دانلود و خرید کتاب کودکی ژاک پره‌ور ترجمه عباس پژمان
تصویر جلد کتاب کودکی

کتاب کودکی

معرفی کتاب کودکی

«کودکی» نوشته ژاک پرور(۱۹۷۷-۱۹۰۰) نمایشنامه‌نویس و شاعر فرانسوی است. «کودکی» روایت خاطرات دوران کودکی و نوجوانی پرور است که او در دهه ششم زندگی‌اش آغاز به نوشتنشان کرد و در سال ۷۲ سالگی برای نخستین بار به چاپ رساند. در این کتاب، همۀ شخصیت‌ها اشخاص واقعی هستند. همۀ اتفاقات هم اتفاقات زندگی است. اما خود کتاب واقعاً رمان است نه کتاب خاطرات. تکنیک روایت و بعضی شخصیت‌پردازی‌هایی که خودبه‌خود در نقل خاطره‌ها صورت می‌گیرد، و تحولی که آخرسر در شخصیت ژاک رُخ می‌دهد، این کتاب را به رمان تبدیل می‌کند. در بخشی از کتاب می‌خوانیم: برادرم، داداش بزرگه‌ام بود. دو سال بیشتر از من داشت. خیلی خوشگل اما جدی بود و حالا دیگر به مدرسه می‌رفت. بلد بود بخواند و بنویسد. اما من دلم هوای این چیزها را نمی‌کرد. من او را، چون برادرم بود، دوست داشتم. هیچ‌وقت هردومان به یک چیز نمی‌خندیدیم. شاید اصلاً هیچ‌وقت باهم نمی‌خندیدیم. و جشن باز برمی‌گشت. همه‌اش هم به دوقدمی خانه‌مان برمی‌گشت. از مهتابی کوچۀ لویی فیلیپ، که خانه‌مان آنجا بود، آدم می‌شنید جشن دارد خودش را با ضربه‌های سنگین چکش مستقر می‌کند. مثل خانۀ خودت و خیلی جاها، رفتن به خانۀ جشن هم پول نمی‌خواست. پدرم همه را می‌شناخت: مارکِ رام‌کنندۀ حیوانات، که می‌گذاشت من پای شیرهایش را ناز کنم، سوارکارهای مرد، سوارکارهای زن، سوارکارهای اهل اِپْسُم، کشتی‌گیرها، که سربازهایی را که توی جمعیت گم شده بودند به زورآزمایی دعوت می‌کردند، حتی آرائوف، که سنگ را با مشتش می‌شکست. صدا می‌کردی: «آ - را - ئوف... آ - را - ئوف!»، و آرائوف، که در شکل عرب‌ها روی قالیچۀ کهنه‌اش نشسته بود، از دور می‌شنید صدایش می‌کنند، و وقتی می‌دید ماییم، لبخند می‌زد، و دستش را برایمان بالا می‌برد. دائم یک لیتر شراب هم با خودش داشت که پدرم هم ازش می‌خورد.
hanifo
۱۳۹۶/۰۵/۱۵

تجربه ی خوبی که از اقای عباس پژمان تو کتاب تالار فرهاد تو ذهنم مونده و نشر اسمی که کتاباش همیشه بی نظیره مث شب های حرم خانه و تذکره اندوهگینان باعث شده سعی کنم حتما همه کتابای این نشرو

- بیشتر
Sami JDAL
۱۴۰۲/۱۲/۰۷

کتابش خیلی روان و مفهوم نوشته نشده بود.

پدرم هم، او هم آهسته، به من می‌گفت: «حیف که آدم نمی‌تواند کابوس‌ها را با لگد از خوابش بیرون بیندازد.»
مادربزرگ علی💝
«بشتابید! بخورید رو علفا! یه روزی هم علفا روی شما خواهند خورد!»
Zohreh Cheraghi
بعضی‌ها سرماخوردگی را از همدیگر می‌گیرند. بعضی‌ها هم سرخوش‌بودن را.»
Zohreh Cheraghi
تعطیلات، برای برادربزرگه‌ام، نرفتن به مدرسه بود. برای پدرم، جیم‌شدن از پروویدانس. برای مادرم، اگر دست می‌داد، یک‌کم استراحت. برای من هم دریا بود.
hilda
«مُد است. اما با نبودنش هم سَر می‌کنم. منظورم غم است، که طوری در دلت جا خوش می‌کند، و توش رفت‌وآمد دارد، که انگار خانه‌اش است.»
Zohreh Cheraghi
آدم‌ها جلوِ حیوانات هم خیلی بلند حرف می‌زدند، مخصوصاً جلوِ میمون‌ها. اما جلوِ گیاه‌ها، مثل وقتی‌که در کلیسا هستی، خاموش می‌شدند، و فقط زیرلبی اسم لاتین‌شان را از صفحه‌های کوچک می‌خواندند. همه چیز سبز بود. حتی گرما، و آدم‌ها آشنا نبودند.
hilda
مثل همۀ دخترهای خیلی قشنگ دنیا، مادر من هم چشم‌های خیلی قشنگی داشت، که چه آبی هم بود رنگ آبی‌شان، و چه خنده‌ای در خود داشت. گاهی رنگ رخسارش سرخ می‌شد، یا بهتر است بگویم عین گل می‌شد. مثل ملکه‌هایی بود که در تابلوها می‌کِشند. الان هم به‌وضوح می‌بینمش. انگار فیلمش را دارم می‌بینم. یک دسته‌گل بنفشه در چاک پیراهن، یک پرنده روی کلاهش، توری‌ای که صورتش را آراسته، و لبخندش، که همیشه تروتازه است. اما خیلی زنده‌تر از بازیگر بود. همۀ کارهایش واقعی بود و هیچ‌وقت نقش بازی نکرد. او ستارۀ زندگی بود، نه سینما.
hilda
من دنبال دریا می‌کردم. دریا دنبال من می‌کرد. هر دومان هرچه دوست داشتیم می‌کردیم. مثل دنیای پریان بود: دریا آدم‌ها را عوض می‌کرد. تا می‌رسیدند، دیگر رنگشان آن رنگ قبلی نبود. همین‌طور طرز حرف‌زدنشان. فوراً نو می‌شدند. می‌شد گفت آدم‌های دیگری می‌شدند. دریا چیزها را هم یک جور دیگر می‌کرد و آن‌ها را توضیح می‌داد. دریا کمک می‌کرد من شناخت حاصل کنم. از افق، از جزر و مدّ، از شفق، از سپیده، از برخاستن باد، از زمان، که سریع می‌گذرد و تمام نمی‌شود. بعد هم از شب که فرا می‌رسد، از روز که خاموش می‌شود، و از خیلی چیزها که از آن‌ها خوشم می‌آمد. اما وقتی از دریا دور می‌ماندم خیلی زود فراموش‌شان می‌کردم.
hilda
می‌گفت: «مُد است. اما با نبودنش هم سَر می‌کنم. منظورم غم است، که طوری در دلت جا خوش می‌کند، و توش رفت‌وآمد دارد، که انگار خانه‌اش است.»
hilda
اما من نگران بودم. نوزادها مرا می‌ترساندند. آن‌هایی که قبلاً دیده بودم، حالتشان به خوش‌حالی نمی‌خورد. آدم خیال می‌کرد پیر کوچولو هستند. ناف‌ها وصل به یک چیزی، بسته‌بندی‌شده، گریه، داد، تکان هم که نمی‌توانند بخورند. پدرم هم احتمالاً هیچ از آن‌ها خوشش نمی‌آمد. می‌گفت «عینهو تو کُت دیوانه‌ها». وقتی لباس‌شان را درمی‌آوردی، شروع می‌کردند به وول خوردن و تمام هم نمی‌کردند. مثل این اسباب‌بازی‌های مکانیکی که کلیدشان گم شده یا فنرشان یک‌کم عیب پیدا کرده است.
hilda

حجم

۸۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۸۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان