
کتاب این که می وزد، باد نیست
معرفی کتاب این که می وزد، باد نیست
کتاب این که می وزد، باد نیست نوشتهٔ توران صادقی است. نشر روزگار این کتاب را منتشر کرده است. اثر حاضر که در دستهٔ ادبیات داستانی معاصر ایران قرار گرفته، داستانی بلند در باب یک خانوادهٔ سهنفرهٔ ایرانی است که با مسائل و مشکلات گوناگونی روبهرو است. «مریم» زنی رنجدیده است که بار مشکلات ناشی از بیماری روان همسرش (سعید) و رازهای پنهان پسرش (فرزاد) را در جامعهای واقعگرایانه به دوش میکشد. نسخهٔ الکترونیکی این اثر را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
درباره کتاب این که می وزد، باد نیست اثر توران صادقی
کتاب «این که میوزد، باد نیست» که در سال ۱۴۰۳ منتشر شده، یک داستان بلند، معاصر و ایرانی است که داستان زنی رنجدیده و استوار در زندگی پرتلاطمش را روایت میکند. «مریم» نام این زن است. همسر او اسیر کابوسهای گذشته است و پسرش درگیر رازی ترسناک است که نمیداند چگونه میتواند از آن رهایی یابد. مریم بار همهچیز را به دوش میکشد. این داستان بلند با درونمایههای انسانی و اجتماعی کوشیده تصویری خلاقانه و واقعی از جامعهٔ امروز خلق کند. مریم، قهرمان اصلی داستان و نماد پایداری و مقاومت است. او در طول داستان با وجود رنجهای فراوان ناشی از ازدواج با «سعید» و نگرانی برای پسرش (فرزاد) همچنان قوی و مصمم باقی میماند. سعید شخصیتی پیچیده و مبهم است. بیماری اعصاب او، غیبتهای مکرر و سابقهٔ زندانرفتنش همگی به بیثباتی و عدم مسئولیتپذیری او اشاره دارد. تشویق پسرش به خودکشی و دروغگوییاش به مریم او را به شخصیتی منفی تبدیل میکند که منشأ اصلی کشمکشهای درونی و بیرونی داستان است. فرزاد پسر مریم و سعید و شخصیتی آسیبپذیر است که تحتتأثیر رفتار پدرش قرار گرفته است. تغییر حال روحی او پس از اولین بازگشت از کوه و سکوتش در مقابل سؤالات مریم و سرهنگ نشاندهندهٔ درد پنهان و سرکوبشدهای است که با خود حمل میکند. او نمادی از نسل جوان است که قربانی مشکلات خانوادگی و روانی والدین میشود. ناصر برادر مریم و نماد حامی و تکیهگاه است. او کسی است که مریم در اوج پریشانی به او پناه میآورد. سرهنگ رشیدی نمایندهٔ قانون و واقعیت است. سؤالات او و بررسیهایش به آشکارشدن حقایق پنهان و ابعاد تاریک شخصیت سعید کمک میکند.
خلاصه داستان این که می وزد، باد نیست
سه روز بود که «مریم» از همسرش، «سعید» خبری نداشت و حالا شمارهٔ او روی صفحهٔ تلفن افتاده بود. مریم تلفن را برمیدارد. صدایی ناآشنا از بیمارستان سعدی خبر از حال وخیم سعید میدهد که بیهوش در کوه پیدا شده و جمجمهاش آسیب دیده است. مریم همراه پسرش، «فرزاد» با دلی نگران راهی بیمارستان میشود. پس از ملاقات با پرستار و دکتر مشخص میشود که سعید بهدلیل ضربهٔ شدید به جمجمه در وضعیت نامعلومی قرار دارد و باید عمل شود. مریم و فرزاد در سالن انتظار، بیصبرانه منتظر خبر میمانند. پرستار به آنها اطلاع میدهد که باید به کلانتری مراجعه کنند؛ زیرا پلیس در محل حادثه حاضر بوده است. در کلانتری، سرهنگ رشیدی از آنها دربارهٔ سعید و حادثهٔ رخداده سؤالاتی میپرسد. مریم در پاسخ به سؤالات سرهنگ از سابقهٔ بیماری اعصاب سعید و غیبتهای طولانیمدت او صحبت میکند و میگوید سعید حتی پسرشان را به خودکشی تشویق کرده است. فرزاد توضیح میدهد که پدرش او را در کوه تنها گذاشته و با گروهی دیگر ادامهٔ مسیر داده است. کشف نسخهٔ قرصهای اعصاب در جیب سعید، وضعیت را پیچیدهتر میکند و باعث میشود مریم بیشتر نگران شود. سرهنگ با لحنی معنیدار میپرسد که آیا آنها به بیخبری از سعید عادت کردهاند؟
چرا باید کتاب این که می وزد، باد نیست را بخوانیم؟
نویسندهٔ این رمان کوشیده تصویری واقعی از جامعهٔ امروز ایران و چالشهای خانوادگی در آن ارائه دهد. اگر به داستانهایی علاقهمند هستید که بازتابدهندهٔ واقعیتهای اجتماعی و روابط پیچیدهٔ انسانی است، این کتاب برای شما مناسب است.
کتاب این که می وزد، باد نیست را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب داستان بلند در باب مسائل و مشکلات یک خانوادهٔ سهنفره پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب این که می وزد، باد نیست
«مریم، دل خوشی از پلیس نداشت. هرجور میلشان کشیده بود، از حرفهایشان برداشت کردند. بریدند و دوختند. هرچه اشک ریخته بود که روحم از اسلحه خبر ندارد، گیسش را کشیده بودند که اسلحه توی پوشاک بچه بوده و بچه هم تو بغل تو. اورا دوسال، بیگناه حبس کرده بودند؛ کنار زنهای جانی که تفریح هر روزهشان دعوا بود و سیاسیهایی که سرنوشتان اعدام.
مریم لبهایش را جمع کرد و سرش را یک دور تکان داد.
- بله!
سرهنگ تکیه داد به صندلی و رو به ناصر کرد.
- ببینیید آقا! سعید از یه جایی پرت شده. خونشم آزمایش کردیم، توش اثری از قرص نبوده؛ یعنی اونقدری که به درد خودکشی بخوره نبوده. شمام که میفرمایین کوه رو همیشه میرفته.
ناصر شانههایش را عقب داد.
- بله، مشکل اعصاب داشت، ولی کوهنورد ماهری بود.
سرهنگ از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. مردی موتور خاموشی را هل میداد و از کلانتری بیرون میبرد. روبرگرداند و برگهای را به دست ناصر داد.
- اگه پسرشون به سنّ قانونی نرسیده، همسرشون پر کنه که ما بهتر بتونیم پیگیر بشیم.
مریم هرآنچه را گفته بود، نوشت و امضا کرد.
- شوهرمو بردهن اتاق عمل. سؤالی داشتین، اگه اجازه بدین، بعداز عمل خدمت میرسیم.
مریم نگاهش روی مردی ماند که توی سطل زباله دولا شده بود.
- اگه میدونستم کی آتیش تو زندگیمون انداخته...!
سرش دنگ به شیشهٔ پنجرهٔ ماشین خورد و به خودش آمد. دست کشید به خیسی صورتش و نگاه کرد به لبهای داغمهبستهٔ فرزاد.
ناصر برای رانندهای که بیراهنما بلوار را دور زده بود، بوق زد.
- آبجی! تو که بیدی نبودی، با این بادها بلرزی.»
حجم
۷۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۱۶ صفحه
حجم
۷۳٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۱۶ صفحه