دانلود و خرید کتاب آفتاب پرست نازنین محمدرضا کاتب
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب آفتاب پرست نازنین

کتاب آفتاب پرست نازنین

دسته‌بندی:
امتیاز:بدون نظر

معرفی کتاب آفتاب پرست نازنین

کتاب آفتاب پرست نازنین نوشتهٔ محمدرضا کاتب است. گروه انتشاراتی ققنوس این رمان معاصر ایرانی را منتشر کرده است.

درباره کتاب آفتاب پرست نازنین

کتاب آفتاب پرست نازنین برابر با یک رمان معاصر و ایرانی و داستان زندگی دختری است که میان سختی‌ها و دردهای فراوان محصور شده و نمی‌تواند خود را از دست مشکلات و مصائب زندگی مشقت‌بارش برهاند. دخترک مسبب تمام این بدبختی‌ها را مادرش می‌داند و به‌دلیل تنفری که از مادر دارد، هرگز نمی‌خواهد او را ببخشد؛ مادری که در حال مرگ است و آرزو دارد به دخترش نزدیک شود. دختر او را مقصر مرگ پدر و تنهایی بزرگی که او را احاطه کرده است، می‌داند؛ چراکه گمان می‌کند مادر در شرایط سخت او را تنها گذاشته است. دخترک ناخواسته درگیر یک ماجرای آدم‌ربایی می‌شود و قدم به دنیای تازه‌ای می‌گذارد که منجر به مرگ دوستش می‌شود.

خواندن کتاب آفتاب پرست نازنین را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

درباره محمدرضا کاتب

محمدرضا کاتب، نویسنده و کارگردان ایرانی است. رمان «هیس» که آن را در سال ۱۳۶۹ به چاپ رساند، باعث شناخته‌شدن این نویسنده شد. او ۹ کتاب در دهه‌ٔ ۱۳۶۰ به چاپ رساند که عموماً مربوط به گروه کودک و نوجوان بودند. محمدرضا کاتب در رشته‌ٔ کارگردانی تحصیل کرده است و گاه فیلم‌نامه هم می‌نویسد. از کارهایش می‌توان به همکاری‌اش با «بهمن قبادی» اشاره کرد، فیلم‌نامه‌ٔ «لاک‌پشت‌ها پرواز نمی‌کنند» توسط او نوشته شده است. از رمان‌هایش به‌جز «وقت تقصیر»، می‌توان به کتاب‌های «فقط به زمین نگاه کن»، «پستی»، «بی‌ترسی» و «چشم‌هایم آبی بود» اشاره کرد.

بخشی از کتاب آفتاب پرست نازنین

«نمی‌دانم شاید مریم هم دیگر از این همه جنگ و گریز خسته شده بود و می‌خواست یکطوری حساب خودش را برسد. چون آن‌ها ول‌کن نبودند. هر بار بلایی سرش می‌آوردند. مریم برای عمه تعریف کرده بود که یک بار جعبهٔ خیلی قشنگی برایش فرستادند. و وقتی جعبه را باز می‌کند از لای پیراهن حریر چند تا عقرب سیاه و بزرگ می‌افتد روی فرش. عاقبت چند تا از عقرب‌ها را کشته بودند و باقی‌شان رفته بودند تو چوب‌های سقف قایم شده بودند. دیگر نتوانستند توی آن خانه راحت بخوابند. می‌ترسیدند هر آن یکی‌شان بیاید پایین و حسابشان را برسد. من فکر می‌کنم تعداد آن عقرب‌ها با آدم‌هایی که شوهر یا پدر مریم کشته بود یک ربطی داشت. هرچند به نظرم می‌آید آن قاتل بابای مریم بوده چون ارزش ندارد آدم به خاطر شوهرِ سبیل قیطانی احمقش این قدر زجر بکشد: ولی بابا یک چیز دیگر است. هر چه بود آن‌ها از آن خانه رفته بودند: و از آن به بعد هر چند مدت یک بار گذشته‌شان یک چیز دیگر می‌شد. یک بار هانیه خواهر مریم می‌شد و یک بار دختر برادرش. و بار بعد مریم می‌گفت هانیه را تو جنگ پیدا کرده، و به خاطر خدا تو عراق بزرگش کرده و بعد هم آمده‌اند ایران زندگی کنند. هر چه می‌خواست می‌گفت و هانیه با چشم‌های گرد شده زل می‌زد به مریم که این بار پدر و مادرش را تو عراق زیر ماشین کرده بود و خودش را همسایهٔ مهربان آن‌ها می‌خواست جا بزند. هانیه زبان نداشت سواد که داشت: من اگر جای او بودم تا این حرف‌ها را مریم در باره‌ام می‌زد درجا چند صفحه فحش برایش می‌نوشتم و می‌دادم دستش. و اگر فحش‌هایش خیلی سطح بالا بود و خجالت‌زده‌ام می‌کرد آن‌ها را به آدرسش پست می‌کردم. چون چند بار تا به حال همچو کاری کرده بودم. بدجوری دل آدم خنک می‌شود. بامزه این‌جا بود که یک بار وقتی نامه‌ام دست یکی‌شان می‌رسید خودم آن‌جا بودم. خب ناجور است آدم نامه‌ای را باز کند که فقط نفرین و درخواست عذاب‌های عجیب و فوری الهی باشد.

بلاهای زیادی سر هانیه آورده بودند تا مریم به حرف بیاید. و مریم حالا سکوت طولانی هانیه و گریه‌های بی‌صدا و لب‌های چاک‌خورده و زخم‌های دهانش را می‌دید و احتمالاً زجر می‌کشید. فقط من می‌دانستم هانیه چه می‌کشد از دست آن مادر آفتاب‌پرست بی‌عقلش. من اگر جای او بودم طوری زجرکش‌اش می‌کردم که تو کتاب «شکنجه‌های تاریخی» روش‌هایم را بنویسند: آن کتاب را خیلی اتفاقی پیدا کردم: شاید بیش‌تر از ۱۰۰ بار تا حالا خوانده‌ام. هر چند مدت یک بار باز می‌رفتم سراغش.

دیگر حفظ شده بودم. عجب چیز محشری بود. به خاطر همین بود که فکر می‌کردم چیزی تو دهان هانیه کرده‌اند یا اسیدی به خوردش داده‌اند که آن طوری دهانش پر از زخم شده. بعد از این همه وقت هنوز زخم‌های گلو و دهانش خوب نشده بود. انگار دهانش را با چیز تیزی تراشیده‌اند.

فکر کنم گوش هانیه خیلی شبیه من بود چون وقتی روبه‌روی آن عمارت سنگی می‌نشستم بیش‌تر وقت‌ها حواسم پی او بود که زیر برف دفن شده بود. سر شب گویا فام باز از دست آن‌ها دیوانه شده بود و آن قدر رویشان برف ریخته بود که دفن شده بودند. نمی‌دانستم زنده‌اند یا نه. دلم بدجوری برایش می‌سوخت. حیف، دلسوزی من زیر آن برف‌ها نمی‌توانست کمکش کند. نه که تنها او باشد دلم به حال صدفی و شوهرش هم می‌سوخت. حتی دلم به حال اکسیر و نوه‌هایش و... هم می‌سوخت. فکر کنم بیش‌تر از همه دلم باید به حال خودم می‌سوخت که هیچ کسی را نداشتم که حتی دلش از راه دور به حالم بسوزد. این طوری من اضافه‌کاری می‌کردم و جای همهٔ آن‌ها دلسوزی می‌کردم و زجر می‌کشیدم. و آن‌ها خیلی که همت می‌کردند فقط جای خودشان دلسوزی می‌کردند. ساعت‌ها توی آن سرما می‌نشستم روبه‌روی عمارت سنگی و زل می‌زدم به تاریکی و فکر می‌کردم که چکار باید بکنم. شاید اگر من توی آن وضعیت نبودم کارها یکجوری به خوبی و خوشی تمام می‌شد می‌رفت پی کارش: مثلاً می‌رفتم پاسگاه خبر می‌دادم و اکسیر و نوه‌هایش که گیر افتاده بودند در جا مریم و هانیه را می‌کشتند و خودشان هم تو درگیری با پلیس‌ها کشته می‌شدند و ۷، ۸ تا پلیس هم با خودشان می‌بردند آن دنیا. یا همه‌شان را با هم زندانی می‌کردند و تمام.»

نظری برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۴۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۲ صفحه

حجم

۲۴۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۲۸۲ صفحه

قیمت:
۷۹,۰۰۰
۴۷,۴۰۰
۴۰%
تومان