دانلود و خرید کتاب مگس ها ژان پل سارتر ترجمه قاسم صنعوی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب مگس ها

کتاب مگس ها

برای دریافت این کتاب و خواندن و شنیدن هزاران کتاب دیگر، اپلیکیشن طاقچه را به صورت رایگان نصب کنید.

مشخصات کتاب

نوع

epub

دسته‌بندی۲

نمایشنامه

حجم

۱۲۹٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۰

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

معرفی کتاب مگس ها

«مگس‌ها» یک نمایش‌نامه‌ سمبلیک و انتقادی سه پرده‌ای از ژان پل سارتر، نویسنده، فیلسوف و فعال اجتماعی فرانسوی است. شخصیت‌های این درام سه پرده‌ای خدایان و اساطیر یونان باستان‌اند و ماجرا، ماجرای برخورد این شخصیت‌ها با یکدیگر است. در این نمایش‌نامه، داستان اورست و خواهرش الکترا در گرفتن انتقام مرگ پدرشان، آگاممنون بازآفرینی می‌شود. آنها برآنند تا با قتل مادرشان و همسرش که عاملان مرگ پدر هستند، انتقام خون او را بگیرند. سارتر در این اثر با روایت داستان الکترا و اورست، باز هم رویکرد اگزیستانسیالیستی خود را عرضه می‌کند. او تلاش می‌کند تا با به تصویر کشیدن جدال میان اورست و الکترا و جدال مشترکشان با زئوس، نقدی بر خودکم‌بینی مردم و برخی از مراسم و آداب مذهبی که در آنها انسان دست به سرکوبگری خود می‌زند و بار گناه را پیوسته به دوش می‌کشد، داشته باشد. سارتر در این نمایش‌نامه با دستمایه قرار دادن یک روایت از اساطیر یونان، آزادی و اختیار بشر را که اصل اساسی مکتب اگزیستانسیالیسم است به انسان‌ها یادآوری می‌کند.
معرفی نویسنده
عکس ژان پل سارتر
ژان پل سارتر
فرانسوی | تولد ۱۹۰۵ - درگذشت ۱۹۸۰

در ۲۱ ژوئن سال ۱۹۰۵ در پاریس به دنیا آمد. حاصل ازدواج و رابطه یک افسر نیروی دریایی فرانسه با زنی از طبقه ممتاز؛ اما ژان پل سارتر فرصت چندانی برای درک حضور پدر نداشت. سوغات پدر در یکی از سفرهایش به هند و چین، تب بود. تبی عجیب که دست آخر باعث مرگ او شد تا پسرک عزیزدردانه پانزده‌ماهه بماند و مادری که بعد از این اتفاق تصمیم به ترک پاریس گرفت.

Mohammad
۱۴۰۱/۰۳/۲۵

(۳-۲۳-[۳۱]) سارتر در این نمایشنامه به زیبایی اندیشه های اگزیستانسیالیستیش رو به صورت خیلی خلاقانه با استفاده از اساطیر یونانی بیان کرده؛ ازون کتاباییه که عمیق و در خور تامله. فقط فکر میکنم ترجمه ش زیاد روون نیست.

Andrey
۱۴۰۱/۰۶/۰۱

کتاب مگس ها از سارتر با رویکرد اگزیستانسیالیستی به روایت داستان می پردازه و در گفتگوهای کرکتر های داستان نظیر گفتگوی اورست با ژوپیتر مسائل بنیادین اگزیستانسیالیسم هم چون آزادی بی حد و حصر انسان، محکوم به آزادی بودن ،

- بیشتر
ترس و وجدان ناراحت، بویی دارند که برای مشام خدایان لذت‌بخش است
Mohammad
اورست: هرچه که بخواهند: آن‌ها آزادند، زندگی انسانی از آن سوی ناامیدی آغاز می‌شود.
javadazadi
این قاعدهٔ بازی است. مردم به تو التماس می‌کنند که محکوم‌شان کنی. ولی مراقب باش که فقط بر پایهٔ خطاهایی که برایت اعتراف می‌کنند درباره‌شان داوری کنی: بقیه خطاها به تو مربوط نیستند، و اگر کشف‌شان کنی این آدم‌ها از تو ناراضی می‌شوند.
Andrey
آگامنون مرد خوبی بود، ولی ببینید، خطای بزرگی کرد. اجازه نداده بود که اعدام‌ها در ملأعام صورت بگیرد. حیف است. یک دار زدن حسابی، سرها را گرم می‌کند، اندکی از حساسیت مردم نسبت به مرگ می‌کاهد. مردم این‌جا چیزی نگفتند، چون ملول می‌شدند و می‌خواستند یک مرگ فجیع ببینند
Andrey
خواستم فکر کنم که مردم این‌جا را با حرف می‌توان درمان کرد. دیدی که چه پیش آمد: آن‌ها رنج‌شان را دوست دارند، به زخمی آشنا که با ناخن‌های کثیف خود آن را میخراشند و به‌دقت حفظش می‌کنند نیاز دارند. آن‌ها را با اعمال خشونت باید درمان کرد، زیرا رنج را جز با رنجی دیگر نمی‌توان مغلوب کرد.
Andrey
اورست: فلسفه را کنار بگذار. خیلی اذیتم کرده است. آموزگار: اذیت! یعنی آزادی فکر به انسان‌ها دادن، عبارت از زیان رساندن به آن‌هاست؟
reza ghavipor
می‌دانم، من با خودم بیگانه‌ام. خارج از طبیعت، مخالف طبیعت، بدون هیچ دستاویزی مگر خودم هستم، ولی به زیر قانون تو باز نخواهم گشت: من محکوم به آنم که قانونی دیگر جز قانون خودم نداشته باشم. به طبیعت تو باز نخواهم گشت: هزار راه در آن کشیده شده که به سوی تو هدایت می‌کنند، ولی من جز راه خود نمی‌توانم راهی در پیش بگیرم. زیرا که، ژوپیتر، من انسانم و هر انسان باید راه خود را ابداع کند. طبیعت از انسان نفرت دارد و تو، تو، شاه خدایان، تو نیز از انسان‌ها متنفر هستی.
reza ghavipor
ما به‌عمد به دنیا نیامده‌ایم، و همگی از بزرگ شدن شرم داریم.
pejman
وقتی که هنوز تو را نشناخته بودم کم‌تر احساس تنهایی می‌کردم
pejman
درک‌کن چه می‌گویم: من می‌خواهم فردی متعلق به جایی باشم، آدمی در میان آدم‌های دیگر. ببین، برده، وقتی که خسته و ترشرو، زیر باری سنگین، پاها را روی زمین می‌کشد و به پاهایش، دقیقاً به پاهایش نگاه می‌کند تا مانع افتادنش بشود، در شهر خودش است، درست مثل برگی در میان شاخ‌وبرگ، مثل درخت در جنگل، آرگوس در اطرافش کاملاً سنگین و کاملاً گرم و کاملاً سرشار از خود شهر است. الکتر، من می‌خواهم این برده باشم، می‌خواهم شهر را دور خودم بکشم و گویی که در میان رواندازی هستم، خودم را در آن بپیچانم. از این‌جا نمی‌روم.
javadazadi