![تصویر جلد کتاب شرق غرب](https://img.taaghche.com/frontCover/33685.jpg?w=200)
بریدههایی از کتاب شرق غرب
۴٫۸
(۹)
ما در شرف پایانیم. و من نمیخواهم تمام شوم. میخواهم تا ابد زندگی کنم. دوباره با تن و ذهن مردی جوان ـ و نه تن و ذهن خودم ـ به دنیا بیایم. میخواهم دوباره همچون کسی زندگی کنم که هیچ خاطرهای از من ندارد. میخواهم آن مرد دیگر باشم.
نازنین بنایی
نه کمکی از دستم برمیآید، نه یک کلمه توصیهٔ معقول دارم. صبر داشته باش جنگجو. اوضاعت درست میشود. کلمات چندان معنا نمیدهند و من برای هر کاری زیادی خستهام.
نازنین بنایی
گاهی فکر میکنم اوضاع نمیتواند از اینی که هست بدتر شود. قطعاً ما تا جایی که میشود غرق شدهایم. حتماً باید از کف بکَنیم، پا بزنیم و بالا بیاییم و از این باتلاق بیرون بزنیم.
نازنین بنایی
گوش کن رادو، یه لنگه کفش بدون قصهٔ مناسب هیچی نیست، کمتر از یه تیکه گهه. اما بگو این کفشیه که خروشچف باهاش لگد زده به اون میز و قیمتش یهو میشه ده هزارتا. پنج تا از اونا فروختم و دو تاشون کتونی بودن. حتی گه هم اگه قصهٔ خوبی داشته باشه مهم میشه.
نازنین بنایی
کلمات بر قلبم چون تلی از سنگ شدند و فکر کردم چه بسیار میخواستم مثل این رود باشم که خاطرهای ندارد و چه اندک مانند زمین که هرگز نمیتواند فراموش کند.
نازنین بنایی
دوباره شب است. میتواند دیروز باشد یا فردا. شبی از چهار سال پیش. همهشان یکی هستند.
mojtaba.bp
دوقلوها را فرستاد تا دو گوسفند را بدوشند، بعد یک ظرف مسی شیر جلوی من و یکی هم جلوی برادرم گذاشت. هر کدام که ظرفش را زودتر بخورد در خانه میماند و خانه را اداره میکند. آن یکی به جنگ میرود. چنان شیر را خوردم که هرگز بعد از آن تکرار نشد. منفجر شدم. سر کشیدم. بلعیدمش. وقتی تمامش کردم، برادرم را دیدم که لبش تازه به ظرف خودش رسیده بود.
mojtaba.bp
پدرم میگفت «ناله رو بس کن دماغ، تو فرمون رو نگرفتی. تو گلوی زندگی رو گرفتی. پس خودت رو جمع و جور کن و این حرومزاده رو خفهکن، چون این حرومزاده میدونه چطوری تو رو خفه کنه.»
نازنین بنایی
و آنجا، کنار صلیب اولین بوسهٔ واقعیمان رخ داد. حس لذت داشتم؟ یا حزن؟ او را چنان تنگ در بر گرفتن و چشیدن نفسش، لبهایش، کشیدن انگشتی به گردنش، شانهاش، پشتش. گذاشتن کف دستم روی سینههایش و دانستن اینکه این کار را کسی دیگر به زور کرده و من خفه شده بودم و تماشا میکردم. مهتاب صورتش را نقرهای کرده بود، از موهایش آب تیره میچکید.
گفت «من رو دوست داری؟»
گفتم «آره، خیلی، کاش هیچ وقت مجبور نبودیم این آب رو ترک کنیم.»
گفت «احمق، آدمها نمیتونن تو رودخونه زندگی کنن.»
نازنین بنایی
میخندم و بعد معذرتخواهی میکنم. چیزی که از سیاستمدارهایمان یاد گرفتهام این است که شما میتوانید هر چیزی بگویید یا تقریباً هر کاری کنید مشروط بر اینکه بعدش عذرخواهی کنید. یا چنان که اغلب اتفاق میافتد، پیشاپیش.
نازنین بنایی
هقهق کنان میگوید «بدترین بخشش اینه که اونیکی زنه خوشگل هم نیست. چرا باید من رو به خاطر زنی ول کنه که از من زشتتره؟ گیرم که فکر کنم مرد گندهای که شعر بنویسه احمقه، گیرم که از کتاب خوندن خوشم نیاد. اینها من رو همسر بدی نمیکنه، میکنه؟»
mojtaba.bp
حجم
۲۱۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۲۱۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان