کتاب خواب عموجان
معرفی کتاب خواب عموجان
کتاب خواب عموجان نوشتهٔ فئودور داستایفسکی و ترجمهٔ میترا نظریان است. نشر ثالث این رمان روسی را منتشر کرده است.
درباره کتاب خواب عموجان
کتاب خواب عموجان برابر با یک رمان روسی است که آن را ترکیبی غریب از هول و خنده دانستهاند. این رمان در سال ۱۸۵۹ میلادی نوشته شده است. رمان «خوابِ عموجان» روایت روزگار و ایدههای زنی به نام «ماریا آلکساندروونا» است که میخواهد دختر جوانش را به پیرمردی موسوم به «عموجان» شوهر دهد؛ مردی که هم از نظر جسمی آسیبهای فراوان دیده و هم کمابیش با زوالِ عقل روبهرو است. این مرد، ثروتمند است و این ازدواجِ پرمنفعت میتواند رؤیاهای مادر را تحقق بخشد. رمان «خواب عموجان» را یکی از زیباترین آثارِ نیمهبلند غولِ ادبیات روس محسوب کردهاند که رگههای طنز و نقدِ مفاهیمِ انقلابی و موهومِ آن دوره در آن بهخوبی هویدا است. فئودور داستایفسکی در این رمان، بازگشتِ بزرگی به ادبیات روسیه دارد و این رمان پیشزمینه آثار بزرگ بعدی او میشود. مسئلهٔ زوال عقل و شوهرانِ بیمصرف و زنانِ طماع و عاشقانِ جوانِ شوریده و پرمدعا در کلّ رمان طنین افکنده و مخاطب را با اثری پر از ظرافتهای شخصیتپردازانهٔ این نویسنده آشنا میکند.
خواندن کتاب خواب عموجان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی قرن ۱۹ روسیه و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره فئودور داستایفسکی
فیودور میخایلوویچ داستایوسکی در ۱۱ نوامبر ۱۸۲۱ به دنیا آمد. او نویسندهٔ مشهور و تأثیرگذار اهل روسیه بود. ویژگی منحصربهفرد آثار او، روانکاوی و بررسی زوایای روانی شخصیتهای داستان است. بسیاری او را بزرگترین نویسندۀ روانشناختی جهان به شمار میآورند. داستایوفسکی ابتدا برای امرار معاش به ترجمه پرداخت و آثاری چون «اوژنی گرانده» اثر بالزاک و «دون کارلوس» اثر فریدریش شیلر را ترجمه کرد؛ سپس به نگارش داستان و رمان پرداخت. بیشتر داستانهای داستایفسکی، سرگذشت مردمی عصیانزده و بیمار و روانپریش است. در بیشترِ داستانهای او، مثلث عشقی دیده میشود؛ به این معنی که زنی در میان عشق دو مرد یا مردی در میان عشق دو زن قرار میگیرد. در این گرهافکنیها است که بسیاری از مسائل روانشناسانه (که امروز تحتعنوان روانکاوی معرفی میشود) بیان شده است. منتقدان، این شخصیتهای زنده و طبیعی و برخوردهای کاملاً انسانی آنها را ستایش کردهاند.
رمانها و رمانهای کوتاه این نویسنده عبارتند از: (۱۸۴۶) بیچارگان (یا «مردمان فرودست»)، (۱۸۴۶) همزاد، (۱۸۴۷) خانم صاحبخانه/ بانوی میزبان، (۱۸۴۹) نیه توچکا (ناتمام)، (۱۸۵۹) رؤیای عمو، (۱۸۵۹) روستای استپان چیکو، (۱۸۶۱) آزردگان/ تحقیر/ توهینشدگان، (۱۸۶۲) خاطرات خانهٔ اموات، (۱۸۶۴) یادداشتهای زیرزمینی، (۱۸۶۶) جنایت و مکافات، (۱۸۶۷) قمارباز، (۱۸۶۹) ابله، (۱۸۷۰) همیشه شوهر، (۱۸۷۲) جنزدگان، (۱۸۷۵) جوان خام، (۱۸۸۰) برادران کارامازوف.
داستانهای کوتاه و بلند او نیز عبارتند از: در پانسیون اعیان، (۱۸۴۶) آقای پروخارچین، (۱۸۴۷) رمان در نُه نامه، (۱۸۴۸) شوهر حسود، (۱۸۴۸) همسر مردی دیگر، (۱۸۴۸) همسر مردی دیگر و شوهر زیر تخت (تلفیقی از ۲ داستان قبلی)، (۱۸۴۸) پولزونکوف، (۱۸۴۸) دزد شرافتمند، (۱۸۴۸) درخت کریسمس و ازدواج، (۱۸۴۸) شبهای روشن، (۱۸۴۹) قهرمان کوچولو، (۱۸۶۲) یک داستان کثیف/ یک اتفاق مسخره، (۱۸۶۵) کروکدیل، (۱۸۷۳) بوبوک، (۱۸۷۶) درخت کریسمس بچههای فقیر، (۱۸۷۶) نازنین، (۱۸۷۶) ماریِ دهقان، (۱۸۷۷) رؤیای آدم مضحک، دلاور خردسال، قلب ضعیف (۱۸۴۸)، بوبوک (۱۸۷۳).
مقالههای او عبارتند از: Winter Notes on Summer Impressions (۱۸۶۳) و یادداشتهای روزانهٔ یک نویسنده (۱۸۷۳–۱۸۸۱)،
ترجمههای او عبارتند از: (۱۸۴۳) اوژنی گرانده (انوره دو بالزاک)، (۱۸۴۳) La dernière Aldini (ژرژ ساند)، (۱۸۴۳) Mary Stuart (فریدریش شیلر) و (۱۸۴۳) Boris Godunov (الکساندر پوشکین)،
فئودور داستایفسکی نامههای شخصی و نوشتههایی را که پس از مرگش منتشر شده، در کارنامۀ نوشتاری خویش دارد. او در ۹ فوریهٔ ۱۸۸۱ درگذشت.
بخشی از کتاب خواب عموجان
«کالسکه به سرعت باد می تاخت. قبلاً گفتیم از صبح در بحبوحهٔ تعقیب و گریز به دنبال شاهزاده، فکر بکری در سر ماریا آلکساندرووْنا می چرخید. قول داده بودیم که به وقتش برایتان تعریف کنیم به چه فکر می کرد. اما خواننده دیگر از آن باخبر است. فکرش این بود که شاهزاده را مصادره کند و هرچه زودتر به روستایی در حومهٔ شهر ببرد، به جایی که آفاناسی مات ویه ئیچ نیکبخت خل وضع در گوشه ای آرام و دنج با آسودگی خاطر از زندگانی کام می گرفت. از شما چه پنهان، اضطراب و نگرانی وصف ناپذیری به جان ماریا آلکساندرووْنا افتاده بود که دم به دقیقه بیش تر می شد. حتی قهرمان های واقعی هم چنین چیزی را تجربه می کنند، دقیقاً همان موقعی که به هدفشان می رسند. نیرویی غریزی در درونش زمزمه کرد ماندن در مارداسوف خطرناک است. بعد فکر کرد و به این نتیجه رسید: «وقتی ببرمش روستا، کل مردم شهر را کله پا می کنم!» البته در روستا هم نمی شد وقت را تلف کرد. هر اتفاقی ممکن بود بیفتد، هر اتفاقی، دقیقاً هر اتفاقی. اخیراً بدخواهان قهرمانمان راجع به او شایعه کرده اند که حالا او از پلیس هم می ترسد. البته مسلماً چنین شایعاتی را باور نمی کنیم. خلاصه این که ماریا آلکساندرووْنا دید بهترین کار این است که هر چه زودتر زینا را به عقد شاهزاده دربیاورد. همهٔ مقدمات کار هم مهیا بود. حتی کشیش روستا هم می تواند خطبهٔ عقد را در خانه جاری کند. حتی می شد پس فردا عقد کرد و حتی اگر لازم شد، همین فردا. ازدواج هایی هم بوده اند که در عرض دو ساعت سر گرفته اند! فقط می بایست شاهزاده را برای رویارویی با یک عروسی شتاب زده، بدون جشن و پایکوبی، با یک خواستگاری ساختگی و بدون مهمانی های مجردی قبل از ازدواج و کامیلفوی دوشیزگی آماده می کردند؛ باید به او تلقین می کردند این طوری دوست داشتنی تر و باشکوه تر و باعظمت تر است. در نهایت می شد همه چیز را مثل ماجراجویی های رمانتیک جلوه داد و از این طریق به حساس ترین تار قلب شاهزاده چنگ زد. آخر سر هم اگر راه دیگری نمانده باشد می توان شاهزاده را مست کرد یا حتی بهتر، تمام مدت مست نگهش داشت. بعد هر اتفاقی هم که بیفتد، زینا به هر حال شاهزاده خانم می شود. اگر هم بعداً موضوع بدون جنجال فیصله پیدا نکرد، مثلاً در پتربورگ یا مسکو، که شاهزاده آن جاها قوم و خویش دارد، باز هم دلگرمی و تسلی خاطری می توان پیدا کرد. اولاً که همهٔ این ها هنوز اتفاق نیفتاده اند، ثانیاً ماریا آلکساندرووْنا باور داشت که در طبقهٔ اعیان و اشراف تقریباً هیچ مسئله ای بدون جاروجنجال و رسوایی فیصله پیدا نمی کند، به خصوص مسائل مربوط به ازدواج و انگار این جاروجنجال ها خیلی هم با روحیات آن ها سازگار است، اگرچه فکر می کرد مسائل جنجال برانگیز اعیان و اشراف می بایست همیشه خاص و باعظمت باشند، چیزی نظیر کتاب کنت مونت کریستو یا Mŭmoires du Diable. و این که عاقبت کافی است زینا خودش را نشان جماعت اعیان و اشراف بدهد و مامان جانش حمایتش کند. آن وقت همه، دقیقاً همه درجا مغلوب خواهند شد و هیچ کدام از آن کنت ها و شاهزاده خانم ها در وضعیتی نیستند که تاب تحمل آن گوشمالی های مارداسوفی را داشته باشند که فقط و فقط ماریا آلکساندرووْنا می توانست به آن ها بدهد، به همه شان یک جا یا تک به تک. در نتیجهٔ تمامی این ملاحظات است که اکنون ماریا آلکساندرووْنا از پی آفاناسی مات ویه ئیچ با سرعت باد به سوی ملک خود می تازد. شوهر طبق محاسبات او از احتیاجات ضروری به شمار می آمد. در حقیقت، بردن شاهزاده به روستا به معنای بردنش پیش آفاناسی مات ویه ئیچ بود، که احتمالاً شاهزاده حتی دلش نمی خواست با او آشنا شود. اما اگر خود آفاناسی مات ویه ئیچ از او دعوت می کرد، آن وقت شکل مسئله عوض می شد. تازه حضور پدر سالخورده و باوقار خانواده، با آن فراک و کراوات سفید و کلاه در دست، که به محض شنیدن شایعات دربارهٔ شاهزاده از آن سر دنیا کوبیده و آمده به این نقطهٔ دورافتاده ازکشور، ممکن بود تأثیر بی نهایت مطبوعی بگذارد حتی می توانست نوعی تملق و خوشامدگویی برای شاهزادهٔ خودشیفته و خودپسند به حساب آید. ماریا آلکساندرووْنا فکر کرد این دعوت مصرانه و رسمی را نمی توان راحت رد کرد. بالاخره کالسکه سه ورست را طی کرد و سافرون سورچی اسب های خود را جلوی ورودی یک ساختمان چوبی بلند یک طبقه که به مرور زمان کاملاً فرسوده و سیاه شده بود، نگه داشت. کنار پنجره ها یک ردیف درخت زیرفون بلند و کهنسال کاشته شده بود. این خانهٔ روستایی محل اقامت ییلاقی ماریا آلکساندرووْنا بود. توی خانه بخاری روشن کرده بودند. ماریا آلکساندرووْنا مثل تندباد هجوم برد به داخل اتاق و فریاد زد: «این دبنگوز کجاست؟ این حوله چرا این جاست؟! آاا! او خودش را خشک کرده! باز هم رفته بوده حمام؟ باز هم حمام کرده؟ همیشهٔ خدا هم بساط چایش به راه است! چه شده، چرا چشم هایت را برای من گشاد کرده ای کودن اصلاح ناپذیر؟ چرا موهایت اصلاح نشده؟ گریشکا! گریشکا! گریشکا! مگر هفتهٔ قبل به تو دستور ندادم موی ارباب را اصلاح کنی؟ پس چرا نکردی؟»»
حجم
۱۷۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۰۷ صفحه
حجم
۱۷۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۰۷ صفحه