بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب کودکی | طاقچه
تصویر جلد کتاب کودکی

بریده‌هایی از کتاب کودکی

نویسنده:ژاک پره‌ور
انتشارات:نشر اسم
امتیاز:
۴.۵از ۴ رأی
۴٫۵
(۴)
پدرم هم، او هم آهسته، به من می‌گفت: «حیف که آدم نمی‌تواند کابوس‌ها را با لگد از خوابش بیرون بیندازد.»
مادربزرگ علی💝
«بشتابید! بخورید رو علفا! یه روزی هم علفا روی شما خواهند خورد!»
Zohreh Cheraghi
بعضی‌ها سرماخوردگی را از همدیگر می‌گیرند. بعضی‌ها هم سرخوش‌بودن را.»
Zohreh Cheraghi
تعطیلات، برای برادربزرگه‌ام، نرفتن به مدرسه بود. برای پدرم، جیم‌شدن از پروویدانس. برای مادرم، اگر دست می‌داد، یک‌کم استراحت. برای من هم دریا بود.
hilda
«مُد است. اما با نبودنش هم سَر می‌کنم. منظورم غم است، که طوری در دلت جا خوش می‌کند، و توش رفت‌وآمد دارد، که انگار خانه‌اش است.»
Zohreh Cheraghi
آدم‌ها جلوِ حیوانات هم خیلی بلند حرف می‌زدند، مخصوصاً جلوِ میمون‌ها. اما جلوِ گیاه‌ها، مثل وقتی‌که در کلیسا هستی، خاموش می‌شدند، و فقط زیرلبی اسم لاتین‌شان را از صفحه‌های کوچک می‌خواندند. همه چیز سبز بود. حتی گرما، و آدم‌ها آشنا نبودند.
hilda
مثل همۀ دخترهای خیلی قشنگ دنیا، مادر من هم چشم‌های خیلی قشنگی داشت، که چه آبی هم بود رنگ آبی‌شان، و چه خنده‌ای در خود داشت. گاهی رنگ رخسارش سرخ می‌شد، یا بهتر است بگویم عین گل می‌شد. مثل ملکه‌هایی بود که در تابلوها می‌کِشند. الان هم به‌وضوح می‌بینمش. انگار فیلمش را دارم می‌بینم. یک دسته‌گل بنفشه در چاک پیراهن، یک پرنده روی کلاهش، توری‌ای که صورتش را آراسته، و لبخندش، که همیشه تروتازه است. اما خیلی زنده‌تر از بازیگر بود. همۀ کارهایش واقعی بود و هیچ‌وقت نقش بازی نکرد. او ستارۀ زندگی بود، نه سینما.
hilda
من دنبال دریا می‌کردم. دریا دنبال من می‌کرد. هر دومان هرچه دوست داشتیم می‌کردیم. مثل دنیای پریان بود: دریا آدم‌ها را عوض می‌کرد. تا می‌رسیدند، دیگر رنگشان آن رنگ قبلی نبود. همین‌طور طرز حرف‌زدنشان. فوراً نو می‌شدند. می‌شد گفت آدم‌های دیگری می‌شدند. دریا چیزها را هم یک جور دیگر می‌کرد و آن‌ها را توضیح می‌داد. دریا کمک می‌کرد من شناخت حاصل کنم. از افق، از جزر و مدّ، از شفق، از سپیده، از برخاستن باد، از زمان، که سریع می‌گذرد و تمام نمی‌شود. بعد هم از شب که فرا می‌رسد، از روز که خاموش می‌شود، و از خیلی چیزها که از آن‌ها خوشم می‌آمد. اما وقتی از دریا دور می‌ماندم خیلی زود فراموش‌شان می‌کردم.
hilda
می‌گفت: «مُد است. اما با نبودنش هم سَر می‌کنم. منظورم غم است، که طوری در دلت جا خوش می‌کند، و توش رفت‌وآمد دارد، که انگار خانه‌اش است.»
hilda
اما من نگران بودم. نوزادها مرا می‌ترساندند. آن‌هایی که قبلاً دیده بودم، حالتشان به خوش‌حالی نمی‌خورد. آدم خیال می‌کرد پیر کوچولو هستند. ناف‌ها وصل به یک چیزی، بسته‌بندی‌شده، گریه، داد، تکان هم که نمی‌توانند بخورند. پدرم هم احتمالاً هیچ از آن‌ها خوشش نمی‌آمد. می‌گفت «عینهو تو کُت دیوانه‌ها». وقتی لباس‌شان را درمی‌آوردی، شروع می‌کردند به وول خوردن و تمام هم نمی‌کردند. مثل این اسباب‌بازی‌های مکانیکی که کلیدشان گم شده یا فنرشان یک‌کم عیب پیدا کرده است.
hilda
و برادرم تشریف آورد. مادرم که لب‌هاش حتی پرخنده‌تر از مواقع عادی بود، برادرم را بغل کرده بود و ساکت نگاهش می‌کرد. بابا گفت «دارد عروسک‌بازی می‌کند»، و به نظرم آمد پِیِر هم، یعنی همان برادر کوچکمان، حتی از نوزاد هم کوچک‌تر است... و لابد برای شادکردن دل مادرم بود که گفتم خیلی دوستش خواهم داشت. بعدها این چیزی که گفته بودم درست درآمد، اما خیلی وقت گذاشتم تا آن را فهمیدم.
hilda
می‌دانستم هوای منزل هوای شادی نیست. حالا خوب است خواندن را قبلاً مادرم بِهِم آموخته است. وگرنه، با آن بچه، کجا دیگر وقت این کار را هم داشت. بنابراین خواندن را بلدم و حتی وقتی چیزی می‌خوانم که ترسناک است و شادی‌بخش نیست بازهم نمی‌گذارد خیلی به آن چیزی که واقعاً غم‌انگیز است فکر کنم. خواندن را دوست هم دارم. خیلی زود به آن عادت کرده‌ام و کتاب را هم که می‌بندم به این زودی‌ها نمی‌توانم چیزی را که تویش بود فراموش کنم.
hilda
نه، مدرسه وحشتناک نیست، نه آنسنی است، نه متره است، اما چیز طُرفه‌ای هم نیست. مثل همان است که رفقا برایم گفته‌اند: «تمام روز را می‌نشینی. حق جُم‌خوردن نداری. منتظر هستی ساعت‌ها بیایند و صدای زنگشان را می‌شنوی.» عین همان مسئله‌ها که کمی بعد در درس حساب بهم می‌دادند: «دانش‌آموزی در ساعت ۸ و ۳۰ دقیقه وارد کلاس می‌شود و در ساعت ۱۱ و ۳۰ دقیقه از آن خارج می‌شود. باز در ساعت ۱ می‌آید و در ساعت ۴ می‌رود. حساب کنید چند دقیقه ملول بوده است.» این‌ها را می‌توانستی ازش کم بکنی: آوازهای کوچه، باران زنگ، یا فریادهای شیشه‌بُر، چوب الف‌ها، مرکب دوات، و حتی خوش‌اخلاقی‌های معلم، که درهرحال در اغلب اوقات یک تکۀ کوچولوی مطبوع از زمان را درست می‌کند، و دست‌هایی که روی میز می‌گذاشتی یا بغلشان می‌کردی. الباقی را منتظر می‌ماندم، منتظر ساعت ۴، منتظر باغ: لوگزامبورگ.
hilda
اما همیشه محلاتِ خیلی فقیر بود که قشنگ‌ترین اسم‌ها را داشتند: خیابان چین، خیابان گربه‌ای که ماهی می‌گیرد، خیابان خرس‌ها، خیابان خورشید، خیابان شاه طلایی، بدون این‌که خیابان دخترکوچولوها را از قلم بیندازم، و بازهم خیلی اسم‌های دیگر. مطمئناً فقرا بودند که این اسم‌ها را پیدا کرده بودند تا دنیا را زیبا کنند.
hilda
از کهنه‌جمع‌کن‌ها خوشم می‌آمد، اما آن‌هایی که خیلی از دیدنشان خوشم می‌آمد، و در هر جای پاریس هم بودند، کارگرهای فاضلاب بودند. این‌ها شغلشان خیلی اسرارآمیز و سخت بود. وقتی با چکمه‌های بلند و سیاهشان راست مثل آقاها راه می‌رفتند، من زیبا می‌دیدمشان. یک بار به سه‌تا از آن‌ها برخوردم، یکی چاق، یکی لاغر، یکی متوسط، عیناً مثل سه‌تفنگدار، چون کاملاً هم خندان و مغرور بودند. زغالی‌ها را تماشا می‌کردم، که با تن‌های کاملاً سیاه از دوبه‌شان شیرجه می‌رفتند توی سن، و بیرون که می‌آمدند خندان بودند، و غیر از چشم‌ها همه‌جاشان سفید می‌شد. آدم خیال می‌کرد نقاب داشتند. یکی‌شان اسمش مخمل کوچولو بود، که خیلی هم بهش می‌آمد. باراندازها هم توی سن شیرجه می‌رفتند. با آن خالکوبی‌های آبی مثل ملاحان. بابا می‌گفت: «زندگی‌شان رمان است و خال‌ها هم تصویرها هستند.»
hilda

حجم

۸۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

حجم

۸۴٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۱۱۲ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان