کتاب زیور
معرفی کتاب زیور
کتاب زیور نوشتهٔ آرام شهنواز است. انتشارات نظری این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر دربارهٔ دختری است که بهدنبال عشق میگردد.
درباره کتاب زیور
کتاب زیور رمانی ایرانی است که در ۳۸ فصل نوشته شده است.
این رمان روایت زندگی دشوار یک دختر است. او در دورهٔ نوجوانی نامزد مردی میشود که همپیالهٔ پدرش بوده است. او را به زور و بدون آنکه بداند عشق چگونه است، تنهایی چگونه است و جنس مرد کیست پای سفرهٔ عقد نشانده بودند. دختر به فرار و خودکشی فکر میکند، اما مادرش با بیاهمیتجلوهدادن نتیجهٔ چنین کارهایی او را با کتکهای پدرش تهدید میکند و دوباره از نو به سکوت دعوتش میکند.
اما سرانجامِ زیور چه خواهد شد؟ او «مسلم» را رها میکند و به «احسان» میرسد. اما چگونه؟
خواندن کتاب زیور را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب زیور
«هر خواب داخلش سرویس خواب دونفره یه مبل نیم ست
با تمام وسایل اتاق زیور جون تخت دونفره خودش می خوابید تخت یک نفره برای من بود که نزدیک چهارسال شبانه روز تو اتاقش بودم
وقتی دلم می گرفت باغ رو تماشا می کردم قدم می زدم مثل بهشت بود مگه میشد تو همچین جایی پوسید ولی می شد گفت آدمهای داخلش هر کدوم به نوعی فاقد دلخوشی بودن مرد باغبون یه قسمت از باغ رو برکه درست کرده بود چن تا مرغابی و اردک داخلش بودن فضای نسبتا بزرگتری مرغ وخروس نگه میداشت دوتا بره هم کنارش درست شبیه نقاشی ها منظره قشنگی بود بیشتر وقتا زیور رو می بردم با ویلچر تو باغ می چرخوندم همیشه جلوی محوطه حیوونات می گفت وایسا با لذت نگاهشون می کرد
بعد از خوردن صبحانه باید ب دادگاه می رسیدم آقانصرت گفت منو می رسونه گفتم نه تو خونه یه وقت کار پیش میاد خودم میرم وقتی من بیرون بودم مهین پیش زیور می موند خیالم راحت بود
دادگاه مثل همیشه شلوغ بود بعداز انجام کارهام بردم قاضی پرونده ای رو امضاء کنه یه لحظه سارا رو دیدم جا خوردم باهم سلام علیک کردیم پرسیدم چی شده کاری ازمن برمیاد نگاه نگاه کرد و گفت ظاهرت آدمو گول می زنه نگین معصوم و مظلوم ولی کسی نمی دونه چه عجوبه ای هستی با تعجب نگاش کردم گفتم اومدی اینارو ب من بگی گفت نه تو باعث شدی منو از باغ بیرون کردن گفتم چرا من وقتی تو برادرتو بی اجازه وارد باغ کردی باید فکرشو می کردی منم مثل تو یکی از پرسنل دکتر بودم
بعد که شروع ب حرف زدن کرد فهمیدم ذهنشو کاملا ثریا نسبت ب من خراب کرده حرفی نداشتم واسه آدمی که دهن بین بود گفتم کمکی ازدستم برمیاد بگو دریغ نمی کنم گفت ممنونم
خداحافظی کردم از دادسرا زدم بیرون یه لحظه یاد شبی افتادم که دکتر احسان رو با خانمی دیده بودم اون زن سارا بود
حال بدی بهم دست داد سارا تو ماشین بغل دست دکتر
حالمو بدتر می کرد یعنی دکتر احسان چه مناسبتی می تونست با سارا داشته باشه برگشتم تو دادسرا چشم گردوندم سارا رو پیدا نکردم نشستم رو صندلی فکرم مشغول بود بد جور مشغول
در یکی از اتاقهای شعبه بازشد
باورم نمی شد داخل دادگاه سارا دکتر احسان و چند نفر که پشتشون ب من بود رو دیدم تهوع بدی گرفتم خودمو رسوندم سرویس بهداشتی بالا آوردم چم شده بود من جز پرستار نقشی تو اون خونه نداشتم چرا داشتم از حرص می مردم آبی ب سروصورتم زدم مقنعه مو درست کردم اومدم بیرون همش می گفتم تو کی هستی نگین که بخاطر دیدن دونفر آدم عاقل وبالغ داری دیوونه میشی
ناهار رفتم خونمون مادرم بغلم کرد اون گریه من گریه
همش می گفت فکر نمی کردم دلت اینقد سنگ باشه روزای اول منو بابات تو کوچه خیابون مثل دیوونه ها دنبالت گشتیم ده روز بعد رفتنت دکتر اومد
همه چی رو گفت از ما خواهش کرد یه مدت بیخیال من شن گفت توسن بدیه شاید فرار کنه شاید خودکشی کنه
دلمون آروم شد همش با پدرت درتماس بود
کلی دردودل کردیم مادرم گفت تو باعث افتخار منی مارو ببخش ما فکر می کردیم با مسلم خوشبخت میشی اشتباه می کردیم
مامان گفت پسرعمه م رادین خلبانه عکس منو دیده یک دل نه صد دل عاشقت شده منم گفتم نگین اگه صلاح دونست راضی بود خبر میدم یه فکری کردم و گفتم بیاد ببینمش گفت کی میای خونه بگم بیان گفتم اینجا نه بیان ویلای دکتر مامان گفت زشته مگه خونه نداریم گفتم مامان زیور مادر دوم منه مشگلی نداره کم کم آماده شدم و خداحافظی کردم راه افتادم سمت لواسون راه خسته م می کرد باید بسپارم آقا نصرت یه ماشین کارکرده برام گیر بیاره
وگرنه پدرم تو راهها در میاد»
حجم
۵۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
حجم
۵۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۶۴ صفحه
نظرات کاربران
بد نبود وقت کمی میخاد خوندنش ولی خیلی داستان جذابی نیست