کتاب ساعت بغداد
معرفی کتاب ساعت بغداد
کتاب ساعت بغداد اثر شهد الراوی و ترجمه مهدی غبرایی، رمانی خواندنی از زندگی پر پیچ و خم دختری عراقی است که در گیر و دار جنگ از بهشت خیالی زندگیاش، بغداد، میگوید.
ساعت بغداد در سال ۲۰۱۶ نامزد جایزه من بوکر عربی شد و در سال ۲۰۱۸ به عنوان کتاب برگزیده جایزه بینالمللی ادینبرو انتخاب شد.
درباره کتاب ساعت بغداد
شهد الراوی در داستان ساعت بغداد سفری تاریخی را برایتان رقم میزند. تاریخی که البته در گیر و دار جنگ رنگش کدر شده است. شخصیت اصلی داستان دختری است که از زندگیاش از دهه نود تا اویل قرن بیست و یک میگوید. زمانی که عراق درگیر جنگ خلیج فارس است. در همین احوال هم سازمان ملل تحریمهای اقتصادی علیه عراق اجرا میکند. چرا که عراق به دلیل سلطه طلبی بر کویت باید تاوان بدهد. این تحریمها زندگی را بر مردم سخت میکند و آرامش را از آنها میگیرد.
شهد الراوی تاریخ و رئالیسم جادویی را با هم درآمیخته است. بهشت خیالی ساخته است. دوستی او و دختر دیگری که در دل جنگ شکل گرفته است، در تاریکی پناهگاهها قویتر میشود و کمکم شکل تازهای به خود میگیرد. حالا زندگی دختران هم تحت تاثیر فراز و نشیبهای سیاسی قرار میگیرد و آنها را با واقعیت روبهرو میکند. واقعیت نابودی و محو شدن شهری که در آن زندگی کردهاند، جدایی و دوری از یکدیگر و ...
کتاب ساعت بغداد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از دوستداران رمانهای خارجی هستید، خواندن این اثر را به شما پیشنهاد میکنیم.
درباره شهد الراوی
شهد الراوی ۱ فوریه ۱۹۶۸ در بغداد متولد شد. او به همراه خانوادهاش به سوریه مهاجرت کرد و حالا در دبی ساکن است. او با مهاجرتش از جنگ و درگیریهای عراق دور شد. اما توانسته است به خوبی آن را در اثرش ساعت بغداد به تصویر بکشد. اما همیشه بغداد را بهشت خیالیاش میداند.
مهدی غبرایی
مهدی غبرایی در سال ۱۳۲۴ در لنگرود در خانوادهای پر جمعیت به دنیا آمد. او فرزند محمد غبرایی و فاطمه محمد راسخی است. دوران تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در لنگرود گذراند. در سال ۱۳۴۷ از دانشگاه تهران در رشته علوم سیاسی لیسانس گرفت. از سال ۱۳۶۰ بهطور حرفهای به کار ترجمه ادبی پرداخت. برادرانش فرهاد غبرایی و هادی غبرایی نیز مترجمند. مهدی غبرایی تا کنون آثار نویسندگان مشهوری مانند خالد حسینی، ارنست همینگوی، جک لندن، ژوزه ساراماگو و هاروکی موراکامی را به فارسی ترجمه کرده است.
بخشی از کتاب ساعت بغداد
در عالم خیال آدمهایی را که در پناهگاه دیدم، به خانهشان در خیابانمان برگرداندم. خانهها را در خطوط مستقیم ردیف کردم و کشتی بزرگی شبیه محلهای که در آن به دنیا آمدیم، رسم کردم. بعد دود سفیدی کشیدم که به سوی ابرها میرفت.
با همهٔ خانهها بیشتر آشنا شدم. پدرها، مادرها، پسرها و دخترها
را میشناختم. در ذهنم محله قلمرویی هندسی از خطوط، مربعها و مستطیلها شد. کافی بود یکی از من نشانی خانهای را بپرسد و من چشمها را ببندم و بگویم: «خانهٔ چهارم در آن سمت.»
پس از آن محله دیگر آن چیزی نبود که تصور میکردم، یعنی فضایی وسیع و نامحدود. کوچک بود و روشن و واضح. وقتی چیزی را بهتر بشناسیم، دیگر مثل قبل بزرگ نیست. با مثالی حرفم را اثبات میکنم. مدرسه که میروی و با اندازهٔ کهکشان آشنا میشوی، رفتهرفته سیارهٔ زمین را توپکی میبینی. همین موضوع در بارهٔ ماه و خورشید هم صدق میکند: کمکمک آنها را کوچکتر میبینی، درست است؟ وقتی حد و حدود اشیا را ندانیم، خیال میکنیم خیلی بزرگند.
آیا منظورم را روشن کردم؟ بعضی افکار توضیح لازم دارند، چون از اول یک چیزهایی از خودمان درمیآوریم. اول فکر در خیال ما زاده میشود و وقتی میخواهیم آن را با دیگران در میان بگذاریم، نمیدانیم چطور چنان که خودمان میفهمیم، تمام و کمال به بقیه بفهمانیم. پس لازم است با استفاده از مثالهای ساده توضیحش دهیم. مثلاً کسی را در نظر بگیرید که میخواهد دوچرخه بسازد. فرض کنیم اولین کسی است که دوچرخه میسازد. طبعاً با این فکر شروع میکند که در مغزش شکل گرفته. بعد شکلش را میکشد و با خود میگوید: «اگر این دوچرخه حرکت نکند، میافتد زمین.» موضوع را برای دوستش توضیح میدهد، اما دوستش نمیفهمد و جواب میدهد: «من یک جا ایستادهام و نمیافتم زمین. گوش بده، دوست من، لازم نیست حرکت کنم تا سرپا بمانم.» سازندهٔ دوچرخه میگوید: «درست است، اما میتوانی چرخی بسازی که بیچرخیدن نیفتد؟ چرخ وقتی بچرخد، نمیافتد.» دوستش جواب میدهد «آها! حالا میفهمم چه میگویی.» به همین دلیل همیشه لازم است افکارمان را برای دیگران روشن کنیم.
جنگ که تمام شد، دیگر هر شب نمیرفتیم پناهگاه. کمکم خیلی وقتها در خانهٔ نادیه میماندم، یا او به خانهٔ ما میآمد و با هم بازی میکردیم. گاهی خودمان دوتایی میرفتیم خیابان، اما چندان از خانه دور نمیشدیم. خانهها را یکییکی میشمردیم و روی دیوارها با گچ خطخطی میکردیم. صورتهای بزرگ سفید میکشیدیم و برای کشیدن تنها و انگشتهای کوچک از رنگهای مختلف استفاده میکردیم. عمو شوکت را میکشیدیم که روی کاناپه نشسته است و عینک زده. باجی نادره خندان کنارش نشسته است. بالای سر این دو گنجشککی بیقفس میکشیدیم. اُمریتا را با دست شکسته و آویخته به گردن میکشیدیم. گربهٔ خانهٔ اُممناف را میکشیدیم که به ما زل زده. پدر احمد را میکشیدیم که در میان ابرها پرواز میکند. هرچند هرگز ندیده بودیمش.
حجم
۲۰۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۶ صفحه
حجم
۲۰۴٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۶ صفحه
نظرات کاربران
خیلی زیبا و آشنا بود. تشابه فرهنگی بسیار.
خیلی قشنگ بود و چقده برای ما ایرانی ها آشنابود موقعیتشون💜
در مقایسه با قلم عالیه عطایی انشایی بیشتر نیست. شاید هم اشکال از مترجم باشد
شروعش که خوب نبود