دانلود و خرید کتاب یک رمانک لُمپن روبرتو بولانیو ترجمه مریم اسماعیل‌پور
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب یک رمانک لُمپن اثر روبرتو بولانیو

کتاب یک رمانک لُمپن

انتشارات:نشر ماهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۱۲ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب یک رمانک لُمپن

کتاب یک رمانک لُمپن نوشته روبرتو بولانیو، نویسنده معاصر شیلیایی است که پیش از مرگ زودهنگامش در ۴۹ سالگی، منتشر شد. این کتاب با ترجمه مریم اسماعیل‌پور منتشر شده است.

درباره کتاب یک رمانک لُمپن

بولانیو نویسنده آوانگارد (تجربی و نوآوارنه) شیلیایی، نماد نسلی از نویسندگان آمریکای لاتین است که صاحب جهان ادبی منحصربه‌فرد و بدیعی شمرده می‌شوند. کسانی همچون بورخس، یوسا، فوئنتس اما با این تفاوت که بولانیو یک نویسنده مستقل محسوب می‌شود نه نماینده سبکی خاص در ادبیات امریکای لاتین.

در کتاب یک رمانک لُمپن، بولانیو برخلاف آثار دیگرش که در آنها معمولا سراغ دنیای نویسندگان و شاعران و درگیرهای آنها با خودشان و محیطشان می‌رود، به سراغ داستان زندگی دو آدم معمولی رفته است. خواهر و برادری که پدرو مادرشان را در تصادف از دست داده‌اند و پس از این فقدان است که ماجراهای مرموز و عجیب و غریبی در زندگی برایشان پیش می‌آید و یکی از آنها هم، راه دادن دو فرد غریبه به خانه است که رفتارهای خاص و عجیبی دارند و باعث می‌شوند آنها به خانه یک سلبریتی نابینا دستبرد بزنند.

کتاب یک رمانک لمپن بولانیو فضای عجیبی دارد، نه رئال است و نه فانتزی. همه چیز در آن ساده می گذرد اما پیرنگ عجیب و راوی عجیب‌تر آن که خواهر سرآسیمه و عصبی داستان است، نمی‌گذارند شما کتاب را نصفه و نیمه رها کنید.

خواندن کتاب یک رمانک لُمپن را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم.

درباره روبرتو بولانیو

روبرتو بولانیو در سال ۱۹۵۳ در شیلی متولد شد و در سال ۲۰۰۳ در سن پنجاه سالگی از دنیا رفت. مشخصه اصلی‌اش آوارگی بود. پدرش راننده کامیون و مادرش معلم بود. در زمان کودکی بولانیو، او و خانواده‌اش بین شهرهای مختلف شیلی در رفت‌وآمد بودند و بالاخره در سال ۱۹۶۸ به مکزیکوسیتی مهاجرت کردند. اسطوره تمام زندگی‌اش، خورخه لوئیس بورخس بود. بولانیو در تابستان ۱۹۷۳ به سانتیاگو رفت و می‌خواست در انقلاب چپگرایانه‌ای مشارکت کند و بعد از انتخاب دولت سوسیالیستی، در شیلی در حال وقوع بود. سپتامبر همان سال کودتای اگوستو پینوشه رخ داد. بولانیو نقش جاسوس گروه مقاومت را بر عهده گرفت. او در عملیات خیابانی توانایی چندانی نداشت و کارش پخش پیام‌ها بین مخالفان حکومت بود. بولانیو تا زمان مرگ در کشورهای انگلیسی‌زبان محبوب نبوده‌است، به خاطر این مدعا که رئالیسم جادویی «متعفن» است. از کتاب‌های او می‌توان به زمین اسکیت، ادبیات نازی در آمریکا، ستارهٔ دوردست، کارگاهان وحشی، تعویذ، شبانهٔ شیلی، یک رمانک لمپن،‌ آمبِرِس، کابوی تحمل‌ناپذیر، ۲۶۶۶، رایش سوم و صائب پلیس واقعی نام برد. 

بخشی از کتاب یک رمانک لُمپن

در مراسم خاکسپاری، تنها سروکلهٔ یکی از خاله‌هایمان پیدا شد و پشت‌بندش دختران سنگدلش. تمام مدت مراسم (که خیلی هم طول نکشید)، چشم از خاله‌ام برنداشتم. یکی دوباری حس کردم نیمچه لبخندی بر لبانش نشسته و حتی گاه لبخندی تمام. آن‌موقع بود که فهمیدم (گرچه درواقع همیشه می‌دانستم) من و برادرم در این دنیا تنهاییم. مراسم مختصر بود. موقع بیرون‌آمدن از قبرستان، خاله و دخترخاله‌هایمان را بوسیدیم و دیگر هیچ‌وقت ندیدیمشان. وقتی پیاده به سمت نزدیک‌ترین ایستگاه مترو می‌رفتیم، به برادرم گفتم خاله لبخند می‌زد. نخواستم بگویم موقع گذاشتن تابوت‌ها در تورفتگی دیوار دل‌آسوده می‌خندید. برادرم گفت که او هم متوجه این قضیه شده است.

از آن به بعد روزها تغییر کردند. منظورم گذر روزهاست. منظورم آن چیزیست که روزی را به روز دیگر پیوند می‌دهد و درعین حال مرز میانشان را معین می‌کند. ناگهان شب از میان رفته و همه‌چیز شده بود توالی بی‌وقفهٔ آفتاب و نور. اوایل فکر می‌کردم علتش خستگی است، ضربهٔ حاصل از ناپدیدشدن نامنتظر پدر و مادرمان، اما وقتی مطلب را با برادرم در میان گذاشتم، گفت او هم همین‌طور شده. آفتاب و نور و انفجار پنجره‌ها.

کار به جایی رسید که خیال کردم به‌زودی می‌میریم.

اما زندگی ما بر اساس معیارهایی ادامه یافت که پیش از مرگ پدر و مادرمان بنا شده بود. هر روز صبح به مدرسه می‌رفتیم. با آن‌ها که رفیق خود می‌پنداشتیم گپ می‌زدیم. درس می‌خواندیم؛ نه‌چندان، ولی به‌هرحال می‌خواندیم. مقرری پدرمان پس از طی فرآیندهای اداری نه‌چندان پیچیده‌ای به دستمان رسید. خیال می‌کردیم بیش‌تر گیرمان می‌آید، پس اعتراض کردیم. یک روز صبح، جلو مأموری دولتی که سعی می‌کرد برایمان توضیح دهد چرا وقتی پدرم زنده بود فلان‌قدر حقوق می‌گرفت و بعد از مرگش کم‌تر از نصف آن دستمان را می‌گیرد، برادرم یکباره زد زیر گریه. فحشی بار طرف کرد و مجبور شدم کشان‌کشان از اداره ببرمش بیرون. دادوهوار می‌کرد و می‌گفت این عادلانه نیست. مأمور متأسف، وقتی پشتم به او بود، گفت قانون این‌طور حکم می‌کند.

افتادم دنبال کار. هرروز صبح روزنامه‌ای می‌خریدم، در حیاط مدرسه بخش نیازمندی‌هایش را می‌خواندم و دور چیزهایی که برایم جالب بود خط می‌کشیدم. عصرها چیزکی می‌خوردم، از خانه بیرون می‌زدم و تا سراغ همهٔ آن نشانی‌ها نمی‌رفتم برنمی‌گشتم. اکثر آگهی‌دهندگان پی روسپی بودند، چه آشکارا و چه در خفا. اما من فاحشه نیستم؛ مجرم بودم، اما فاحشه نه.

نظرات کاربران

ebrahim akrami
۱۴۰۱/۰۹/۱۰

لطفا در بینهایت موجود شود!🙏

AS4438
۱۴۰۲/۰۹/۰۴

داستانی فوق العاده زیبا از انسانهائی سردرگم وبلاتکلیف، آخرداستان بازبود.

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۲)
آخر بخت و اقبال را که نمی‌توان تغییر داد، یا هست یا نیست. اگر هست، راهی برای تغییرش نیست، و اگر نیست، به پرندگانی می‌مانیم در توفان شن،
AS4438
آنان‌که از هیچ سر برمی‌آرند و می‌کوشند هرآنچه را در سرشان می‌گذرد وصف کنند مُشتی خوکند.
AS4438

حجم

۶۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۹۴ صفحه

حجم

۶۷٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۹۴ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان