رفتن کسانی که نه بر آنها ترسی هست و نه آنها اندوهگین می‌شوند، و چشمان بی‌فروغش که به چشم هیچ دختری نیفتاده‌اند و هیچ‌کسی رد ضربه‌هایی را که به سزای سرقت‌هایی که شامل پول و ساعت و تکه‌های لباس می‌شدند، نمی‌دید. گوشواره‌ها و نعلین مادرش هم جان سالم به‌در نبردند. جامه‌هایش سفیدتر شدند و به‌ندرت دهان باز می‌کرد. وقتی از شدت روزه رنگ چهره‌اش پرید، کسی شک نداشت که او یکی از اولیای صالح خداست.
BookishFateme

حجم

۱۸۱٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

حجم

۱۸۱٫۷ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

قیمت:
۳۹,۶۰۰
۲۷,۷۲۰
۳۰%
تومان