بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سرگذشت کندوها | طاقچه
تصویر جلد کتاب سرگذشت کندوها

بریده‌هایی از کتاب سرگذشت کندوها

نویسنده:جلال آل احمد
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۲۳ رأی
۴٫۰
(۲۳)
راستش رو بخواید ما تو این سولدونیا واسهٔ خودمون زندگی نمی‌کنیم. واسهٔ بلا بیگاری می‌کنیم.
hamide akbari
درسته که ما گیس سفیدها بایس خیلی بیشتر از جوون‌ها به خونه و زندگی علاقه داشته باشیم، اما اینطور که از حرف‌های جوون‌ها برمی‌آد، اون‌ها علاقه‌شون از ما خیلی بیشتره. جوون‌ها می‌گن به این سادگی نمی‌شه خونه و زندگی رو ول کرد و رفت.
kimia
در گوشش زمزمه می‌کردند که «واز کن جونم. واز کن چشمات رو. ببین خورشید چه گرمه! ببین بال و پر من چه قشنگه! ببین از چه راه دوری اومدم! واکن چشمات رو قربون.» و گل که باز می‌شد تازه کار زنبورها شروع می‌شد. اول یواشکی ماچش می‌کردند و می‌پریدند جای دیگرش می‌نشستند و دم به ساعت هم در گوش گل زمزمه می‌کردند که مبادا بترسد و دوباره خودش را جمع کند. آن وقت شیرهٔ تر و تازه و نسیم صبح خوردهٔ گل را با زبان باریک و توخالی شان می‌مکیدند و باهاش برای فردا قرار و مدار می‌گذاشتند و می‌پریدند. و همینطور ازین گل به آن گل تا چینه‌دان‌های شان را از شیره و عطر گل پر می‌کردند و می‌بردند توی انبارهای شهرشان خالی می‌کردند و باز می‌گشتند، و تا غروب آفتاب کارشان همین بود.
العبد
زنبورها همان‌جور که نمی‌دانستند بلا چیه و چه جوری میاد و چرا میاد و آذوقه‌شان را می‌خواهد چه کند، همین جور هم نمی‌دانستند چرا هر وقت می‌خواهند کوچ کنند یک جا و مکان تازه، درست مثل شهر قدیمی‌شان دم دست شان آماده است، اما خوبیش این بود که کله‌شان را برای فهمیدن این حرف‌ها به درد نمی‌آوردند و سرشان به کار خودشان گرم بود. اینجور چیزها را هم به تقدیر حواله می‌کردند و دیگر عادت شان شده بود.
فانی
یک دسته می‌رفتند سراغ باغ بالادست که شکوفه‌هاش تازه باز شده بود و درخت‌ها را رنگ کرده بود. یک دسته سراغ مزرعهٔ زیر قنات که زمزمهٔ آبش همیشگی بود. و دستهٔ دیگر سراغ شقایق‌های کوهی که صبح، زودتر از همه گل‌ها باز می‌شدند و اگرچه راه شان دور بود عطرشان حسابی مست می‌کرد و هر دسته به مقصد که می‌رسیدند رقصی روی هوا می‌کردند و چرخی دور هم می‌زدند و از همدیگر خداحافظی می‌کردند و هرکدام می‌رفتند سراغ یک گل. اول دورش می‌چرخیدند و می‌رقصیدند و بعد براش آواز می‌خواندند و خوب که نرمش می‌کردند، روش می‌نشستند و اگر گل باز نشده بود، چون می‌دانستند که هنوز از سرمای دم صبح می‌ترسد، رو به خورشید التماس می‌کردند که تندتر بتابد و خودشان هم به کمک خورشید چند بار ها می‌کردند تا گل گرمش بشود و زودتر چشمش را باز کند.
العبد
اما عمله بناها کارشان این بود که با یک جور مخصوصی از شیرهٔ گل‌ها هی موم بسازند و لگد کنند و خشت بزنند و بدهند دست معمارباشی‌ها و آن‌ها هم، از طاق شهر گرفته تا پایین، یکی یکی خانه‌های شش گوشه را بسازند و زیر هم بچسبانند تا برسند کف شهر. و این محله که تمام شد بروند سراغ محلهٔ بعدی. تقسیم‌بندی شهر و نقشه‌کشی هم به عهدهٔ معمارباشی‌ها بود. یعنی باید معین کنند کدام محله برای پیرها، کدام برای جوان‌ها، کدام برای انبار آذوقه‌ها و کدام برای نگهداری تخم‌ها. یا پهنی کوچه‌ها آنقدر، کلفتی دیوارها آنقدر، و از این جور کارها. تعیین جا و مکان خانهٔ شاباجی‌خانم هم با معمارباشی‌ها بود که حتماً مرکز شهر باشد و محفوظ و خشک باشد.
العبد
«خالقزی‌های عزیزم. شماها همتون خبردارین که دوباره بلا آمده و ته بساط ذخیرهٔ آذوقه رو برده. ما تا حالا دلمون به این خوش بود که اگه نتیجهٔ زحمت سال بچه‌ها رو می‌بره، آنقدر انصاف داره که تو هر شهری، سالی یه انبار ذخیره واسهٔ خوارک بچه‌ها بزاره. اما حالا دیگه این دلخوشی رو نداریم. قاصدهای شهرهای همسایه خبر آوردن که تو هر یازده تا شهر دیگهٔ ولایت اوضاع از همین قراره که می‌بینین. اما ایلچی‌هایی که به ولایت‌های همسایه فرستادم می‌گن که اونجاها از این خبرها نیست و ذخیره‌هاشون سالم و دست نخورده مونده. و از ولایت بالادست رودخانه هم چیزها نقل می‌کردند که نگو و نپرس. درسته که من پرس‌وجو کردم و فهمیدم که اونجام همین آشه و همین کاسه، اما هرچی باشه اقلاً زرق و برق زندگیشون هست که گولشون بزنه
العبد
اونم درست مثل مورچه. اون یه بلاست، اینهم یه بلا. تا حالا با همون یه بلا سروکار داشتیم. حالا دیگه بلا دو تا شده. خوب. شاید شما هم بو برده باشین که این بلا یه بوهایی از صاحابمون رو می‌ده. درست؛ اگه راستیش اینطور باشه خوب می‌شه فهمید که چرا صاحب تروخشکمون می‌کنه. چرا ضبط و ربط مون می‌کنه. می‌فهمین؟ لابد آذوقهٔ ما به دردش می‌خوره که پامون زحمت می‌کشه. دلش واسهٔ ما که نسوخته. دلش واسهٔ آذوقه‌ای که ما درست می‌کنیم سوخته. لابد می‌گین خوب پس چیکار بایس بکنیم؟ معلومه که چیکار بایس بکنیم. بایس خونه و زندگیمون رو جایی ببریم که نه بلا بتونه سراغش بیاد و نه مورچه بتونه توش رخنه کنه، همین. من همهٔ فکرهامو کردم. چاره‌ای نداریم غیر از این که کوچ کنیم و برویم. تا وقتی ما توی این سولدونی‌ها دست رو دست بزاریم و بنشینیم، هم بلا هست هم گشنگی هم نکبت مورچه‌ها.
العبد
حالا از آن طرف بشنوید از کمندعلی‌بک؛ فردای آن روزی که ذخیرهٔ زنبورها را برداشت و جاش کاسهٔ شیره گذاشت، صبح زود داشت ته باغ پای درخت‌های میوه را بیل می‌زد و برگردان می‌کرد؛ و همانطور که بیل می‌زد با خودش حساب عسل کندوهایی را می‌کرد که باید امسال بیست و چهار تا بشوند، که یک دفعه وزوز زنبورها از بالای باغ به گوشش رسید. سرش را بلند کرد، دید زنبورها دسته دسته از کندوها در می‌آیند و روی درخت‌های بالا سر کندوها می‌نشینند. کمندعلی‌بک را می‌گویی اول هاج و واج ماند! بعد فکری کرد و با خودش گفت: «یعنی چطور شد؟ نکنه زنبورها عجله کرده باشن! آخه هنوز که موقعش نشده.» و بعد بیلش را انداخت و هراسان به طرف انباری اطاق بالا دوید که دوازده تا کندوی تازه بیاورد و زنبورها را توشان جا بدهد.
العبد

حجم

۴۶٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

حجم

۴۶٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۷۰ صفحه

قیمت:
۲۲,۰۰۰
تومان