دانلود و خرید کتاب خون حرف نمی زند ناظم حکمت ترجمه ارسلان فصیحی
تصویر جلد کتاب خون حرف نمی زند

کتاب خون حرف نمی زند

معرفی کتاب خون حرف نمی زند

خون حرف نمی زند رمانی از ناظم حکمت، نویسنده لهستانی‌تبار اهل ترکیه است که ارسلان فصیحی آن را به فارسی برگردانده است. این اثر اولین‌بار به صورت پاورقی در یکی از مجلات ترکیه چاپ شد و در دهه پنجاه میلادی در یک جلد منتشر شد.

درباره کتاب خون حرف نمی زند

در این داستان زندگی دو نسل از مردم شهر استانبول روایت می‌شود. مردمی که در زمان تسلط سرمایه‌مادری برا این کشور زندگی می‌کنند و شاهد دوستی‌ها و برادری‌ها و خیانت‌های زیادی می‌شوند. ناظم حکمت در این رمان وضعیت سیاسی، اقتصادی و اجتماعی استانبول را به شیوایی تمام به مخاطب می نمایاند و خلق و خو و منش باورهای مردم را در پس‌زمینه ای اجتماعی به تصویر می‌کشد.

خون حرف نمی‌زند مهم ترین رمان ناظم حکمت و محصول دوران پختگی نویسنده است. تکنیک و اندیشه حکمت در این رمان در اوج خود است و ظرافتی قابل توجه دارد. او با تیزبینی و ریزبینی اتفاقاتی را که ترکیه از سر گذارنده مرور می‌کند و تفکرات آزاداندیشانه خود را در قالب داستان فریاد می‌زند. توجهی که نویسنده به اتفاقات پیرامون خویش دارد، بارزترین ویژگی این رمان است و تفکر او را می‌توان به راحتی در این رمان دریافت. مخاطب در این رمان با نگاه حکمت نسبت به فرد، جامعه و حوادث رخ‌ داده آشنا می‌شود.

خواندن کتاب خون حرف نمی‌زند را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

همه علاقه‌مندان به داستان‌های اجتماعی مخاطبان این کتاب‌اند.

 درباره ناظم حکمت

ناظم حکمت در ۱۵ ژانویه ۱۹۰۳ در سالونیک از شهرهای اموراطوری عثمانی واقع در یونان کنونی متولد شد و در ۳ ژوئن ۱۹۶۳ در مسکو درگذشت.

 او از ۱۴ سالگی شعر سرودن آغاز کرد و در ۱۹ سالگی در سفری به شوروی با نسل جدید هنرمندان انقلابی آشنا شد. 

ناظم حکمت با سرگذشت پرفراز و نشیبش و مبارزات قلمی اش برای آزادی، امروزه از بزرگترین شاعران و نویسندگان ترکیه شناخته می‌شود. خیلی‌ها سادگی و روانی شعرهایش را متأثر از مایاکوفسکی روس دانسته‌اند. از معروف‌ترین آثارش می‌توان به ابر دلباخته، طغیان زنان، فریاد وطن، از یاد رفته، حماسه شیخ بدرالدین، چشم‌اندازهای انسانی کشور من و... اشاره کرد.

آثار حکمت به بیش از سی زبان ترجمه شدند اما تا زمانی که زنده بود نگذاشتند آثارش در وطن خودش و به زبان خودش چاپ شود. 

بخشی از کتاب خون حرف نمی‌زند.

گلزار پتوی طرابلسی را که تبعیدی‌ای اهل فزان گرو گذاشته بود، روی زبیده خانم کشید و ناگهان جا خورد و درجا لرزید. هیچ فکر دیگری نکرد.

چشم‌های زبیده خانم باز مانده بود... از لای لب‌های نازکش که محکم به هم چفت شده بود، بزاق دهان مثل چند ریسمان تا روی چانه‌اش کشیده شده بود....

زبیده خانم مرده بود.

برای این‌که بفهمی آدمی که چشم‌هایش باز مانده، مرده است به تجربهٔ فراوان و دانش عمیق نیازی نیست.

گلزار پتو را روی مرده کشید. خودش عقب نشست. در فکر فرو رفت؛ نه در این فکر که مرگ چیست، که از کجا می‌آییم، که خواسته‌ها و هوس‌های آدمی در این «دنیای فانی» بیهوده است، و نه در این فکر که «بودن یا نبودن» سؤال اصلی این است!... چون گلزار هملت را نخوانده بود و تک‌گویی مشهور شاهزادهٔ سیاهپوش را که، جمجمهٔ دلقکش در دست، غرق «مطالعات فلسفی» می‌شود، از دهان هیچ بازیگری نشنیده بود.

گلزار ابتدا در این فکر فرو رفت که جنازه را چطور باید تشییع کرد. بعد، به این فکر کرد که کجا باید پناه ببرد. با خود گفت: «اگه به گؤزتپه برگردم، راهم می‌دن؟» بعد، یاد سیفی افتاد. دلش گرفت. بعد به مرده نگاه کرد. با دقت بیشتر، دوباره و دوباره نگاه کرد و به نظرش رسید پتوی طرابلسی روی مرده آرام آرام بالا و پایین می‌رود.

آن موقع بود که ترس به جانش افتاد. ترس مثل قطره جوهری که روی کاغذ خشک‌کن بیفتد، آرام آرام در دلش پخش شد.

به صداهای بیرون گوش داد.

بیرون باد شروع کرده بود به وزیدن. بیرون انگار هزارها دهان پچ‌پچ‌کنان چیزی می‌گفتند.

دوباره به مرده نگاه کرد.

پتوی روی مردهٔ خوابیده جلوِ پنجره دیگر چنان تکان می‌خورد که از دور هم می‌شد تکان‌هایش را دید؛ انگار داشت به پچ‌پچ‌های بیرون جواب می‌داد.

گلزار به پتوی لعنتی زل زده بود و ماتش برده بود که یکدفعه صدای گربه آمد.

سارمان در چارچوب در ایستاده بود.

گلزار ناگهان یاد یکی از حرف‌های خانم‌جلسه‌ای افتاد.

«اگه گربه از روی مرده بپره، مرده زنده می‌شه!»

سارمان آرام آرام نزدیک می‌شود و هر چه نزدیک‌تر می‌شود، بیشتر به پلنگ شبیه می‌شود.

گلزار الان به نظرش می‌رسد این حیوان که در هر قدمی که برمی‌دارد بزرگ‌تر می‌شود، با آن پاهای فنرمانندش، هر آن ممکن است جستی بزند و از بالای سر او بگذرد و برود چشم‌های باز ماندهٔ مرده را از حدقه در بیاورد.

بیرون باد شدیدتر شده. پچ‌پچ‌ها به جیغ تبدیل شده‌اند. دستگیره‌ها و شیشه‌ها و کرکره‌های پنجره‌ها می‌لرزند. لابد درِ آشپزخانه در طبقهٔ پایین باز مانده که این درِ لعنتی در این باد، که شیشه را شکسته و از پنجره‌ها داخل می‌شود، این‌طور دیوانه‌وار به دو طرف کوبیده می‌شود. توی خانه قیامتی برپاست.

سارمان و گلزار دو قدم با هم فاصله دارند.

گلزار می‌ترسد که اگر کوچک‌ترین حرکتی بکند، گربه عصبانی بشود.

به ذهنش رسید آیةالکرسی بخواند.

از خانم‌جلسه‌ای شنیده بود زن جوانی که شوهرش به سربازی رفته بود، شبی زمستانی متوجه می‌شود دزدها دارند با درِ خانه کلنجار می‌روند. زن شروع می‌کند به خواندن این آیه. توی خانه، سرسرا و همهٔ اتاق‌ها پر می‌شود از میز و صندلی‌های روی هم چیده شده. این‌طوری دزدها هم نمی‌توانند داخل خانه شوند.

گلزار شروع کرد به خواندن آیةالکرسی.

منتظر است دیواری از میز و صندلی میان سارمان و مرده چیده شود. اما آن دیوار نجات‌بخش انگار قصد بالا آمدن ندارد.

سارمان...

این بحث را می‌توانستم همین‌طور کش بدهم و سعی کنم ادای داستان‌های ادگار آلن‌پو را در بیاورم که انگار می‌گویند: «من شما را حتماً باید بترسانم! پخ!» این‌که موفق می‌شدم یا نمی‌شدم، اصلاً چیزی به اسم ادبیات ترس داریم یا نه، دلایل اجتماعی و روانی ترس چیست، همهٔ این‌ها مسئلهٔ جداگانه‌ای است. دلیل این‌که بحث را ادامه ندادم، این‌ها نیست.

من می‌خواستم به طور خلاصه یکی از جنبه‌های شخصیت گلزار را نشانتان بدهم و مردن زبیده خانم را خبر بدهم. شما هم متوجه این شدید و هم از آن خبردار.

الان این را هم بدانید که شاید پس از غش کردن گلزار از

نظری برای کتاب ثبت نشده است
بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۳۰۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۴۰۰ صفحه

حجم

۳۰۷٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۴۰۰ صفحه

قیمت:
۶۸,۰۰۰
تومان