کتاب دیوید کاپرفیلد
معرفی کتاب دیوید کاپرفیلد
دیوید کاپرفیلد نوشته چارلز دیکنر یکی از اثرگذارترین نویسندههای انگلیسی زبان است. این رمان با کودکی دیوید آغاز میشود و تا میانسالی او ادامه مییابد. آرمین هدایتی این کتاب را به فارسی بازگردانده است.
خلاصه کتاب دیوید کاپرفیلد
دیوید شخصیت اصلی داستان دیوید کاپرفیلد نوشته چارلز دیکنر است. دیوید شش ماه بعد از مرگ پدرش به دنیا میآید. مادر او زنی مهربان، شیرین و نازنین است اما مشکلات زندگی او را وادار میکند با مردی به نام موردستون ازدواج کند. موردستون دیوید را به مدرسهای بیرون شهر میفرستد. بعد از مدتی مادر او نیز میمیرد و این کودک تنهاتر از قبل با سختیها روبهرو میشود. دیوید در مدرسه با پسری دوست میشود که از نظرش قابل ستایش است اما درادامه باعث سرخوردگی او میشود. پس از مدرسه، ناپدری دیوید او را به کارخانه مشروبسازی میفرستد که اتفاقات عذاب آور دیگری در انتظارش است. با این کتاب همراه شوید تا در جریان زندگی پر فراز و نشیب او قرار گیرید.
خواندن کتاب دیوید کاپرفیلد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
دیوید کاپرفیلد یکی از بزرگترین رمانهای جهان است که مطالعه آن را به علاقمندان ادبیات دنیا پیشنهاد میکنیم.
درباره چارلز دیکنز
چارلز دیکنز در سال ۱۸۱۲ در انگلستان به دنیا آمد و در سال ۱۸۷۰ در گذشت. او در زمان کودکی سختیهای بسیار کشید. در سال ۱۸۲۴ پدرش بهخاطر بدهی به زندان افتاد و چارلز برای گذران زندگی مجبور به کار در یک کارخانه شد. اینگونه تجربههای او در سن کم، در رمانهایش نمودی بارز پیدا کرده است. در بیشتر نوشتههای دیکنز اتفاقات دلخراشی که در انگلستانِ زمان او روی میداده، توصیف شده است. کتاب دیوید کاپرفیلد را معروفترین اثر چارلز دیکنز میدانند؛ این کتاب در سال ۱۸۵۰ یعنی در زمانی که این نویسنده در اوج پختگی و کمال هنری بود؛ منتشر شد.
جملاتی از کتاب دیوید کاپرفیلد
داستان زندگیام از جمعهشبی شروع میشود که من درست ساعت دوازده شب به دنیا آمدم. شنیدهام که همزمان با نواختن زنگ ساعت، شروع به گریه کردم.
هنگامی که متولد شدم شش ماه از مرگ پدرم گذشته بود. از فکر آنکه او هیچگاه مرا ندیده است، احساس عجیبی داشتم و وقتی برای اولینبار در حیاط کلیسا چشمم به سنگ قبر سفیدش افتاد، احساس عجیبتری پیدا کردم: ما در خانهٔ گرم و روشنمان نشستهایم ولی او آنجا در سرما و تاریکی خوابیده و تمام درها به رویش بسته است. دلم برایش سوخت.
تنها خویشاوندی که داشتیم خانم بتسی تراتوود (۲) عمهٔ پدرم بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرم زمانی او را دوست داشت، ولی پس از ازدواجش از او رنجیده بود زیرا بیآنکه مادرم را دیده باشد، اسمش را گذاشته بود "عروسک مومی". بههرحال پیش از آنکه من به دنیا بیایم به دیدن مادرم آمد و اعلام کرد که اگر بچه، دختر باشد در بزرگ کردنش به مادرم کمک خواهد کرد ولی هنگامی که شنید نوزاد پسر است، کلاهش را سرش گذاشت، بیرون رفت و دیگر هیچوقت برنگشت.
اولین تصاویر واضحی که به یاد دارم از مادرم است با موهای زیبا و چهرهای جوان، و همچنین پگوتی (۳)، پرستار من، که از چهرهاش چیز زیادی یادم نیست. دستها و گونههای او چنان زمخت و قرمز بود که تعجب میکردم چطور پرندگان به جای سیب به آنها نوک نمیزنند.
چه چیز دیگری یادم میآید؟ بگذارید کمی فکر کنم.
خانهٔ ما از میان ابرها بیرون میآمد: با پنجرههای گشودهای که بوی دلانگیز تابستان را به درون خانه میآوردند، و باغ پشت خانه که از درختانش پر از میوه بود؛ میوههایی که هنوز برای من رسیدهتر و قشنگتر از میوههای هر باغ دیگری هستند...
تندبادی میوزد و تابستان به یک چشم برهمزدن محو میشود؛ شبی زمستانی است و ما در اتاق پذیرایی بازی میکنیم. وقتی مادرم از نفس میافتد و کنار آتش مینشیند تا استراحت کند، تماشایش میکنم که موهای فرفری برّاقش را دور انگشتانش میپیچاند و لباسش را مرتب میکند. هیچکس بهتر از من نمیداند که او چقدر دوست دارد زیبا به نظر برسد و تا چه اندازه به زیباییاش مغرور است.
برای به یاد آوردن شبی که من و پگوتی، تنها کنار آتش نشسته بودیم دلیل خوبی دارم. از زمان رفتن به رختخوابم گذشته بود ولی اجازه داشتم بیدار بمانم تا مادرم از مهمانی یکی از همسایهها برگردد. خیلی خسته و خوابآلود بودم ولی اصلاً دلم نمیخواست به رختخواب بروم. وقتی زنگ در حیاط به صدا درآمد، هر دو از جا پریدیم و به سمت در رفتیم: مادرم بود که از همیشه زیباتر بهنظر میرسید و کنار او مردی با موهای سیاه و ریشقشنگ ایستاده بود. این همان مردی بود که یکشنبهٔ قبل، از کلیسا تا خانه همراهمان آمده بود.
مادرم مرا بغل کرد و بوسید. مرد هم دستی به سرم کشید ولی از او و صدای خشنش خوشم نیامد و از اینکه همچنان در کنار مادرم ایستاده بود حسودیام میشد. دست او را کنار زدم.
مرد گفت: "پسر عزیزم! با داشتن چنین مادری تعجبی ندارد که احساس حسادت میکنی!" تابهحال ندیده بودم صورت مادرم چنان رنگ قشنگی به خود گرفته باشد. از مرد تشکر کرد که او را به خانه رسانده و با محبت با او خداحافظی کرد. مرد سعی کرد با من دست بدهد ولی من با او دست ندادم. خندید و گفت که من بچهٔ شجاعی هستم و رفت.
حجم
۸٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۳ صفحه
حجم
۸٫۲ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۳ صفحه
نظرات کاربران
من با این کتاب زندگی کردم. هنوز هم نسخه چاپی قطورش رو دارم ، با ترجمه مسعود رجب نیا.تا حالا سه بار به طور کامل خوندمش و باز هم در آینده میخونمش.. یه قسمتی از کتاب هست که نشون میده
از خلاصه کردن متن کتاب حالم به هم میخوره
(۶-۱۹-[۱۲۹]) خوب بود، داستان ساده و سرگرم کننده ای داره؛ تا حدودی شبیه به کتابای ژول ورنه با این تفاوت که اونجا بیشتر تخیل دخیله و اینجا واقعیت ولی در نحوه ی حل معماها و جمع بندی داستان یه سری شباهت
خلاصه نمیخاااااااااام
یک کتاب خیلی ساده است ...چون خلاصه شده ... کتاب نسبتا خوبیه صرفا برای این که این اثر رو خونده باشین ... ولی من فک میکنم بهتره که نسخه ی کامل تر رو مطالعه کنید. چون شما که به هر حال
با خلاصه کردن گند میزنید تو کتاب
عالی بود❤❤❤😍😍😍😍
خب این نظر و مینویسم امیدوارم واسه شما مفید باشه و اگه قصد خرید این کتاب و دارید بخوینینش، به نظر من کتاب خیلی خوبیه ولی خیلی داستان رو خلاصه کرده و خیلی از جاها رو نگفته مثلا آخر کتاب خیلی
خوب بود البته نمی تونم درمورد ترجمه چیزی بگم چون با ترجمه شخص دیگه ای خوندم ولی خود کتاب بسیار عالی بود👍💞 پیشنهاد میکنم متن کاملش رو بخونید
عالی👌❤