دانلود و خرید کتاب جنگ کی تمام می شود؟ صادق وفایی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب جنگ کی تمام می شود؟

کتاب جنگ کی تمام می شود؟

نویسنده:صادق وفایی
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب جنگ کی تمام می شود؟

کتاب جنگ کی تمام می شود؟ نوشتهٔ صادق وفایی است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب جنگ کی تمام می شود؟

کتاب جنگ کی تمام می شود؟ برابر با یک رمان معاصر و ایرانی و دربرگیرندۀ اتفاقات آخرین روز جنگ جهانی دوم در خانه‌ای مخروبه در برلین است؛ اتفاقاتی که به‌سبب مواجهۀ یک‌ افسر آلمانی، یک افسر روس و یک امدادگر آمریکایی شکل می‌گیرند. خانۀ مخروبه در منطقه‌ای از شهر قرار دارد که هنوز نیروهای متفقین آن‌ را اشغال نکرده‌اند و افسری آلمانی که وارد خانه می‌شود هم هنوز از پایان جنگ و خودکشی آدولف هیتلر اطلاع ندارد. با ورود یک زن آمریکایی و یک مرد مست روسی که مشغول شادخواری است، آنچه پیش ‌روی مخاطب این رمان قرار می‌گیرد، سفرهایی به گذشته و حال این شخصیت‌ها است. رمان حاضر علاوه‌بر ساختار داستانی‌اش، مروری بر تاریخ انقلاب اکتبر روسیه، جنگ جهانی دوم در اروپا، زندگی مردم آمریکا در آن ‌برهه و دیگر مسائل تاریخی قرن بیستم میلادی در جوامع غربی است. صادق وفایی، نویسندۀ این‌ رمان، از دهۀ ۱۳۸۰ تحقیق و پژوهش‌ دربارۀ تاریخ جنگ جهانی دوم را آغاز کرده و تابه‌حال چند نمایشنامۀ صحنه‌ای و رادیویی با محوریت این موضوع اجرا کرده است.

خواندن کتاب جنگ کی تمام می شود؟ را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان تاریخی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب جنگ کی تمام می شود؟

«وقتی سرگرد شولتز روی زمین افتاد، دراگانوف رفت بالای سرش، لگدی به پهلویش زد و گفت: «تو خیلی وقته که مُرده‌ای. فقط سهم اکسیژن ما رو حروم کردی حرومزاده. می‌دونی چرا؟ چون ارتش آلمان سال ۱۹۴۲ توی استالینگراد زمینگیر شد، توی نورماندی کمرش شکست و توی برلین هم نسخه‌ش پیچیده شد.»

بعد در حالی که به طور تحقیرآمیزی یک پای مرد آلمانی را گرفته بود و روی زمین می‌کشید، او را تا انتهای اتاق برد و سپس رهایش کرد. بدن شولتز، بی‌هیچ کلام و عکس‌العملی، مطیعانه روی زمین کشیده می‌شد. دراگانوف پایش را رها کرد و پا، مثل تنه درختی بلند و سنگین، محکم به زمین خورد. در تمام آن لحظات، راشل ایستاده بود و خیره به ماجرا نگاه می‌کرد. باورش نمی‌شد مردی که تا چند دقیقه پیش فریاد می‌کشید، شعار می‌داد، یا حتی پنهانی اشک می‌ریخت، حالا بدون هیچ عکس‌العملی بی‌جان روی زمین افتاده باشد. پس مرگ تا این حد نزدیک بود؟! از طرفی دلش به حال مرد آلمانی سوخت، چون به نظرش حقش نبود در روز آخر جنگ کشته شود؛ حقش بود تقدیرش طور دیگری رقم بخورد و چند سال بعد... . حتما او هم دختری را دوست می‌داشت یا حتی ممکن بود زنی داشته باشد که منتظرش باشد. اما همه این فکرها حالا دیگر بی‌معنی بود. چون پیش چشمان راشل، مردی به نام میخائیل دراگانوف، افسر توپخانه سنگین روس‌ها، ایستاده بود که داشت به‌روسی جملاتی را فریاد می‌زد. نیشش باز بود و مشخص بود پیام مسرت‌بخشی را به بیرونی‌ها اعلام می‌کند.

راشل مردد و با احتیاط پرسید: «الآن به‌روسی چی گفتی؟»

دراگانوف، با بی‌اعتنایی و با لحنی خشک که برای راشل تازگی داشت، گفت: «گفتم اوضاع تحت کنترله. نگران نباشید. آخرش هم که معلوم بود؛ گفتم شلیک نکنید.»

حین گفتن این جملات، در حالی که اصلاً به راشل نگاه نمی‌کرد و تلاش می‌کرد به او بی‌محلی کند، دست به جیب پیراهن جنگی‌اش برد و یک فندک طلایی بیرون آورد.

راشل به یاد آورد که مرد روس فندکی خراب به شولتز داده بود و آلمانی عصبانی هم فندک را به سمت او پرتاب کرده بود. بنابراین تعجب کرد.

دراگانوف به سمت پیکر سرگرد شولتز رفت. مسلسل پ‌پ‌ش را برداشت و روی دوش انداخت. مسلسل تامسون هم که خالی بود و به کارش نمی‌آمد. پیکر مرد آلمانی را از پهلو بلند کرد و جیبش را گشت؛ همان جیبی که شولتز سیگارش را در آن گذاشته بود. دراگانوف سیگار را درآورد و به لب گذاشت. بعد مرد آلمانی را رها کرد و بالاتنه شولتز، با یک چرخش محکم، این بار با صورت سقوط کرد. دراگانوف به سمت دیوار نیمه‌مخروب رفت و اتفاقات بیرون خانه را از نظر گذراند. سیگار گوشه لبش بود و فندک توی دستش. فندک را بالا آورد و زیر سیگار گرفت تا روشنش کند. راشل با تعجب گفت: «تو که فندک داشتی...»

اما دراگانوف نگذاشت او جمله‌اش را تمام کند، چون فندک را روشن نکرده پایین آورد و گفت: «هیچ‌وقت به دشمنت راستش رو نگو عزیزم.»

راشل، که با بدبینی و کمی هم ترس به مرد روس نگاه می‌کرد، گفت: «هنوزم نظرم اینه که تو آدم کثیفی هستی. نمی‌دونم جنگ باعث شده همچی آدمی بشی یا از قبل این‌طور بوده‌ای.»

دراگانوف روشن کردن سیگار را به وقت مناسب‌تری موکول کرد و آن را از روی لب برداشت، بین دو انگشتش گرفت و آهی محسوس کشید. فکر کرد هیچ عامل مزاحمی نباید لذت کشیدن سیگارِ پس از پیروزی‌اش را از بین ببرد. چرخی دور اتاق زد و با آرامش روی همان صندلی‌ای نشست که، چند دقیقه پیش که اسیر بود، به آن بسته شده بود. کلاه پوستش را، که طی دقایق حضورش در آن‌جا مرتب کج و یک‌وری می‌شد، از سر برداشت. سرش طاس بود و حالا چهره‌اش با آن سر کچل، سبیل پرپشت و ریش چندروزه به یک قزاق بی‌رحم و خشنِ تمام‌عیار شبیه شده بود. راشل از خود می‌پرسید چرا حرکات این مرد این‌قدر کند است؟ حتما نقشه‌ای دارد و می‌خواهد کاری کند وگرنه باید همین الآن هر دو از این خانه بیرون می‌رفتند. بنابراین اضطراب و ترس راشل رو به فزونی بود.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۲۹٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

حجم

۱۲۹٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۶۰ صفحه

قیمت:
۲۵,۰۰۰
۱۲,۵۰۰
۵۰%
تومان