کتاب سوء ظن
معرفی کتاب سوء ظن
کتاب سوء ظن نوشته فردریش دورنمات است. این کتاب با ترجمه محمود حسینیزاد منتشر شده است و داستان پلیسی پرهیجان و جذابی را روایت میکند.
درباره کتاب سوء ظن
این کتاب ادامه داستان قاضی و جلادش است. قهرمان کتاب کارآگاه پیر و بیمار کتاب قبلی برلاخ است. او حال خوبی ندارد و در بستر مرگ افتاده است و روز به روز حالش بدتر میشود. در همین زمان او اتفاقی زمان خواندن یک مجله توجهش به چهره شخصی در عکس مطلب جلب میشود. مردی که به حزب نازی خدمت میکرده، جنایتکاری جنگی که در لباس پزشکی اعمال ترسناکی انجام داده است. شم کارآگاهی برلاخ به او میگوید که این چهره شباهت زیادی به پزشک او در بیمارستانش دارد. درحالیکه او روز بهروز ضعیفتر میشود میخواهد این پرونده را حل کند.
رخلاف قهرمانهای بعضآ تروفرز و خوشقیافهٔ رمانهای پلیسی امریکایی، و برخلاف قهرمانهای تروتمیز و زیرک رمانهای پلیسی اروپایی، بازرسهای دورنمات گروهی پیرمردِ روبه موتِ درب وداغان هستند ــ سرطانی، کلهشق و همچون گربههایی در کمین موش. افرادی در انتظار مرگ اما سرشار از شور زندگی. پیرمردهایی که هم حدومرز خود را میشناسند و هم حدومرز کارشان را.
قهرمانهای دورنمات انسانهاییاند با خصوصیتی دوگانه. از سویی سادهلوح و از سوی دیگر دنیادیده و باتجربه؛ از سویی اسیر دست مرگ و از سوی دیگر اسیر نعمات زمینی و شکم. از سویی در پی برقراری عدالت و از سوی دیگر قانونشکن و به عبارتی فاسد، که دست به هر دوزوکلکی میزنند تا عدالت را به سبک و سیاق خود اجرا کنند.
خواندن کتاب سوء ظن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این اثر و آشنایی با دنیای منحصر به فرد فردریش دورنمات را به علاقهمندان به ادبیات پلیسی و معمایی پیشنهاد میکنیم.
درباره فردریش دورنمات
فریدریش دورنمات نمایشنامهنویس و رماننویس برجسته سوئیسی در پنجم ژانویه ۱۹۲۱ در یکی از روستاهای اطراف شهر برن در کشور سوئیس متولد شد. پدر دورنمات کشیشی و پدربزرگش شاعری بذلهگو و سرشناس بود که به خاطر شعرهای انتقادآمیز سیاسیاش به او لقب شاعر سیاسی پرخاشجو داده بودند.
دورنمات در ۱۳ سالگی همراه با خانواده راهی پایتخت شد. در این شهر پس از اتمام دوران متوسطه وارد دانشگاه شد و بر اساس تأثیری که از پدر و پدربزرگش گرفته بود در رشته علوم دینی، فلسفه و ادبیات آلمانی به تحصیل کرد. پس از تحصیل در رشته ادبیات و فلسفهبین نقاشی و نویسندگی نویسندگی را انتخاب کرد، اما نقاشی را هم هرگز کنار نگذاشت. تابلوها و طرحهای او آشکارا نشان میدهد که تئاتر برای او پلی میان نقاشی و ادبیات است.
نخستین نمایشنامه دورنمات در سال ۱۹۴۷ با عنوان این نوشته شد عرضه شد. داستان این اثر بر اساس جنگهای قرن ۱۶ میلادی در اروپا به رشته تحریر درآمده بود. دومین نمایشنامه خود را یک سال بعد با عنوان نابینا نوشت. این اثر داستان غمانگیز دوک نابینایی است که با از دست دادن پسر و دخترش که عزیزترین بستگانش هستند، روحش چنان آزار میبیند که احساس میکند در پایان زندگی قرار دارد و عریان در کوچه و خیابان پرسه میزند و به بیان درونیات خود با خداوند میپردازد.
دورنمانت نمایشنامه رومولوس کبیر را در سال ۱۹۴۸ نگاشت که یک کمدی شبه تاریخی و هیجانانگیز است که از کمدیهای ساتیر یونانی و روم باستان گرفته شدهاست. این نویسنده برجسته در سال ۱۹۳۵ نمایشنامه ازدواج آقای میسیسیپی را نوشت که این اثر هم از نظر مضمون به مسئله وجود بیعدالتی در جامعه میپردازد. بسیاری از صاحب نظران موفقترین نمایشنامه این نویسنده را ملاقات بانوی سالخورده' میدانند که در سال ۱۹۵۵ نوشته شد.
بخشی از کتاب سوء ظن
بیمار، ظاهرآ با بیتفاوتی، گفت: «آن لایف را بده من.» هونگرتوبل مجلهای از روی مجلههای روی میزِ کنار تخت برداشت.
بازرس گفت: «این را نه.» و با پوزخندی به دکتر نگاه کرد: «همان را که ازم گرفتی میخواهم. به این سادگیها دست از سر اردوگاه مرگ برنمیدارم.»
هونگرتوبل تأملی کرد، وقتی نگاهِ محکزنِ برلاخ را متوجه خود دید، سرخ شد و مجله را به او داد. بعد هم انگار از مسئلهای ناراحت باشد، از اتاق بیرون رفت. پرستار آمد. بازرس گفت که مجلهها را ببرد.
پرستار به مجلهٔ روی تخت برلاخ اشاره کرد و پرسید: «این را هم ببرم؟»
پیرمرد گفت: «نه، این را نه.»
پرستار رفت و پیرمرد دوباره به عکس نگاه کرد. آرامشِپزشک، که مشغول آن عمل وحشیانه بود، به آرامشِخدایی سنگی میمانست؛ بیشتر صورت را ماسک محافظ پوشانده بود.
بازرس مجله را در کشوی میز پای تخت گذاشت و دستها را پشت سر برد. چشمهایش بازِ باز بود و خیره به سیاهی شب، که اتاق را پر کرده بود. چراغ را روشن نکرد.
کمی بعد پرستار آمد و غذا آورد. غذا هنوز هم کم و رژیمی بود: سوپ رقیق. چای بابونه را دوست نداشت، لب نزد. سوپ را که تمام کرد، چراغ را خاموش کرد و دوباره زل زد به تاریکی؛ به سایههایی که مدام مبهمتر میشدند.
دوست داشت از پنجره به پرتو نور چراغهای شهر نگاه کند.
وقتی پرستار آمد تا بازرس را برای خواب آمادهکند، بازرس خواب بود.
فردا صبح ساعت ده، هونگرتوبل آمد.
برلاخ دراز کشیده بود، دستها پشت سر، و مجله باز روی تخت. برلاخ بادقت به پزشک نگاه میکرد. هونگرتوبل متوجه شد که پیرمرد عکس اردوگاه مرگ را پیش رویش گذاشته است.
بیمار پرسید: «نمیخواهی بگویی که چرا وقتی عکس مجلهٔ لایف را نشانت دادم، رنگت شد مثل رنگ میت؟»
هونگرتوبل رفت بهطرف تخت، گزارش پزشکی را برداشت، با دقتی بیشتر از معمول مطالعهاش کرد و دوباره سر جایش آویزان کرد و گفت: «اشتباه مسخرهای بود، هانس، ارزش حرفزدن ندارد.»
برلاخ گفت: «تو این دکتر نله را میشناسی؟» صدایش طنین غریبی داشت.
هونگرتوبل پاسخ داد: «نه، نمیشناسم. فقط مرا یاد کسی انداخت.»
بازرس گفت که انگار شباهتش زیاد است.
پزشک جواب داد که شباهتش زیاد است و یکبار دیگر به عکس نگاه کرد. باز هم منقلب شد و برلاخ هم متوجه شد. پزشک ادامه داد که توی عکس فقط نیمی از صورت دیده میشود و پزشکها هم موقع عمل جراحی، همه شکل هماند.
حجم
۱۲۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۶۶ صفحه
حجم
۱۲۴٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۵
تعداد صفحهها
۱۶۶ صفحه
نظرات کاربران
برای خواندن این کتاب، باید اول از کتاب «قاضی و جلادش» شروع کنید که واقعاً داستان جذابی داره. بعد بیایید سراغ «سوظن». که ادامه زندگی بازرسِ «قاضی...» است. البته این داستان به اندازه کتاب قبلیش جذابیت نداره. ولی همچنان دلهره
رمان مدرن متفکرانه با شخصیتپردازی و فضاسازی حیرت انگیز.
برای اینکه بهتر متوجه داستان بشید اول کتاب قاضی وجلادش رو بخونید،نثر روان نویسنده وذهن خلاقش داستانو جذاب و خوندنی کرده،کوتاه و خوندنی🌹
بسیارعالی،اولین کتابی که ازاین نویسنده ویکی ازبهترین کتابهائی که خواندم، به واقع کتابی پلیسی ولی فلسفی، سیاسی ووو...است، داستان پلیسی کوتاه ولی گیرا وبشدت عالی،لذت بردم.
بی نظیر