دانلود و خرید کتاب سرگذشت کندوها جلال آل احمد
تصویر جلد کتاب سرگذشت کندوها

کتاب سرگذشت کندوها

نویسنده:جلال آل احمد
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۲۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب سرگذشت کندوها

«سرگذشت کندوها» هفدهمین اثر جلال آل احمد است که اولین بار در ۱۳۳۷ منتشر شد.

جلال در «سرگذشت کندوها» دو داستان را به صورت موازی پیش می‌برد. یکی داستان کمندعلی‌بک و طمع‌ورزی او و دیگری سرگذشت کندوها و زنبورهای کمندعلی‌بک.

در فصل اول کتاب با کمندعلی‌بک آشنا می‌شویم و می‌بینیم چگونه صاحب کندو می‌شود و کندوها را تکثیر می‌کند و باز هم تلاش می‌کند با نارو زدن به زنبورها روزگارش را رونق دهد.

در فصل دوم کتاب که از نگاه زنبورها روایت می‌شود می‌بینیم که چطور زنبورها به غارت کمندعلی‌بک خو کردند یا گمان می‌کنند این بلا یا سرنوشتی است که نصیب‌شان گشته و به راحتی حاصل تلاش و دسترنج‌شان را تقدیم او می‌کنند:

«یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک کمندعلی‌بکی بود یک باغ داشت. تو باغش هم دوازده تا کندوی عسل داشت. کندوها را سینه‌کش آفتاب، وسط سبزه‌ها و گل‌ها، زیر درخت‌های سیب و زردآلو، روی سکو کار گذاشته بود و زمستان که می‌شد جلوی انباری اطاق بالاش را خالی می‌کرد و کندوها را تو درگاهیش می‌چید و سالی پنجاه من عسل می‌فروخت. دیگر نه غصه‌ای داشت نه دلهره‌ای و نه شب‌بیداری و نه آبیاری و نه لازم بود داسغاله بردارد و صبح تا غروب زیر آفتاب درو کند. درست است که کمندعلی‌بک مزرعه هم داشت، بستان هم داشت، دو سنگ هم از قنات بالا آسیاب، سهم آباء اجدادیش بود، باغ تو دهش هم از باغ‌های سوگلی بود- درست است که سالی هفتاد خروار گندم و جو می‌فروخت و پنج خروار کشمش، صیفی‌کاریش هم از اول تابستان تا وسط‌های قوس، خیار و خربزه و کلم و چغندر می‌داد- همه اینها درست، اما چیزی که تو همه دهات اطراف مایه اسم و رسم کمندعلی‌بک بود، همین دروازه تا کندوی عسل بود، که نه پولی بالاش داده بود و نه زحمتی پاش کشیده بود.»

معرفی نویسنده
عکس جلال آل احمد
جلال آل احمد
ایرانی | تولد ۱۳۰۲ - درگذشت ۱۳۴۸

جلال الدین سادات آل احمد، معروف به جلال آل احمد، نویسنده و مترجم، در سال ۱۳۰۲ پس از هفت دختر در تهران متولد شد و نهمین فرزند پدر و دومین پسر خانواده بود.

farez
۱۳۹۷/۰۵/۲۶

در این اثر نماد های داستان اینقدر واضح هستند که بشود گفت که زنبورها همانند مردم بی مزدی اند که تمام عمرشان وابسته به امکاناتی که دارند روزگارشان را میگذارنند و تا به خودشان میایند میبینند که هیچ از خود

- بیشتر
بیسیمچی
۱۳۹۸/۰۶/۰۹

نثر روان و یکدست و طنزآلود داستان، از نقاط قوت کارِ... جلال با زیرکیِ تمام و با زبان فابل (داستان از زبان حیوانات) از زیر خفقان زمانش شونه خالی کرده و دست به نوشتن برده... فضا سازی، توصیفات، دیالوگ ها و

- بیشتر
azlaih
۱۴۰۱/۱۲/۲۴

[ مطالعه نسخه‌ی چاپی] خیلی بامزه‌ست! یک فعالیت عادی رو از زاویه جدیدی به مخاطب نشون میده و در همین حال کلی پیام ضمنی رو هم منتقل می‌کنه ...

ahmad
۱۳۹۹/۰۳/۰۵

توصیفات بسیار دقیق و زیبا یک داستان فوق العاده عامیانه ولی جذاب آقای آل احمد این کتاب رو بعنوان تصویری ازجامعه بعداز کودتای۲۸مردادمعرفی کردن

N
۱۳۹۸/۰۸/۲۶

نسخه چاپی این کتابو خیلی وقت پیش خوندم به تازگی هم دوباره خوندمش واقعا از اول تا آخر کتاب ی حس خوب همراهته

H
۱۳۹۸/۰۶/۱۶

بینهایت جذاب

Mary
۱۳۹۸/۰۶/۱۹

داستانی با ادبیات دلنشین

بلوط
۱۳۹۷/۱۲/۱۲

نسخه چاپیشو خوندم واقعا زیباست

شیباـ در جستجوی خودم
۱۴۰۳/۰۵/۲۹

اصلا ازش خوشم نیومد و از خواندنش اصلا لذت نبردم و از داستانش هیچی نفهمیدم 😐 6️⃣

hedayat Homa
۱۴۰۲/۰۷/۰۲

این کتاب یک اثر متفاوت از جلال آل احمد است. تفاوتش باسایر آثار او از این رو است ؛ که او همیشه همه چیز را صریح بیان می کند وسعی می کند مثل یک روشنفکر واقعی مسائل را روشن تبیین

- بیشتر
درسته که ما گیس سفیدها بایس خیلی بیشتر از جوون‌ها به خونه و زندگی علاقه داشته باشیم، اما اینطور که از حرف‌های جوون‌ها برمی‌آد، اون‌ها علاقه‌شون از ما خیلی بیشتره. جوون‌ها می‌گن به این سادگی نمی‌شه خونه و زندگی رو ول کرد و رفت.
kimia
راستش رو بخواید ما تو این سولدونیا واسهٔ خودمون زندگی نمی‌کنیم. واسهٔ بلا بیگاری می‌کنیم.
hamide akbari
در گوشش زمزمه می‌کردند که «واز کن جونم. واز کن چشمات رو. ببین خورشید چه گرمه! ببین بال و پر من چه قشنگه! ببین از چه راه دوری اومدم! واکن چشمات رو قربون.» و گل که باز می‌شد تازه کار زنبورها شروع می‌شد. اول یواشکی ماچش می‌کردند و می‌پریدند جای دیگرش می‌نشستند و دم به ساعت هم در گوش گل زمزمه می‌کردند که مبادا بترسد و دوباره خودش را جمع کند. آن وقت شیرهٔ تر و تازه و نسیم صبح خوردهٔ گل را با زبان باریک و توخالی شان می‌مکیدند و باهاش برای فردا قرار و مدار می‌گذاشتند و می‌پریدند. و همینطور ازین گل به آن گل تا چینه‌دان‌های شان را از شیره و عطر گل پر می‌کردند و می‌بردند توی انبارهای شهرشان خالی می‌کردند و باز می‌گشتند، و تا غروب آفتاب کارشان همین بود.
العبد
حالا از آن طرف بشنوید از کمندعلی‌بک؛ فردای آن روزی که ذخیرهٔ زنبورها را برداشت و جاش کاسهٔ شیره گذاشت، صبح زود داشت ته باغ پای درخت‌های میوه را بیل می‌زد و برگردان می‌کرد؛ و همانطور که بیل می‌زد با خودش حساب عسل کندوهایی را می‌کرد که باید امسال بیست و چهار تا بشوند، که یک دفعه وزوز زنبورها از بالای باغ به گوشش رسید. سرش را بلند کرد، دید زنبورها دسته دسته از کندوها در می‌آیند و روی درخت‌های بالا سر کندوها می‌نشینند. کمندعلی‌بک را می‌گویی اول هاج و واج ماند! بعد فکری کرد و با خودش گفت: «یعنی چطور شد؟ نکنه زنبورها عجله کرده باشن! آخه هنوز که موقعش نشده.» و بعد بیلش را انداخت و هراسان به طرف انباری اطاق بالا دوید که دوازده تا کندوی تازه بیاورد و زنبورها را توشان جا بدهد.
العبد
حالا از آن طرف بشنوید از کمندعلی‌بک؛ فردای آن روزی که ذخیرهٔ زنبورها را برداشت و جاش کاسهٔ شیره گذاشت، صبح زود داشت ته باغ پای درخت‌های میوه را بیل می‌زد و برگردان می‌کرد؛ و همانطور که بیل می‌زد با خودش حساب عسل کندوهایی را می‌کرد که باید امسال بیست و چهار تا بشوند، که یک دفعه وزوز زنبورها از بالای باغ به گوشش رسید. سرش را بلند کرد، دید زنبورها دسته دسته از کندوها در می‌آیند و روی درخت‌های بالا سر کندوها می‌نشینند. کمندعلی‌بک را می‌گویی اول هاج و واج ماند! بعد فکری کرد و با خودش گفت: «یعنی چطور شد؟ نکنه زنبورها عجله کرده باشن! آخه هنوز که موقعش نشده.» و بعد بیلش را انداخت و هراسان به طرف انباری اطاق بالا دوید که دوازده تا کندوی تازه بیاورد و زنبورها را توشان جا بدهد.
العبد
اونم درست مثل مورچه. اون یه بلاست، اینهم یه بلا. تا حالا با همون یه بلا سروکار داشتیم. حالا دیگه بلا دو تا شده. خوب. شاید شما هم بو برده باشین که این بلا یه بوهایی از صاحابمون رو می‌ده. درست؛ اگه راستیش اینطور باشه خوب می‌شه فهمید که چرا صاحب تروخشکمون می‌کنه. چرا ضبط و ربط مون می‌کنه. می‌فهمین؟ لابد آذوقهٔ ما به دردش می‌خوره که پامون زحمت می‌کشه. دلش واسهٔ ما که نسوخته. دلش واسهٔ آذوقه‌ای که ما درست می‌کنیم سوخته. لابد می‌گین خوب پس چیکار بایس بکنیم؟ معلومه که چیکار بایس بکنیم. بایس خونه و زندگیمون رو جایی ببریم که نه بلا بتونه سراغش بیاد و نه مورچه بتونه توش رخنه کنه، همین. من همهٔ فکرهامو کردم. چاره‌ای نداریم غیر از این که کوچ کنیم و برویم. تا وقتی ما توی این سولدونی‌ها دست رو دست بزاریم و بنشینیم، هم بلا هست هم گشنگی هم نکبت مورچه‌ها.
العبد
«خالقزی‌های عزیزم. شماها همتون خبردارین که دوباره بلا آمده و ته بساط ذخیرهٔ آذوقه رو برده. ما تا حالا دلمون به این خوش بود که اگه نتیجهٔ زحمت سال بچه‌ها رو می‌بره، آنقدر انصاف داره که تو هر شهری، سالی یه انبار ذخیره واسهٔ خوارک بچه‌ها بزاره. اما حالا دیگه این دلخوشی رو نداریم. قاصدهای شهرهای همسایه خبر آوردن که تو هر یازده تا شهر دیگهٔ ولایت اوضاع از همین قراره که می‌بینین. اما ایلچی‌هایی که به ولایت‌های همسایه فرستادم می‌گن که اونجاها از این خبرها نیست و ذخیره‌هاشون سالم و دست نخورده مونده. و از ولایت بالادست رودخانه هم چیزها نقل می‌کردند که نگو و نپرس. درسته که من پرس‌وجو کردم و فهمیدم که اونجام همین آشه و همین کاسه، اما هرچی باشه اقلاً زرق و برق زندگیشون هست که گولشون بزنه
العبد
جانم برایتان بگوید، همهٔ این کارها هم زیر نظر شاباجی‌خانم می‌شد و علاوه بر این‌ها هر اتفاق دیگری هم که توی شهر زنبورها می‌افتاد خبرش را برای شاباجی خانم می‌بردند و ازش دستور می‌گرفتند. این بود که آخر پاییز وقتی بلا می‌آمد و شهر را با تمام محله‌هایش غارت می‌کرد و به هم می‌ریخت شاباجی خانم جلو می‌افتاد و خودش دستور می‌داد. اول شهر غارت شده را تر و تمیز می‌کردند و انباری را که دست نخورده بود، مهر و موم می‌کرد و کلیدش را می‌سپرد دست ابواب جمع اموال شهر.
العبد
خلاصه همهٔ زنبورها یک ریز کار می‌کردند تا از پا بیفتد. پُز و افاده‌ای هم برای همدیگر نداشتند. نه معمارباشی‌ها دماغ شان را بالا می‌گرفتند که به پسه‌وردارها فخر بفروشند و نه سپورها شاخک‌هاشان را پایین می‌انداختند که خجالت بکشند، و نه قراول‌ها باد تو آستین شان می‌کردند که برای عمله مردنی‌ها کرکری بخواند. همه‌شان مثل هم دیگر کار می‌کردند و می‌دانستند که کار دسته جمعی‌شان باعث این می‌شود که انبارهای آذوقه‌شان سرتاسر سال پر باشد و با آن‌همه شلوغی که توی شهرشان هست خون از دماغ یکی هم نریزد.
العبد
اما قراول‌ها و کشیک‌چی‌ها که قلدرتر از زنبورهای دیگر بودند، کارشان این بود که شهر را مواظبت کنند. دم دروازهٔ شهر کشیک بدهند که مبادا غریبه‌ای بیاید تو؛ یا شیرهٔ سمی با خودش بیاورد و کوچه پس کوچه‌ها را سرکشی کنند که مبادا درز باز کرده باشد یا نم پس داده باشد. تخم‌ها را جابه‌جا کنند که هوا بخورند و خفه نشوند. خانه‌ها را یکی‌یکی وارسی کنند و ببینند اگر زنبور بچه‌ای زودتر از موعد دارد سر از تخم درمی‌آورد نصیحتش کنند و بهش بگویند که «بچه جون! عجله نکن، هنوز خیلی زوده، تو بایس خودت رو واسهٔ این دنیا گردن کلفت‌تر از اینا بکنی.» و با قربان صدقه راضیش کنند که یکی دو روز دیگر هم صبر کند. یا اگر تخمی را مورچه زده یا خراب شده بیندازند بیرون تا سپورها بردارند ببرند. و ردپای مورچه را بگیرند و بو بکشند که از کجای شهر رخنه کرده تا عمله بناها را خبر کنند که سوراخش را موم بگیرند.
العبد
اما عمله بناها کارشان این بود که با یک جور مخصوصی از شیرهٔ گل‌ها هی موم بسازند و لگد کنند و خشت بزنند و بدهند دست معمارباشی‌ها و آن‌ها هم، از طاق شهر گرفته تا پایین، یکی یکی خانه‌های شش گوشه را بسازند و زیر هم بچسبانند تا برسند کف شهر. و این محله که تمام شد بروند سراغ محلهٔ بعدی. تقسیم‌بندی شهر و نقشه‌کشی هم به عهدهٔ معمارباشی‌ها بود. یعنی باید معین کنند کدام محله برای پیرها، کدام برای جوان‌ها، کدام برای انبار آذوقه‌ها و کدام برای نگهداری تخم‌ها. یا پهنی کوچه‌ها آنقدر، کلفتی دیوارها آنقدر، و از این جور کارها. تعیین جا و مکان خانهٔ شاباجی‌خانم هم با معمارباشی‌ها بود که حتماً مرکز شهر باشد و محفوظ و خشک باشد.
العبد
یک دسته می‌رفتند سراغ باغ بالادست که شکوفه‌هاش تازه باز شده بود و درخت‌ها را رنگ کرده بود. یک دسته سراغ مزرعهٔ زیر قنات که زمزمهٔ آبش همیشگی بود. و دستهٔ دیگر سراغ شقایق‌های کوهی که صبح، زودتر از همه گل‌ها باز می‌شدند و اگرچه راه شان دور بود عطرشان حسابی مست می‌کرد و هر دسته به مقصد که می‌رسیدند رقصی روی هوا می‌کردند و چرخی دور هم می‌زدند و از همدیگر خداحافظی می‌کردند و هرکدام می‌رفتند سراغ یک گل. اول دورش می‌چرخیدند و می‌رقصیدند و بعد براش آواز می‌خواندند و خوب که نرمش می‌کردند، روش می‌نشستند و اگر گل باز نشده بود، چون می‌دانستند که هنوز از سرمای دم صبح می‌ترسد، رو به خورشید التماس می‌کردند که تندتر بتابد و خودشان هم به کمک خورشید چند بار ها می‌کردند تا گل گرمش بشود و زودتر چشمش را باز کند.
العبد
زنبورها همان‌جور که نمی‌دانستند بلا چیه و چه جوری میاد و چرا میاد و آذوقه‌شان را می‌خواهد چه کند، همین جور هم نمی‌دانستند چرا هر وقت می‌خواهند کوچ کنند یک جا و مکان تازه، درست مثل شهر قدیمی‌شان دم دست شان آماده است، اما خوبیش این بود که کله‌شان را برای فهمیدن این حرف‌ها به درد نمی‌آوردند و سرشان به کار خودشان گرم بود. اینجور چیزها را هم به تقدیر حواله می‌کردند و دیگر عادت شان شده بود.
فانی

حجم

۴۶٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

حجم

۴۶٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

قیمت:
۲۲,۰۰۰
تومان