دانلود و خرید کتاب شرق غرب میروسلاو پنکوف ترجمه محمدحسین واقف
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب شرق غرب

کتاب شرق غرب

معرفی کتاب شرق غرب

«شرقِ غرب (کشوری به روایت قصه‌ها)» مجموعه ۷ داستان از میروسلاو پِنکوف، نویسنده بلغار و برنده جایزه پن/ اُهنری و جایزه داستان کوتاه بی.بی.سی (۲۰۱۲) است. این داستان‌ها، روایت‌هایی از حال و گذشته بلغارستانند. داستان‌هایی از جنگ‌های آزادسازی کشور از دست عثمانی، جنگ‌های بالکان، استبداد و سقوط کمونیسم و امروز بلغارستان. در این اثر، تاریخ یک کشور از لابه‌لای زندگی افراد روایت می‌شود و تصویری یکپارچه از حال و گذشته بلغارستان به خواننده می‌دهد: «سال ۱۹۴۴ بود. پدربزرگ اواسط دههٔ بیست عمرش بود. صورتش خشن اما زیبا بود. دماغش تیز بود. چشمانش با برقِ چیزی نو و عظیم می‌درخشید که می‌خواست دنیا را عمیقاً دگرگون کند. او فقیر بود. اغلب به من می‌گفت «صبحانه نان و سیب ترش می‌خوردم. ناهار نان و سیب ترش. و شام فقط سیب ترش، چون وقت شام، نان تمام شده بود.»برای همین وقتی کمونیست‌ها به روستایشان آمدند تا غذا بدزدند، به آن‌ها پیوست». پنکوف در این اثر با نثری غنی و روایتی دلنشین، شخصیت‌هایی فراموش‌نشدنی خلق کرده است تا روایت‌گر تاریخ و آدم‌هایش باشند.
Siavash Nasseri
۱۳۹۹/۰۲/۱۰

این کتاب عالیه. ایده‌ها فوق‌العاده‌ست! همراه‌کننده و جذاب!

3tlite
۱۳۹۷/۰۸/۲۰

فعلا فقط داستان اول رو خوندم، اما تا اینجا عالی بوده.

mandi
۱۴۰۰/۱۱/۱۱

از این نویسنده داستانی را در مجموعه ی "خریدن لنین" خوانده ام. بسیار تاثیر گذار بود. اما در باره ی این کتاب... انگار که : "در آستانه ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم که به وحشت از بلند فریادوار گداری به اعماق

- بیشتر
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
۱۴۰۰/۱۰/۰۶

شرق غرب مانند اکثر داستان‌هایی که نویسندگان اروپای شرقی که دوران جنگ سرد و بلوک‌بندی شرق و غرب را تجربه کرده‌اند، می‌نویسند، طنز تلخی دارد. ما به دلیل جغرافیای متفاوت خود نمی‌توانیم همه‌ی آنچه را در این روایت‌ها می‌گذرد درک

- بیشتر
ما در شرف پایانیم. و من نمی‌خواهم تمام شوم. می‌خواهم تا ابد زندگی کنم. دوباره با تن و ذهن مردی جوان ـ و نه تن و ذهن خودم ـ به دنیا بیایم. می‌خواهم دوباره همچون کسی زندگی کنم که هیچ خاطره‌ای از من ندارد. می‌خواهم آن مرد دیگر باشم.
نازنین بنایی
گوش کن رادو، یه لنگه کفش بدون قصهٔ مناسب هیچی نیست، کمتر از یه تیکه گهه. اما بگو این کفشیه که خروشچف باهاش لگد زده به اون میز و قیمتش یهو می‌شه ده هزارتا. پنج تا از اونا فروختم و دو تاشون کتونی بودن. حتی گه هم اگه قصهٔ خوبی داشته باشه مهم می‌شه.
نازنین بنایی
گاهی فکر می‌کنم اوضاع نمی‌تواند از اینی که هست بدتر شود. قطعاً ما تا جایی که می‌شود غرق شده‌ایم. حتماً باید از کف بکَنیم، پا بزنیم و بالا بیاییم و از این باتلاق بیرون بزنیم.
نازنین بنایی
نه کمکی از دستم برمی‌آید، نه یک کلمه توصیهٔ معقول دارم. صبر داشته باش جنگجو. اوضاعت درست می‌شود. کلمات چندان معنا نمی‌دهند و من برای هر کاری زیادی خسته‌ام.
نازنین بنایی
دوقلوها را فرستاد تا دو گوسفند را بدوشند، بعد یک ظرف مسی شیر جلوی من و یکی هم جلوی برادرم گذاشت. هر کدام که ظرفش را زودتر بخورد در خانه می‌ماند و خانه را اداره می‌کند. آن یکی به جنگ می‌رود. چنان شیر را خوردم که هرگز بعد از آن تکرار نشد. منفجر شدم. سر کشیدم. بلعیدمش. وقتی تمامش کردم، برادرم را دیدم که لبش تازه به ظرف خودش رسیده بود.
mojtaba.bp
دوباره شب است. می‌تواند دیروز باشد یا فردا. شبی از چهار سال پیش. همه‌شان یکی هستند.
mojtaba.bp
کلمات بر قلبم چون تلی از سنگ شدند و فکر کردم چه بسیار می‌خواستم مثل این رود باشم که خاطره‌ای ندارد و چه اندک مانند زمین که هرگز نمی‌تواند فراموش کند.
نازنین بنایی
برای ناهار پلو مرغ خوردیم و بوریانا به من گفت که کم نمک بریزم. هشت سال بود که کسی چنین چیزی به من نگفته بود و حس عجیبی به من می‌داد، اما اطاعت کردم. برای دسر ماست و شکر داشتیم و پاول سهم مرا هم می‌خورد. مادرش به او می‌گوید کم شکر بریزد و ما می‌خندیم. واقعاً چیز بامزه‌ای نیست، اما به هر حال می‌خندیم.
mojtaba.bp
هق‌هق کنان می‌گوید «بدترین بخشش اینه که اون‌یکی زنه خوشگل هم نیست. چرا باید من رو به خاطر زنی ول کنه که از من زشت‌تره؟ گیرم که فکر کنم مرد گنده‌ای که شعر بنویسه احمقه، گیرم که از کتاب خوندن خوشم نیاد. این‌ها من رو همسر بدی نمی‌کنه، می‌کنه؟»
mojtaba.bp
گاهی پدر می‌گوید «زندگی به ما کپه‌های ازگیل داد، کپه‌های ازگیل سفت و نرسیده. می‌تونیم رو ترش کنیم. می‌تونیم گریه کنیم. می‌تونیم هم صبر کنیم تا میوه‌اش برسه و مرباش کنیم.» فکری‌ام که آیا می‌دانی ازگیل چیست؟ آیا هیچ وقت دزدکی وارد باغستانی اشتراکی با ردیف‌های درختان کوتاه با شاخه‌های سنگین از میوه شده‌ای و جیبت را، دامن پیراهنت را پر کرده‌ای و بعد نگهبان باغ دنبالت کند و با گلوله نمک به تو شلیک کند؟ و حین دویدن مثل یک بز وحشت‌زده ازگیل‌های قهوه‌ای پشت سرت بریزد؟ فکری‌ام که هیچ وقت میوه‌اش را خورده‌ای، آب ترشش را بمکی و هسته‌اش را بجوی و بعد پشیمان شوی چون لثه‌هایت ورم کرده، چون گلویت درد گرفته، چون ماتحت آن بچه‌ای که نامش را به یاد نمی‌آوری گلوله خورده و بعد هم پدرش در خانه کتکش زده که چرا تنها شلوار خوبش را خراب کرده است؟ کوپچه، من از انتظار گندیدن ازگیل‌ها خسته‌ام.
نازنین بنایی
می‌خندم و بعد معذرت‌خواهی می‌کنم. چیزی که از سیاست‌مدارهایمان یاد گرفته‌ام این است که شما می‌توانید هر چیزی بگویید یا تقریباً هر کاری کنید مشروط بر اینکه بعدش عذرخواهی کنید. یا چنان که اغلب اتفاق می‌افتد، پیشاپیش.
نازنین بنایی
یک بار پدربزرگ به من گفت «اگه فکر می‌کنی یه قبر خیلی باریکه برای خودت یه خندق بکن. نه، نه، یه خندق بکن و پونزده نفر رو بیار که یه هفته باهات اون تو باشن. و دو تا زن حامله هم بیار. و یه بز گرسنه. بعد راه بیفت و به همه بگو قبر تنگ‌ترین چیز رو زمینه.»
نازنین بنایی
فکر می‌کنم جز خود آدمی چه کسی او را به زمین یا آب مقید می‌کند؟ می‌گویم «پیش از این هیچ وقت، این‌قدرخوب نبوده‌ام» و راست می‌گویم و او را تماشا می‌کنم که در راهروی تاریک راه را نشان می‌دهد. من رودخانه نیستم، ولی از گل هم ساخته نشده‌ام.
نازنین بنایی
بالأخره فهمیدم. این نصیحت پدرانهٔ منه: برو. اینجا نمی‌تونی زندگی داشته باشی. باید خواهرت رو، مادرت رو، من رو فراموش کنی. برو غرب. تو اسپانیا یا آلمان یا هر جا، یه کاری پیدا کن؛ از صفر شروع کن. همهٔ زنجیرها رو بشکن. این سرزمین هرزه است و از یه هرزه نمی‌تونی انتظار هیچ چیز خوبی داشته باشی.»
نازنین بنایی
و آنجا، کنار صلیب اولین بوسهٔ واقعی‌مان رخ داد. حس لذت داشتم؟ یا حزن؟ او را چنان تنگ در بر گرفتن و چشیدن نفسش، لب‌هایش، کشیدن انگشتی به گردنش، شانه‌اش، پشتش. گذاشتن کف دستم روی سینه‌هایش و دانستن اینکه این کار را کسی دیگر به زور کرده و من خفه شده بودم و تماشا می‌کردم. مهتاب صورتش را نقره‌ای کرده بود، از موهایش آب تیره می‌چکید. گفت «من رو دوست داری؟» گفتم «آره، خیلی، کاش هیچ وقت مجبور نبودیم این آب رو ترک کنیم.» گفت «احمق، آدم‌ها نمی‌تونن تو رودخونه زندگی کنن.»
نازنین بنایی
پدرم می‌گفت «ناله رو بس کن دماغ، تو فرمون رو نگرفتی. تو گلوی زندگی رو گرفتی. پس خودت رو جمع و جور کن و این حرومزاده رو خفه‌کن، چون این حرومزاده می‌دونه چطوری تو رو خفه کنه.»
نازنین بنایی

حجم

۲۱۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

حجم

۲۱۱٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۹۲ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان