
کتاب النگوی یاقوت
معرفی کتاب النگوی یاقوت
کتاب النگوی یاقوت نوشتهٔ آلکساندر کوپرین و ترجمهٔ حمیدرضا آتش بر آب است. بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه این رمان عاشقانه از ادبیات روسیه را منتشر کرده است.
درباره کتاب النگوی یاقوت
کتاب النگوی یاقوت رمانی از ادبیات روسیه نوشتهٔ آلکساندر کوپرین است. این اثر اولین بار در سال ۱۹۱۱ منتشر شد و کوپرین که بهدلیل بینش دقیق خود نسبت به احساسات انسانی و مسائل اجتماعی شناخته میشود، در این رمان به بررسی موضوعات عشق نافرجام، اشتیاق و لطافت ذات انسانی پرداخته است. نویسنده در این اثر تفاوتهای ظریف عشق و شرایط انسانی را نشان داده است. نام شخصیت اصلی این داستان «گئورگی ژلتکوف» است؛ مردی ساده و متواضع که عشقی عمیق، فداکارانه و ناگفته نسبت به یک زن اشرافی متأهل بهنام «ویرا شینا» در دل دارد. ژلتکوف النگوی یاقوتی را بهعنوان هدیه به ویرا میدهد؛ هدیهای که نشانهای از عشق پایدارش به ویرا است.
گفته شده است که کوپرین تنها نویسندۀ مطرح مکتب رئالیسم اوایل قرن بیستم بود که به موضوع زندگی نظامی پرداخت و براساس آن، نماهایی از سبک از زندگی ترسیم کرد. کوپرین فقط نویسندۀ رمان مشهور دوئل و داستانهایی دربارۀ زندگی نظامی نبود. برخلاف برخی از نویسندگان رئالیست اوایل قرن بیستم روسیه، که گویی اغلب متخصص نوشتن درباب موضوعی خاص هستند، کوپرین در آثارش زندگی روزگذر اقشار مختلف جامعه را نیز به تصویر میکشد.
خواندن کتاب النگوی یاقوت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای عاشقانه و علاقهمندان به قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب النگوی یاقوت
«ـ جوانک مجبور شد کارش را ول کند. رفقاش کمی پول براش جمع کردند تا برود. دلش نمیخواست تو شهر بماند؛ پیش خودش خیال میکرد باعث رنجش آن عجوزه و ناراحتی هنگ میشود. بیچاره بهکل از دست رفت ... آن هم به بدترین حالتی که تصورش را بکنید ... میگویند افتاد به گدایی ... و آخرش هم تو پتربورگ، جایی گوشهکنار اسکله یخ زد و مُرد. خاطرۀ دیگری که میخواهم برات تعریف کنم، از آنیکی هم رقتانگیزتره. زنی درست مثل همان زن قبلی ولی جوان و زیبا. جوری رفتار میکرد که حتی مایی را که درظاهر به این ماجراهای عشقوعاشقیِ خانگی از دیدۀ بیاعتنایی نگاه میکردیم، به تکاپو واداشتهبود. شوهرش، که ککش هم نمیگزید، همهچی را میدانست و میدید، ولی دم نمیزد! رفقاش مرتب بهش گوشهکنایه میزدند، ولی او در کمال خونسردی میگفت: ولش کنید بابا، بیخیال!... به من هیچربطی نداره، هیچربطی نداره!... فقط لیِناجون خوش باشد! همین کافیه ... یکهمچین هالویی بود طرف! زنک بالاخره با جوانترین افسر گروهان شوهرش، یکستوان ویشْنیکافنامی، رو همریخت. تا اینکه هنگِ ما را برای جنگ فرستادند جبهه. زنها برای مشایعت شوهرهاشان آمدهبودند و آن زنک هم آمدهبود؛ ولی هرکس که آنجا بود از دیدن آن منظره شرم میکرد: برای حفظ ظاهر هم که شده، به شوهرش نگاه هم نمیکرد. مثل کنه دستهاش را دور گردن ستوانجانش گره کردهبود و ول نمیکرد. وقت خداحافظی، که سوار واگنها شدیم و قطار راه افتاد، زنک در کمال بیشرمی رو به شوهرش، فریاد زد و گفت: فراموش نکنی، مواظب والودیای من باش! اگر بلایی سرش بیاید، میروم و دیگر هم برنمیگردم خانه. بچهها را هم با خودم میبرم. نه اینکه خیال کنی شوهر آن زن عینهو دستمال باشد و از آن بزدلهاش. نه، اصلاً. برای خودش دلاورمردی بود. ششبار پیاپی پایِ کوههای سبز به دژ محکم ترکها زدند و از یکگروهان دویستنفری، فقط چهاردهتاشان زنده ماندند. با اینکه دوبار زخمی شد، ولی حتی حاضر نشدهبود برای پانسمان زخمهاش برود بهداری. یکهمچین آدمی بود طرف. سربازها به سرش قسم میخوردند. ولی افسارش علناً دست خانمش بود! همان لیِناجونش را میگویم! آن مرد درست مثل یک دایه و مادر، ویشْنیکاف بزدل بیخاصیت را تروخشک میکرد. شبها که جایی اتراق میکردیم، توی گلوشل و زیر باران، پالتوی خودش را روی او میانداخت. بهجای او سنگر میکند و آن جوانک هم برای خودش توی زاغه لم میداد یا قمار میکرد. شبها هم بهجای پاسبخش، پستها را بازرسی میکرد. ویِراجان من، این مسأله را در نظر بگیر که او این کار آخری را در شرایطی میکرد که چریکهای ترک، بهفرزی زنهای اهلِ یاروسلاول، که کلمهای مزرعه را از بیخ میبُرند، سربازها را سرمیبریدند ... هرچند الآن دیگر اصلاً برام خوشایند نیست که این خاطره را بازگو کنم، ولی وقتی فهمیدیم این ویشْنیکاف توی بهداری از تیفوس مُرده، نمیدانی همگی چهقدر خوشحال شدیم ...»
حجم
۵۸۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه
حجم
۵۸۵٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۱۸۴ صفحه