کتاب آداب ترک کردن تو
معرفی کتاب آداب ترک کردن تو
کتاب آداب ترک کردن تو نوشتهٔ حمزه برمر است و نشر برج آن را منتشر کرده است. این کتابْ رمانی عاشقانه در فضایی معاصر و امروزین است.
درباره کتاب آداب ترک کردن تو
کتاب آداب ترک کردن تو داستان یکی از عاشقان معشوقازدستداده است که در اندوه نبودن تاب و توان ندارد و هر دقیقهاش جنون جستوجو برای بازیافتن و رسیدن است. عماد یکی از همانهاست که در کلانشهر پرهیاهو خودش را به گمگشتگی و بیتفاوتی زده ولی در برگریزان زندگیاش هیچ خواهشی ندارد جز یافتن بهارش.
حمزه بربر در رمان کوتاه آداب ترک کردن تو داستانی عاشقانه نوشته که بهدرستی با همین امروز ما مرتبط است؛ گمشدن و ازدستدادن در میان هیاهوی بیپایان شهر بزرگ که هر لحظه زندگی در آن به مانند گیرافتادن در توفان است، آن هم توفانی که عاشقی در آن گیر افتاده و در این توفان دست به هر کاری میزند، برای یافتن معشوق است، معشوقی که نمیدانیم نقشش در تمام این ماجراها دقیقا چیست.
خواندن کتاب آداب ترک کردن تو را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای عاشقانه پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب آداب ترک کردن تو
«یکی از کارگرهای افغان کارواش جلو آمد. به نظرم رسید سرکارگر باشد؛ مردی با سبیلهای تُنُک و باریک که روی گونهاش جای زخم داشت. گفت:
«بارونه.»
گفتم: «آره، میدونم. روشویی– توشویی.»
تا کمر توی ماشین رفت. شنیدم زمزمه کرد: «آشفتهس!» و ریزترین پسر افغان را که بین دو سه تای دیگر دور بخاری بزرگ جمع شده بودند و لُنگهای خیسشان را خشک میکردند، صدا زد. پسرک تو خودش بود. بهش سقلمه زدند. بهطرفمان دوید.
بعد از رفتن بهار، اولین باری بود که کارواش میآمدم. همهٔ سوراخسنبههای ماشین پر بود از رسیدهای رنگپریدهٔ پمپبنزین و پوست پرتقال خشکشده. کف ماشین، پوشیده از دستمالکاغذیهای مچاله و پاکتهای خالی آبمیوه بود. بطریهای نیمخوردهٔ آبمعدنی هم بودند؛ همیشه هستند.
آسمان، زنی ملتهب بود بعد از بغکردنی طولانی در آستانهٔ پایان سال. کارواش سوتوکور بود. زیر طاقی کوتاه، به دیوار تکیه دادم. پسرک افغان که داشت با شلنگ آب ورمیرفت، با اشاره از من خواست پخش ماشین را روشن کنم. روشن که کردم، همهٔ کارگرها ما را نگاه کردند. بعد به همدیگر نگاه کردند و بهنظرم پوزخند زدند.
هوا رطوبت داشت. بوی عجیبی هم میداد. در خیسی هوا کمی لرزیدم و ماشینم را که حالا حجمی سفید از کف بود، نگاه کردم. آوای گُنگ موسیقی، لابهلای صدای پمپ آب. ابرها لایههای تیرهتری شدند. خودم را چک کردم. هنوز مردی با ۱۸۵ سانتیمتر قد و ۳۸ سال سن بودم، وسط حیاط خیس یک کارواش قدیمی. عجب انهدامی!
تا الان شغلهای زیادی داشتهام؛ مهندس ساختمان، طراح دکلهای عظیم برق، فروشندهٔ لوازم صوتیوتصویری، پژوهشگر فلسفه و متافیزیک، طراح و فروشندهٔ لباسهای زنانه، روزنامهنگار، فیلمنامهنویس، مدرس نویسندگی خلاق، استراتژیست کسبوکارهای اینترنتی و خیلی چیزهای دیگر. در همهٔ اینها، وقتی به مرزهای موفقیت نزدیک میشوم، همهچیز ناگهان برایم تمام میشود. آنوقت هر صبح، درست وقتی چشمهایم را باز میکنم و هر عصر، وقتی در مسیر خانهام، ندایی درونی متقاعدم میکند که در آن شغل، آدمی نیستم که واقعاً دلم میخواهد باشم و بهتر است تا از دروازههای پیروزی عبور نکردهام و طعم مسخکنندهٔ موفقیت را نچشیدهام، بروم دنبال چیزی که خوشحالم میکند. برای همین، در تمام زندگیام مشغول ناخنکزدن به صنفهای متعدد بودهام و هیچوقتِ خدا به مرحلهٔ بهرهبرداری دائمی از یک تخصص نرسیدهام.»
حجم
۱۱۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
حجم
۱۱۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۳۶ صفحه
نظرات کاربران
کاملا بی سر و ته اصلا بدردنمیخورد وقت تلف کردنه خیلی ناراحتم که براش وقت گذاشتم
کتاب جالبی بود متن امروزی و باحالی داشت