کتاب عمارت هلندی
معرفی کتاب عمارت هلندی
کتاب عمارت هلندی نوشته آن پچت و ترجمهی یاسمن ثانوی، داستان بینظیری از روابط زیبای خواهر و برادری است که روزگار عجیبی را در یک عمارت هلندی میگذرانند.
دربارهی کتاب عمارت هلندی
کتاب عمارت هلندی داستان جذابی است که آن پچت با شیوهی خاص داستانگوییاش تعریف کرده است. او از عشقی میگوید که میان یک خواهر و برادر وجود دارد و تمام فداکاریهایی که این عشق میطلبد. مردی تصمیم میگیرد تا با خریدن یک عمارت هلندی، که در فیلادلفیا قرار دارد، همسرش را غافلگیر کند. آنها به آنجا نقل مکان میکنند اما همسرش که عمارت هلندی را دوست ندارد او و بچهها را رها میکند تا به هند برود و به فقرای هندی کمک کند.
کمی بعد، وقتی پای نامادری به عمارت هلندی باز میشود، روابط تحت تاثیر قرار میگیرد. زن دو بچه را از خانه بیرون میکند و حالا که آنها جایی برای ماندن ندارند، باید یاد بگیرند که به خودشان تکیه کنند و زندگیشان را سر و سامان بدهند...
کتاب عمارت هلندی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دوستداران و علاقهمندان به رمانهای خارجی از خواندن کتاب عمارت هلندی لذت میبرند.
بخشی از کتاب عمارت هلندی
اولین باری که پدر آندریا را به عمارت هلندی آورد، سَندی، خدمتکارمان، به اتاق خواهرم آمد وگفت که باید به طبقهٔ پایین برویم. «پدرتون میگه دوست داره شما با یکی از دوستانش ملاقات کنین.»
مِیو پرسید: «یک دوست کاریه؟» او از من بزرگتر بود بنابراین درک پیچیدهتری از دوستی داشت.
سندی کمی به سوال فکر کرد و گفت: «باید بگم نه. برادرت کجاست؟» میو گفت: «روی صندلی کنار پنجره نشسته.»
سندی باید پرده را کنار میزد تا من را پیدا کند. «چرا پرده رو کشیدی؟»
داشتم مطالعه میکردم. گفتم: «حریم خصوصی.» هرچند که در هشت سالگی حریم خصوصی معنایی نداشت. از این کلمه خوشم میآمد، از آن حس تنهایی موقع کشیدن پردهها.
آن مهمان برایمان یک معما بود. پدر ما هیچ دوستی نداشت، حداقل نه از آنهایی که شنبه عصر بخواهد دیروقت به عمارت ما بیاید. من حریم امنام را ترک کردم و به بالای پلهها رفتم تا روی قالیچهای که زمین را پوشانده بود دراز بکشم. بنابر تجربه میدانستم که میتوانم با خوابیدن روی زمین و با نگاه کردن از بین پایهٔ نردهها و اولین ستون آن، اتاق پذیرایی را ببینم. پدرمان آنجا رو به روی شومینه کنار یک زن نشسته بود. تا جایی که میتوانستم بفهمم، داشتند در مورد تابلو پرتره از خانم و آقای وَنهوبیک حرف میزدند. بلند شدم و به اتاق خواهرم برگشتم تا گزارش بدهم.
به مِیو گفتم: «یک خانومه.» سندی حتما این را از قبل میدانست.
از من پرسید که دندان هایم را مسواک زدم یا نه، البته منظورش این بود که آن روز صبح مسواک زدهام یا نه. هیچ کس چهار بعد از ظهر دندانهایش را مسواک نمیزند. او باید همهٔ کارها را خودش انجام میداد چون جوسِلین شنبهها مرخصی داشت. باید آتش را روشن میکرد، در را باز میکرد و سفارش نوشیدنی را میگرفت و از همه مهمتر حالا مسئولیت دندانهای من را هم بر عهده گرفته بود. سندی دوشنبهها را نمیآمد. سندی و جوسلین هردو یکشنبهها را مرخصی بودند چون پدرم فکر میکرد آدمها نباید روزهای تعطیل کار کنند.
گفتم: «بله.» چون احتمال داشت این کار را کرده باشم.
گفت: «یک بار دیگه مسواک بزن » و «موهاتو شونه کن.»
منظورش از آن بخش آخر خواهرم بود که موهایش بلند و مشکی و به اندازهٔ ده تام دم اسب بافته شده به هم قطر داشت. هرچقدر هم آن را شانه میزد، شانه زده به نظر نمیآمد.
وقتی بالاخره حاضر شدیم، من و میو به طبقه پایین رفتیم و زیر طاق بزرگ اتاق انتظار ایستادیم، به پدر و آندریا نگاه میکردیم که به ونهوبیکها نگاه میکردند. آنها متوجه ما نشدند، یا – سخت است بگویم - شاید اصلا به ما اعتنا نکردند و برای همین ما منتظر ماندیم. من و مِیو میدانستیم چطور باید در عمارت ساکت بمانیم، عادت کرده بودیم که پدر را آزار ندهیم. هرچند که این مسئله گاهی او را بیشتر آزار میداد چون فکر میکرد یواشکی او را دید میزنیم. کت و شلوار آبیاش را پوشیده بود. او هیچ وقت شنبهها کت و شلوار نمیپوشید. اولین بار بود که میدیدم موهایش از پشت سر کم کم خاکستری میشود. با ایستادن کنار آندریا، قدبلندتر از آنچه که بود به نظر میرسید.
آندریا به او گفت: «باید بودن کنار اینها براتون خیلی آرامش بخش باشه.»
حجم
۳۱۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
حجم
۳۱۳٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
نظرات کاربران
لطفا به همگانی اضافه کنید
لطفا به همگانی اضافه کنید
پدر و مادری بی فکر،که تمام توجهشون به دیگران هست تا فرزندان خودشون.
داستانی درباره خانواده،ثروت،حسرت،بخشش،اندوه و. .. بسیار خوندنیه
ساعتهای طولانی خوندمش چون جذبت میکرد فقط گاهی ترجمه ب مشکل میخورد اسپویل: خاهر برادر و پدری ک مادر بخاطر کمک ب فقرا رهاشون کرده بود ازدواج پدر با زنی ک دو دختر داشت و مهربان نبود وابستگی شدید برادر ب خاهرش و
داستان روانی داره و با اینکه بعد از اتفاقی که برای بچهها بخاطر حماقت پدر و خودخواهی مادرشون افتاد میخواستم بزارمش کنار، اما ادامه ش دادم و دو روزه تمومش کردم.
کتاب جالبی بود البته کمی طولانی.
روایت داستان ساده و صمیمی است .داستان درباره انسان هایی است که امثال آن ها را دور و برمان کم می بینیم انسانهایی که پول و اهداف صرف مادی برایشان مهم نیست و ارزش های انسانی برایشان اولویت دارد
برای من خسته کننده بود اوففففف
داستان جذاب و پر کششی داشت رابطه دوستانه و پر مهر یک خواهر و برادر